eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_468 اخم کرد. _یه بار نشد ما یه کا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... و همراهِ نسیم به طرف اتاق انتهای راه رو راه افتادند. دیری نگذشت که صدای سالم و احوال پرسی ها از هال به گوش رسید. پیراهن پشمی و پوشیده اش را روی تنش مرتب کرد و از کنارِ نسیم گذشت. _من میرم.. مهمونا اومدن. دستت درد نکنه عزیزم! نسیم در حالی که رژ گونه اش را روی لپش میکشید چشمکی برایش زد و با اصوات نامفهومی گفت: _خواهش میشه! با صدای صندل هایش مهمانان را متوجه خودش ساخت. جلو رفت و قبل از هر کس عفت را نرم در آغوشش فشرد. _خوش اومدین مامان! چرا زحمت کشیدین؟ عفت هنوانه ی بزرگ و تزئین شده را به دست بردیا سپرد. _از دو روز پیش خریدمش.. هر سال برامون کنار میذاره. هیچ وقت نشده بد از آب در بیاد! تشکری کرد و به طرفِ هلن پا تند کرد. شکم بزرگ و برآمده اش مانع از آغوش گرم و احوال پرسیِ جانانه شان میشد! دستش را روی شکمش کشید و با لبخند صمیمی ای گفت: _چقدر مونده مامان خانوم؟ هلن خندید و با سرخوشی گفت: _یه ماه و نیم! با چشم به دنبال سام گشت. _سامیار کو؟ نرسیدن هنوز؟ بردیا به جای او جوابگو شد: _نخیر... هر وقت میره دنبال خانوم مثل غول چراغِ جادو غیب میشن! _تقصیرِ منه که با تنبلیم براشون شرایط مالقات ایجاد میکنم! همه ی سرها به طرف پارسا برگشت که شیرینی به دست، با سرشانه ای سفید از بارشِ برف وارد خانه شده بود! نیل جلو رفت و جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت. آرام گفت: _خسته نباشی عزیزم! و آرامتر شنید: _مرسی خانومم! رو به جمع کرد و سرشانه اش را تکاند. _سریِ پیش که با هم غیبشون زده بود بهار و ساعتِ یازدهِ شب تحویلِ بنده داد. البته با سر و صورتِ داغون از کاکائو!... راستی! سالم به همه.. خوش اومدین! صدای خنده ی جمع بلند شد. _حاال یه زنگی بزنین.. ترافیکه.. هوا برفیه.. امشبم که چله ست! گناه بچه هامو نشورین انقدر! پارسا جلو آمد و با بردیا دست داد. خم شد و نیمه ی دیگرِ انار را دست گرفت. _به من ربطی نداره.. بعدا انگ حسودی و چشم تنگی و هزار تا چیزِ دیگه روهم بهمون میزنن! دستِ خودت و میبوسه هلن خانوم! ببین کجاست این شوهرت! هلن با لبخند شماره ی سام را گرفت. آرام صحبت کرد و بعد از چند ثانیه رو به جمع گفت: _سرِ کوچه ان.. رسیدن! بردیا دست به کمر و با چهره مشکوکی به نقطه ای خیره شد. _فقط موندن ژاله خانوم و آقا فرهاد که جدیدا خیلی با هم تنهایی تیک میزنن.. میترسم... نسیم حرفش را نیمه کاره قطع کرد. _نه آقا بردیا شما نترس عزیزم.. باهاشون صحبت کردم. تا ده دقیقه میرسن! خاتون رو به نسیم گفت: _کاش آقا محمود و زینت خانومم میومدن. جاشون خیلی خالیه! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show