eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_174 _بیدار شدی؟ لب پایینم رو به د
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _گناهش اینه که هنوز نیومده میخواد گردن مادرش رو خم کنه. دستش رو روی زانوم گذاشت. _نه این بچه.. نه پدرش.. نه هیچ کسِ دیگه نمیتونه سرت رو خم کنه.. اگه خودتم بخوای من نمیذارم سرت خم شه میفهمی؟ تو کاری نکردی که به خاطرش خجالت بکشی. _چیکارش کنم سامیار؟ کی تو این شهر واسم دل میسوزونه؟ کی به حرفم گوش میکنه؟ کی باور مییکنه که بچم حالله؟ کی بدون ترحم به من و این بچه نگاه میکنه؟ اشک چشمامو خیس کرد. صدام لرزید: _کی بهم سرپناه میده؟ کی بچمو مدرسه ثبت نام میکنه؟ جواب خودش رو چی بدم؟ چی بگم وقتی هر بار ازم میپرسه مامان بابام کجاست؟ کی واسه این بدبخت پدری میکنه؟ دستش رو محکم روی تخت کوبوند. از صدای فریادش بغضم توی گلوم خفه شد. _مـــــــن!! از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد.. چشمام روی مشت سفتش ثابت مونده بود. _نمیذارم کم و کسری داشته باشه.. اینو بهت قول میدم نیل! دستمو روی صورت خیسم کشیدم و تلخ شدم. _خیلی دیر رسیدی آقای سوپرمن! من دیگه خیلی وقته رو قول کسی حساب نمیکنم.. از وقتی چشمامو باز کردم و دیدم خودمم و خودم! دستش رو پشت گردنش گذاشت و کالفه سرش رو تکون داد . درو باز کرد. هنوز بیرون نرفته بود که نالیدم: _نمیخوامش! دستش روی دستگیره خشک شد.. از حرکت ایستاد.. برگشت و باناباوری نگام کرد.. اخم کردم و سرمو پایین انداختم. بهم نزدیک شد. _چی گفتی؟! سرمو باال کردم. تا اژدهای دوسر چشماش ده سانت هم فاصله نداشتم. _گفتم نمیخوامش.. خندید.. بلند و عصبی! _حالیته داری چی بلغور میکنی؟ یعنی چی که نمیخوامش؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم. _مگه بچه ی من نیست؟؟خودت منظورمو فهمیدی.. به اندازه کافی خراب و داغون هستم.. نمیتونم با نمونه کوچیکش یه عمر بسوزم و دم نزنم.. دیگه نمیکشم! ناباور نگاهم کرد. _پس خانوم به فکرِ خودشونن! دست زد. _آفرین... آفرین به تو .. مادرت همینا رو بهت یاد داد؟ از مادر بودن همینو میدونی فقط؟ سرشو خم کرد روی صورتم. _من نه پدر شدم نه طعم مادر داشتنو چشیدم ولی اون قدر شرف دارم اون قدر وجود دارم که بگم حاضرم براش پدری کنم! و اما تو.. اگه اونقدر وجود داشتی برای این بچه مادری کنی تا پای جونم پیشتم اگه نه همین اآلن جول و پالست رو جمع کن و از این جا برو.. هر غلطی هم دلت خواست با اون طفل معصوم توی شکمت بکن.. اجازه نمیدم دست من و خاتون رو آلوده ی این گناه کنی! اشک چشمم دوباره جوشید.. دهن نیمه بازم از شوری اشک جمع شد.. باورم نمیشد.. چقدر بیرحمانه داشت منو از تنها سرپناهم میروند. پشتش رو بهم کرد. دستم رو مشت کردم و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره از جام بلند شدم. _از اینجا میرم... میرم و دیگه هیچ وقت برنمیگردم.. میرم تا با بودنم آلوده و نجس نباشین.. یه امشب رو زحمت بکش و بودنم رو تحمل کن! بهت قول میدم فردا دیگه اثری ازم نمونه! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان زیاد بلند نبود. هیچ سوسابقه ای نداشت. سرگرد با انگشت ضربه ای به برگه ای که دستش بود زد: -خب؟ خونه اش کجاست؟ -دو تا خونه به نامش بیشتر ثبت نیست. یکی همون لواسون که من و علی؛ نامحسوس رفتیم اونجا. لاله به علی نگاه کرد و ادامه داد: - زیاد اونجا نمی ره. اینو همسایه هاش ً انگار خونه ی پدریش بوده که بهش ارث رسیده. جدیدا گفتن. یه آپارتمان بزرگ هم توی یکی از بهترین برج های تهران داره. چون شما گفتین نامحسوس باشه؛ ما هم مجوز نداشتیم؛ نتونستیم بریم تو برج. سرگرد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد: -خوبه.. کار خوبی کردین. باید لونه هاشو پیدا کنیم؛ جای دیگه چی؟ توی کرج و اطرافش؟ -به نامش چیزی پیدا نکردیم. -اما داره! مطمئنم؛ بازم بگردین. بلند شد و به سمت تخـته اش رفت. همان طور که مثل همیشه توضیح می داد؛ شروع به نوشتن هم کرد: -بچه ها باید دنبال دونفر باشیم. با توجه به گزارش پزشکی قانونی و البته نحوه ی قتل ها؛ احتمال اینکه هر دو نفر؛ قاتل باشن زیاده. تازه شاید اصلا بازم شریک داشته باشن! هنوز نمی تونیم بگیم قتلا کار این دو نفر باشه. اما مظنونین اصلی ما؛ فعلا همین دو نفر هستن. محسن سربندی و خسرو .. نیما فامیلیش چی بود؟ -کشاوند! -بله همین خسرو کشاوند! دو نفری که دیشب توی ماشین بودن؛ محسن سربندی یه آدم معتبر و تاجره! خسرو کشاوند یه باغبون بدبخت و آواره که چیزی از مال دنیا جز یه خونه ی اجاره ای توی یه منطقه ی محروم؛ نداره! ربط این دو نفر بهم کاملا نامشخصه! به سمت افرادش برگشت: -بچه ها باید مثل همیشه دنبال انگیزه شون باشیم . خسرو رو هنوز پیدا نکردیم اما مشخصه که اگر محسن رو پیدا کنیم؛ می تونیم خسرو رو هم گیر بندازیم! اما الان چی کار می کنیم.. لاله ازت می خوام هر چی می تونی اطلاعات از محسن سربندی و خسرو پیدا کنی. هر اطلاعاتی حتی به درد نخور. توی سوابق و گذشته ی هر دو تاشون بگرد.. آهان در مورد خسرو.. اون اهل سبزواره . اتفاقی افتاده که به تهران اومده. ببین می تونی پیدا کنی چی شده ؟ در مورد همسر و بچه اش مخصوصا . اونا فوت شدن. ببین علت مرگشون چی بوده.. لاله با دقت گوش می کرد: -بله متوجه شدم.. چشم فرمانده . سرگرد به علی اشاره کرد: -علی تو برو خونه ی لواسون ِ سربندی. من فکر کنم بتونی خسرو رو اونجا پیدا کنی! بهت حکم می دم برو خونه رو خوب بگرد. خسرو باغبونه و خونه های اونجا هم همه شون باغ های بزرگی دارن. اگه پیداش نکردی برو خونه ی تو برج و اونجا رو هم بگرد. اما اگه بود اول خسرو رو بیار اینجا. علی چشمی گفت. سرگرد ادامه داد: -تو با دانیال برو. با خودت چند نفرم ببر؛ شاید نیازت بشه. یادت نره خوب بگرد! علی دوباره چشمی گفت. سرگرد این بار به نیما اشاره کرد و همان طور که حرف می زد؛ به سمت میزش برگشت و روی صندلی نشست: -نیما تو هم با آلما برو؛ جایی که محسن سربندی هست. بهت حکم می دم با عکسی که دیشب از اون و ماشینش گرفتیم. توضیح بهش نده؛ فقط بیارش اینجا. نیما سرش را کمی خم کرد : -چشم قربان. قبل از اینکه سرگرد ادامه بدهد؛ علی با نیشخندی که روی لبش داشت به بازوی نیما که کنارش نشسته بود؛ زد: -قبلش یه زنگ به یاس بزن! کله تو می خواد بکنه! و شروع کرد به خندیدن! نیما با وحشت و تعجب به قیافه ی خندان علی نگاه کرد: -به تو زنگ زده بود؟ -بله! گفت از دیشب یا جواب نمی دی یا در دسترس نیستی! بهش گفتم ماموریت بودی؛ نگرانت شده بود. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃