هدایت شده از حانیه
|- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♥️🌿 - ‹بِسّم‌‌ِرَب‌ِالعِشـق!›💍 - 🌱^^ - "هادی" آب دهانم را قورت دادم و هراسان به سمت زینب برگشتم. - زینب؟ نگاهش را به من داد. - جانم؟ دستۀ صندلی را آرام فشردم و با من و من گفتم: من یکم استرس گرفتم... ریز خندید. - رنگتم که پریده... سید که کنار زینب نشسته بود به سمت من نیم‌خیز شد. - ای بابا این آقا داماد هم که از پرواز می‌ترسه! اخم کردم و آرام گفتم: چرا ماجرا رو بزرگش می‌کنی؟ یکم استرس گرفتم که طبیعیه! زینب به سید نگاه کرد. - تو هم که ترسیدی... سیدحسن سر تکان داد و لبخند زد. - نه خانوم‌جان، ولی شما هر وقت احساس ترس و دلشوره بهت دست داد اصلا نگران نباش، خودم کنارتم! سر برگرداندم و به صندلی‌های عقب نگاه کردم. عمه و همسر مهدی داشتند با هم حرف می‌زدند، چشمم به صندلی خالی مهدی افتاد. کمی آن طرف‌تر خانم و آقای ملکی، سوگند و رفیقش نشسته بودند و خنده بر لب داشتند. برگشتم و دوباره صاف نشستم، نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداختم، هواپیما هنوز حرکت نکرده بود. نفس عمیقی کشیدم و تسبیحم را از جیبم در آوردم و مشغول ذکر گفتن شدم. لحظه‌ای بعد هواپیما با سرعت پایینی روی باند فرودگاه شروع به حرکت کرد. انگار در دلم آشوبی به پا شد، نمی‌دانم چه مرگم شده بود. پشت سر هم صلوات می‌فرستادم و نفس‌هایم کشدار و عمیق شده بود. سرعت هواپیما کم کم زیاد شد و آرام از زمین فاصله گرفت. کمربند صندلی‌ام را سفت چسبیدم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. گرمی دستان زینب موجب شد چشم‌هایم را باز کنم. زینب دستم را گرفته بود و با لبخند گفت: چته هادی؟ حالت خوبه؟ هواپیما که ارتفاع گرفت، دوباره به حالت عادی برگشت، رو به زینب گفتم: هیچی، حالم خوبم... و نفسم را بیرون فرستادم؛ اما واقعا حالم خوب نبود، احساس می‌کردم محتویات شکمم در هم پیچیده شده‌اند و چیزی مثل سیر و سرکه با هم تا پشت لب‌هایم می‌جوشیدند. - می‌خوای یکم بخوابی؟ زینب نگران من بودم، خندیدم و آرام گفتم: بچه که نیستم خواهر من! حالم خوبه. چشم‌هایم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم. - چرا مزارش مشهده؟ - دکترهای اینجا جوابش کرده بودن، می گفتن تا چند روز آینده می میره! بیماری کل بدنشو گرفته بود... باباتون بردش پیش امام رضا...بلکه از امام رضا شفای مادرتون رو بگیره... ولی... حانیه همون جا کنار پنجره فولاد فوت کرد... داشتم می‌رفتم مادرم را ببینم، مادری که نبود، اما مادری را برایم تمام کرد! بچگی‌هایم را یادم است، آن پسر کوچک، بزرگ شده، می‌خواهد ازدواج کند، زندگی جدیدی شروع کند... - چرا تا به حال نیومدم ببینمت؟ من چه بچه‌م که یه بار هم تا حالا سر مزار مادرم نرفتم؟ چرا نیستی مامان؟ نیستی من رو تو لباس دومادی ببینی بگی چه‌قدر بهت میاد! نیستی بیای مراسم عقد من، عروس که بله رو داد ذوق کنی برام... نیستی من بغلت کنم، نیستی تا کنارم باشی... نیستی مامان... نگــٰارنده: حوࢪیـٰا‌📚 ...