eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_176 سرش رو کمی کج کرد.. فقط در حد
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... "باشه" ی با تعجبی گفت و آدرس رو شمرده شمرده تکرار کرد.. _پس فعال.. _نیل؟! گوشی رو بین شونم و گردنم گذاشتم و با دست کاغذ رو تا کردم. _بله؟ _خوبی؟! چقدر با شک و ترس این سوال رو میپرسید.. نفس عمیقی کشیدم! _میام صحبت میکنیم.. فعال خداحافظ! گوشی رو روی تخت رها کردم و آروم الی در رو باز کردم. خاتون تسبیح به دست سر جای همیشگیش نشسته بود. با دیدنم لبخند مهربونی به روم زد و ازم خواست تا کنارش برم. پیشش نشستم. رزا با دیدنم از آشپزخونه بیرون اومد و احوال پرسی کرد. صدای ظریف دختری از آشپزخونه اومد که میپرسید" مامان کی بریزم نخودش رو؟" _بیا دخترم.. بیا با نیل آشنا شو.. دختر خونده ی خاتونه! دختر کم سن و سالی با خجالت از آشپزخونه بیرون اومد و سر به زیر سالم داد. قیافش رو ندیدم.. اصال کمر به باالش رو ندیدم.. دهن نیم باز و چشمم روی شکم برآمدش متوقف شد. دوباره راه لعنتی نفسم گرفته شد. حس میکردم اون حجم گرد و سنگین روی شکم خودمه! خاتون دستم رو گرفت. _دخترِ رزا هم ماه دیگه فارغ میشه اگه خدا بخواد. بدون اینکه از شکمش چشم بردارم بی اراده پرسیدم: _چند سالشه؟! خنده ی کوتاهی کرد و کنارم نشست. _این که تازه هشت ماهشه ولی من نوزده سالمه! چشم از شکمش برداشتم و به سرعت به چشماش خیره شدم. _نوزده؟ این بار به جای خودش مادرش جواب داد: _آره مادر.. هستی تازه یه ساله که ازدواج کرده.. هدیه ی خدا بود دیگه!! البد یه چیزی صالح میدونسته! دلم میخواست بگم یادمه.... یادمه اون روز و شبی رو که خاتون برای عروسیِ همین دختر رفته بود کرج و من بودم و پارسا و روزای دو نفرمون....! دلم نمیخواست صدای هیچ کس رو بشنوم.. دلم میخواست فقط هستی صحبت کنه.. از حسش بگه.. از موجود توی شکمش که با خوردن خونش رشد میکرد! _چه حسی داری؟ با لبخند نگاهی متعجب به بقیه انداخت. _مثل همه ی مادرا! حسای خوب... دارم لحظه شماری میکنم بگیرمش تو بغلم! برای ثانیه ای از خودم منزجر شدم. _پدرش کجاست؟ دستش رو یهویی روی شکمش گذاشت. _وای مامان لگد زد.. رزا بلند خندید _ پدر صلواتی اسم پدرش رو میشنوه ذوق میکنه. دستم رو تو دستش گرفت.. با تعجب بهش نگاه کردم. _میخوای حسش کنی؟ بدون عکس العمل به دستم و شکمش خیره شدم. دستمو آروم روی قسمتی از شکمش گذاشت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان رفت و برگشتنش یک ساعت هم طول نکشید. وقتی برگشت همه چیز عادی بود. خیلی دوست داشت زودتر هر دو قاتل را ببیند. سوژه هایشان را شناخته بود. آنها دنبال مردهای جوانی می رفتند که از نظر اخلاقی؛ مشکل داشتند. اما علت این کار را هنوز نفهمیده بود. حالا باید صبر می کرد تا از خود دو مرد، علت این کار را می پرسید. بلند شد و لباس های فرمش را پوشید. کنار میزش نرسیده بود که لاله وارد اتاقش شد: -قربان فکر کنم یه چیزایی پیدا کردم! سرگرد همان جا روی میزش نشست و با دست اشاره کرد، لاله نزدیک تر بشود: -بیا لاله ببینم چی پیدا کردی. لاله نزدیکش شد و برگه ای را به سمتش گرفت: -به نام خود محسن سربندی؛ جز اون دو تا خونه و یه تعدادی مغازه و زمین توی تهران و اطرافش؛ چیزی نبود. اما به نام برادرش توی کرج یه ویلا پیدا کردم! -خوبه.. باید بریم دنبالش . -صبر کنین قربان.. یه چیز مهم تر .. سرگرد منتظر به لاله نگاه کرد: -خب ؟ -در مورد خسرو کشاوند. علت مرگ همسرش خودکشی بوده! ابروی راست سرگرد بالا رفت و با تعجب به لاله گفت: -خودکشی؟ چه طور؟ -گویا سم خورده بوده. از این آفت های قوی کشاورزی. قبل از اینکه تهران بیاد؛ شغل خسرو دامداری و کشاورزی بوده. توی یکی از روستاهای سبزوار زندگی می کرده.. -بچه اش چی؟ لاله اخمی کرد و گفت: -والا اسمی از مرگ بچه نبوده! توی ثبت احوال هم بچه ای که این آدم پدرش باشه ثبت نشده! یعنی در کل بچه ای نداره. -همسرش کی خودکشی کرده؟ -حدود ده سال قبل . یعنی دقیقا؛ نه سال و هشت ماه پیش! سرگرد برگه را از دست لاله گرفت و نگاهی به اطلاعاتی که لاله همین الان به او انتقال داده بود؛ کرد. -لاله ؛ این خودکشی علتی داشته و علت خودکشی هر چی بوده باعث شده خسرو بیاد تهران و شاید .... شاید خودکشی نبوده و باز هم یه قتل دیگه بوده! سم چیزی که به راحتی می شه باهاش آدم کشت! نه اثرانگشتی می خواد و نه زوری حتی! در این مورد تحقیق کن. ببین چرا باید زنش خودشو بکشه. اون بعد از مردن زنش به تهران اومده .. یکی از همسایه هاش می گفت که انگار فرار کرده بود. لاله در تمام مدت صحبت های سرگرد، به دقت گوش کرد. سرگرد ب رگه را به سمتش گرفت و در حالی که از روی میزش پایین می آمد گفت: -لاله یه چیز دیگه! توی گذشته ی محسن سربندی هم تحقیق کن. هر چیز کوچیکی ممکنه برای ما مدرک خوبی باشه. اون آدم معتبریه و نمی شه دست خالی طرفش بریم. لاله دوباره سر تکان داد: -باشه چشم فرمانده. مازیار که جلوی در ایستاد، لاله فعلا آرامی گفت و از اتاق خارج شد. سرگرد با دیدن مازیار کنار میزش ایستاد: -خب مازیار چه خبر؟ صحبت کردی با دکتر؟ همه چیز خوبه؟ مازیار نفس عمیقی کشید و روبروی سرگرد بهنام ایستاد: -بله .. خب یه کم خیلی نگرانه! هیچ خبری هم نشده تا الان. به نظر شما باید چی کار کنیم الان؟ سرگرد با تاسف سرش را تکان داد: -نمی دونم باور کن مازیار. خودمم گیج شدم. این دو تا پرونده بدجور توی هم گره خوردن! مراقب رفت و اومداتون باشین. شاید شک کردن و یه کم دست نگه داشتن. حق با آلماست؛ اونا حرفه ای هستن. حرفه ای هم نباشن؛ سابقه دارن! بیشتر توی این موردها بگرد مازیار. بسپار به دانیال ، ببینه کی از زندان، تازه آزاد شده که سابقه ی آدم ربایی هم داره. این مجرما همه شون امضا دارن! روند کاری شون همون امضاشونه. ببین کدومشون این جور تا حالا کار کرده. همین که داده نامه ها رو کسی اورده و یا تلفن اول... کمی کلافه به سمت پنجره اش رفت و قفل پنجره را باز کرد: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃