بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان
#سرگرد_سهند
#قسمت_55
بی آنکه پلک بزند، او هم خیره ی مردمک های روشنی بود که داخل کاسه ی چشمانش، دو دو می زد! مهندس که پلک بست و نفس عمیقی کشید، سرگرد از جایش بلند شد: -ببین اقای مهندس، من درک می کنم، شما عصبی و ناراحت باشین . حق هم دارین . اون بچه مثل پسر شما هم بوده درسته ؟ مهندس شریفات در شرایطی نبود که متوجه باشد در حال بازجویی ست! -بله واقعا ، برام مثل بچه ی خودم می مونه . من خیلی هر دو تاشون رو دوست دارم . لحن کلامش ، کاملا صادقانه بود. سرگرد خیلی خوب این موضوع را می فهمید: -بله البته . من نگرانی شما رو درک می کنم . اما شما هم همکاری نمی کنید ! من هنوز سر در نیاوردم چرا یکی باید بیاد دزدی کنه از شما، اونم نه یه بار، بلکه دوبار ! مهندس سردرگم پرسید: -دوبار؟ -بله مهندس ! یه بارش رو نمی دونم چی می خواسته ، اما بار دوم پسرتون رو برده ! -نه امکان نداره ! مهندس محکم و جدی گفت و سرگرد، توپ را در هوا قاپید! -چی امکان نداره ؟ مهندس کمی فکر کرد و با دست پاچگی گفت: -نه .. منظورم اینه که شما فکر می کنید، ... یعنی دزدی که شرکت بوده ، پسر منو برده؟
-فکر که ... در حقیقت مدرکی مبنی بر این مسئله نیست ؛ اما دو تا اتفاق این جور . آدم رو به شک می ندازه با بلند شدن یک باره ی مهندس شریفات او هم ایستاد. مهندس در حالی که تک دکمه ی کتش را می بست، به سمت در راه افتاد: -من باید برم شرکت، جلسه دارم خواهش می کنم زودتر کاری کنید یا با اینه ی جادویی یا با هوش خودتون . من پسرم رو می خوام، دزد شرکت برام مهم نیست.. خواهش می کنم وقتتون رو بذارین سر این موضوع! قبل از اینکه از در خارج شود، سرگرد گفت: -بله .. چشم! بعد از رفتن مهندس شریفات، لبخندش پهن تر شد: -بالاخره می رسیم بهم آقای مهندس! چراغ های ذهنش، به سرعت روشن می شدند. باید منتظر گزارش های افرادش هم می ماند و با آمدن علی به اتاقش، زیاد این اتفاق، طول نکشید.. -سلام سرگرد... علی مثل همیشه سر حال و خندان وارد اتاقش شد. سرگرد روی مبل نشسته بود و پاهایش را روی میز، روی هم انداخته بود . لپ تاپش هم روی پایش قرار داشت. بی آنکه مسیر نگاهش را از صفحه ی لپ تاپ بگیرد، گفت: -به به غول عزیز من ! بگو ببینم شیری یا روباه ، اول !
علی روبرویش نشست : -شیر ! با شنیدن این کلمه، سرش را بالا آورد و لپ تاپ را روی میز گذاشت و صاف نشست: -به به ! آقای شیر ، خب منتظرم! -پسره با ون نرفته ! فقط دوچرخه ش رفته! سرگرد متعجب پرسید: -چی می گی علی ؟ یعنی چی با ون نرفته ؟ -خیلی اتفاقی امروز توی صف تاکسی ایستاده بودم . داشتم سوال می کردم از راننده که مشخصات یا پلاک ماشین رو کسی یادش نیست و این حرفا ؛ تاکسی که رفت یه دختر مدرسه ای اونجا بود . نمی دونستم به حرفام گوش می ده . اما اومد پیشم و گفت که اونم ون رو یادشه ! فکر کرده اونم تاکسی خطی هست . می خواسته سوار بشه اما راننده ش گفته که اون نمی ره جایی ! حالا راننده در چه حالی بوده ؟دوچرخه رو می کرده تو ماشین ! -یعنی چی علی من نمی فهمم ! یعنی پسره باهاش نبوده ؟ -نه نبوده ! -پس کجا بوده، ندیده کسی ؟ -چرا همون دختره ! -خب علی حرف بزن درست، این دختره کجاست ؟؟ -دارم می گم دیگه سرگرد ؛ مدرسه س !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂
@Reyhanesh_how 🍃