💥 ۱۵ بهمن ۱۳۵۷ پیمان هنوز مست دیدار آقا بود. خندید و گفت: «دیدی آخرش آقا اومد بابا.» دستی به سرش کشیدم و گفتم: «تازه اولشه بابا.» پیمان راه افتاد. دنبالش راه افتادم. نگاهش می‌کردم. میدانستم یکی پیدا خواهد شد. معلوم بود. از همین جا معلوم است. توی این کوچه‌های خاکی جایی که تا دو روز پیش، کنار دیوارش ادرار می‌کردند و مردم بی‌اعتنا به هم از کنار هم می‌گذشتند و می‌رفتند، حالا گله گله بساط کتاب پهن بود. همه کتاب می‌خریدند. سرپیچ کوچه‌ها، به تیر برق، از دو سو پروژکتور وصل کرده بودند. سر بام خانه‌ها جوان‌ها نگهبانی می‌دادند. درو دیوار و کوچه و محل همه جا ضریح شده بود. مقدس بود. همه چیز تغییر کرده. همه خوشحال هستند. عین روز اول عید. همه به هم تبریک می‌گویند. انگار همه چیز تمام شده است. انگار صاحب زمان ظهور کرده است. 🎉 🆘 @Roshangari_ir 🔜 Rubika.ir/roshangari_ir