eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✅آیت الله فاطمی نیا : شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود. کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود. میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است) آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند! میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم! تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ 💥میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم. فردا صبح اول وقت مشکلم حل شد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال! مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که : در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟! حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟! ملک فرمود : هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... خُب،پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟ این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم.. فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ ! فرمود : اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است... : داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج1/ علي مير خلف زاده •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_470 شما لطف دارین.. به خاطر بیژن و
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... پارسا با چشم برای بردیا خط و نشان کشید. _خودت احساس نداری حسودیت میشه؟ جمع از صدای خنده منفجر شد.پیروز و سربلند از آشپزخانه بیرون آمد و با خونسردی گفت: _مرد بودن به صدا کلفت کردن که نیست.. باید لطافت داشته باشی.. بیچاره نسیم خانوم! نیل "پارسا" ی بلند و هشدار گونه ای گفت که دستانش را به حالت تسلیم باال برد و چشمکی حواله اش کرد. از همانجا گفت: _در مورد اون موضوع هم دوباره حرف میزنیم. فکر نکن همینجا تموم شد! نیل با خجالت به طرف اجاق گاز روی برگرداند و لبش را به دندان گرفت. هنوز هم گاهی این خوشی.. این خوشبختی و این حال و هوا در باورش نمیگنجید. همه چیز آنقدر سریع و باورنکردنی پیش رفته بود که گویی ساحره ای با عصای چوبی اش به تمامِ اتفاقاتِ اخیر نظم و جادو داده بود! ازدواج دوباره اش با پارسا.. ازدواجِ استثنایی و غیر قابل باورِ سام و هلن.. زندگیی آرام و روابط صمیمی اشان با آن ها.. همه و همه به طرز عجیبی باور نکردنی و زیبا بود. هنوز هم میترسید.. هنوز هم صبح ها وقتی از خواب برمیخواست با استرس ابتدا به دنبالِ پارسا میگشت. پارسایی که این فوبیا را به خوبی فهمیده بود و هر روز قبل از رفتن به مطب، پیشانی اش را به آرامی میبوسید و رفتنش را خبر میداد. رفتارهای بهار اما در این میان از همه چیز عجیب تر بود! کودکی که میانِ دو احساس گیر افتاده بود. نه از سام و نه از پارسا نمیگذشت. با هر کدامشان جدا و به شیوه ی خود زندگی میکرد. تفریحاتش.. بازیگوشی هایش..تمامِ مسائل ریز و درشتش.. از خرید لوازم مدرسه گرفته تا نوشتنِ انشای کالسی و انتخابِ الکِ دستش با پارسا بود... پارسایی که قدم به قدم با او همراه میشد و برای جبرانِ تمامِ شش سالِ از دست رفته، حریصانه و بی محابا پدری میکرد! ولی هنوز هم وقتی بغض میکرد.. وقتی هیچ کس را در خلوتش راه نمیداد.. وقتی دلش میگرفت و چیزی از درون آزارش میداد؛ شریکِ تمامِ رازهایش سام بود و حرف های آرامش.. با او صحبت میکرد.. آرام میشد.. به نتیجه میرسید و طولی نمیکشید که دوباره با لبخندِ وسیع و خوشحال تر از قبل، به جمع خانوادگی اش باز میگشت. سام هنوز هم عجیب بود. برای همه.. برای تمام کسانی که با القاب و انصابِ مختلف در زندگی اش جا داشتند عجیب و نعمتی دست نیافتنی بود! با دستی که روی شانه اش قرار گرفت از خیاالتش خارج شد و به طرف نسیم برگشت. _کجایی؟ سرش را به طرفین تکان داد. _همین جاها! _بابا اینا اومدن.. سفره رو بندازم؟ شعله ی روشنِ گاز را خاموش کرد و با همان لبخند گفت: _آره.. بندازیم کم کم! . . ساعت از دوازده گذشته بود. همه دور تا دور هم نشسته بودند. فرهاد برای تک تکشان فال حافط میگرفت و بردیا سریعا تمامِ فال ها را در ثانیه ای سوژه ی خنده و مسخره بازی میکرد. بهار زیرِ شومینه و کنارِ ظرفِ پشمک به خواب رفته بود و هلن، خسته و خواب آلود سرش را به شانه ی سام تکیه کرده بود! آخرین فال که گرفته شد، خاتون زودتر از همه از جا بلند شد. _دیگه کم کم رفع زحمت کنیم مادر.. ببخش. کلی خونه رو زدیم به هم. سام و هلن از جا برخاستند. _این حرفا چیه خاتون؟ خونه ی خودتونه! عفت هم به پا خواست _منم برم. دیر شده! پارسا سوئیچش را دست گرفت. _میرسونمت مادر! سام پالتویش را تن کرد. _الزم نیست پارسا جان. من میرسونمش! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_مقدمه : سالم ، قبل از هر صحبتی، باید یه توضیح ضروری
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان اپیزود اول: محافظ راز میان سیاهی مطلق بود، نفس عمیق کشید اما جز بوی تلخ خون، هوایی عایدش نشد. مردمک هایش میان کاسه ی چشمانش می گشت اما، چیزی جز همان سیاهی یک دست نبود. دوست داشت فریاد بزند، اما صدا نداشت. حنجره اش شبیه سیاه چاهی در دور افتاده ترین زندان دنیا بود. این قدر بو تند و زننده بود که با هر بار نفس کشیدن، گویی ریه اش را پر از خون می کردند. کم کم طعم شور و مُرده اش را هم روی زبانش حس کرد . به آنی سینه اش شروع کرد به سوختن. نفس های گرمی روی صورتش نشست. انگشتانش را روی خط درد سینه اش، کشید و وحشت زده جلوی چشمانش گرفت. هنوز سیاهی بود، اما کم کم لکه های سرخی در همه جا شکل می گرفتند . مایع لزج گرمی، روی بدنش شروع به حرکت کرده بود. صدای آشنا، شبیه نوک تیز چاقویی با دسته ی طالیی، درون مغزش را خط می کشید. خط می کشید و صدای قهقهه های چاقو، میان گوشش پر می شد . -نه ... خواهش می کنم .. نه .. *** پنج مهر ماه / هفت و نیم صبح... / با شنیدن صدای قیژ قیژِ ویبره ی گوشی همراهش، فکش را محکم تر از قبل روی هم فشار داد. بدون اینکه چشمانش را باز کند، بالشت را از زیر سرش کشید و بی آنکه به مقصد فکر کند، پرتش کرد! حاال صدا نزدیک تر شده بود، دقیقا کنار گوشش، جوری که حتی می توانست لرزیدن گوشی را هم حس کند. موبایل را برداشت و الی چشم راستش را باز کرد و با دیدن اسم آشنا، موبایل را به گوشش چسباند و به زحمت فک قفل شده اش را باز کرد: -بله ؟ - .... -خوب به من چه ؟ مگه من مسئول پرونده های دزدی ام ؟ دوباره گوش داد و هر لحظه اخم هایش را بیشتر در هم می کشید: -باشه ادرس رو بفرست. موبایل و دستش روی بالشت کناری اش سقوط کردند. هر دو چشمش را باز و دور و برش را نگاه کرد. اپارتمان خودش بود. نگاهش به ساعتی که روی تک دیوار روبرویش، نشسته بود ماند، عقربه هایش روی سه و بیست دقیقه ، ثابت بود. کلمات از میان دندان هایی که از خشم بهم چسبیده بودند، بیرون آمد: -همیشه ی خدا، کار نمی کنه ! دستش روی تخت دنبال کش باریکی که موهایش را می بست، گشت . تالشی که نتیجه ای جز عصبانی کردن بیشترش نداشت . -لعنتی .. به جایش گوشی را برداشت و روشنش کرد. ساعت هفت و نیم صبح بود و همان لحظه پیامکی از طرف نیما رسید. هم زمان با باز کردنش، با یک حرکت روی تخت نشست. آدرس را که نگاه کرد، نفسش را بیرون داد. چند لحظه خیره ی اتاق بهم ریخته اش شد. تقریبا جای خالی نبود !!... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با نام خدای مهربان یکشنبه 12 اردیبهشت ماه را آغاز میکنیم امروزتون معطر بہ نور الهی🌷 سرآغاز روزتون سرشار از عشق🌷 و خبرهای عالی زندگیتون آروم🌷 دلتون شاد و بی غصہ روزتـون بی نظیر🌷
ایام شهادت امام علی علیه‌السلام تسلیت باد خدایا به حـــرمت این ایام عـــــزیز نور ایمان، روزی حلال عاقبت بخیری و زندگی سراسر خیر و بـــرکت نصیبمان بگردان آمین🙏 طاعات و عباداتتون قبول
دعــاے روز نــوزدهم مــاه مــبــارڪ رمــضــانــ
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 امام حسین علیه السلام پنج راه‌کار زیبا براے کسانیکه میخواهند گناه نکنند ولی نمی‌توانند، ارائه میدهد، که اگر فقط دو بند آخر روایت خوب درڪ شود دیگر هیچگاه به سمت گناه نخواهیم رفت: مردی آمد خدمت امام حسين علیه السلام و گفت: مردی گناهکارم و نمی توانم از گناه خوداری کنم مرا موعظه کن.امام (ع) در پاسخ فرموند: پنج کار انجام بده بعد هر چه خواستی گناه کن. ⑴روزےخداوند بزرگ را نخور هر چه می‌خواهی گناه کن؛ ⑵از حکومت و سرپرستی خدا خارج شو، هر چه دلت می‌خواهد انجام ده؛ ⑶جايی را انتخاب کن که خدا تو را نبيند بعد هر چه می خواهی گناه مرتکب شو؛ ⑷زمانی که عزرائيل آمد روح ترا از بدنت بگيرد او را از خودت دور کن هر چه خواستی انجام بده؛ ⑸وقتی که مالک جهنم خواست تو را وارد آتش کند وارد نشو بعد هرگناهی که می‌خواهی انجام ده. 📚موسوعة. کلمات الامام الحسين(ع)، ح559 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی (عليه السلام) می رود و می‌ گوید: یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ ☘ حضرت علی عليه السلام فرمودند: خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی... 【 الحمدلله علی کل نعمه】 💐خدا را سپاس و حمد می گویم برای هر نعمتی که به من داده است 【و اسئل لله من کل خیر】 🌸 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر و خوبی را 【 و استغفر الله من کل ذنب】 🌺 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم 【 واعوذ بالله من کل شر】 🍀 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها 📗 بحارالانوار، جلد 91، صفحه 242 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•