ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_468 اخم کرد. _یه بار نشد ما یه کا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_469
و همراهِ نسیم به طرف اتاق انتهای راه رو راه افتادند. دیری نگذشت که صدای سالم و احوال
پرسی ها از هال به گوش رسید. پیراهن پشمی و پوشیده اش را روی تنش مرتب کرد و از کنارِ
نسیم گذشت.
_من میرم.. مهمونا اومدن. دستت درد نکنه عزیزم!
نسیم در حالی که رژ گونه اش را روی لپش میکشید چشمکی برایش زد و با اصوات نامفهومی
گفت:
_خواهش میشه!
با صدای صندل هایش مهمانان را متوجه خودش ساخت. جلو رفت و قبل از هر کس عفت را نرم
در آغوشش فشرد.
_خوش اومدین مامان! چرا زحمت کشیدین؟
عفت هنوانه ی بزرگ و تزئین شده را به دست بردیا سپرد.
_از دو روز پیش خریدمش.. هر سال برامون کنار میذاره. هیچ وقت نشده بد از آب در بیاد!
تشکری کرد و به طرفِ هلن پا تند کرد. شکم بزرگ و برآمده اش مانع از آغوش گرم و احوال
پرسیِ جانانه شان میشد! دستش را روی شکمش کشید و با لبخند صمیمی ای گفت:
_چقدر مونده مامان خانوم؟
هلن خندید و با سرخوشی گفت:
_یه ماه و نیم!
با چشم به دنبال سام گشت.
_سامیار کو؟ نرسیدن هنوز؟
بردیا به جای او جوابگو شد:
_نخیر... هر وقت میره دنبال خانوم مثل غول چراغِ جادو غیب میشن!
_تقصیرِ منه که با تنبلیم براشون شرایط مالقات ایجاد میکنم!
همه ی سرها به طرف پارسا برگشت که شیرینی به دست، با سرشانه ای سفید از بارشِ برف وارد
خانه شده بود!
نیل جلو رفت و جعبه ی شیرینی را از دستش گرفت. آرام گفت:
_خسته نباشی عزیزم!
و آرامتر شنید:
_مرسی خانومم!
رو به جمع کرد و سرشانه اش را تکاند.
_سریِ پیش که با هم غیبشون زده بود بهار و ساعتِ یازدهِ شب تحویلِ بنده داد. البته با سر و
صورتِ داغون از کاکائو!... راستی! سالم به همه.. خوش اومدین!
صدای خنده ی جمع بلند شد.
_حاال یه زنگی بزنین.. ترافیکه.. هوا برفیه.. امشبم که چله ست! گناه بچه هامو نشورین انقدر!
پارسا جلو آمد و با بردیا دست داد. خم شد و نیمه ی دیگرِ انار را دست گرفت.
_به من ربطی نداره.. بعدا انگ حسودی و چشم تنگی و هزار تا چیزِ دیگه روهم بهمون میزنن!
دستِ خودت و میبوسه هلن خانوم! ببین کجاست این شوهرت!
هلن با لبخند شماره ی سام را گرفت. آرام صحبت کرد و بعد از چند ثانیه رو به جمع گفت:
_سرِ کوچه ان.. رسیدن!
بردیا دست به کمر و با چهره مشکوکی به نقطه ای خیره شد.
_فقط موندن ژاله خانوم و آقا فرهاد که جدیدا خیلی با هم تنهایی تیک میزنن.. میترسم...
نسیم حرفش را نیمه کاره قطع کرد.
_نه آقا بردیا شما نترس عزیزم.. باهاشون صحبت کردم. تا ده دقیقه میرسن!
خاتون رو به نسیم گفت:
_کاش آقا محمود و زینت خانومم میومدن. جاشون خیلی خالیه!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show