ساده تا صبح بارها بیدار شد. هربار حضور آلما را وارسی میکرد و دوباره چشم بر هم میگذاشت تا زودتر به صبح برسد. از ته دل آرزو میکرد معجزه ای رخ دهد و تصورات آلما همه درست از آب درآید؛ آنوقت تنها چیزی که نمی ماند غصه بود. تاریک روشن صبح خواب دید که آلما رفته است. در خانه هنوز قفل بود؛ اما آلما هیچ جا نبود حتی توی کمدها را هم گشت نبود. در هول و هراس کابوسش کسی تکانش داد:« ساده! ساده!» از جا پرید:« بله!» و حین از جا پریدن سرش به سری که روی او خم شده بود خورد؛ یعنی سر آلما. همانطور که پیشانی دردناکش را می مالید گفت:« چی شده؟» -میخوام برم خونمون، ولی در خونتون قفله. ساده هنوز گیج بود:« ساعت چنده؟» -نزدیک هفت. من خیلی کار دارم. یالا بلند شو! ساده کم کم از گیجی بیرون آمد:« مگه ساعت چند قرار داری؟» _ساعت ده ولی کلی کار دارم. ساده بلند شد و لب تخت کنار آلما نشست:« مثلا چه کاری؟» -دست کم یه ساعت باید موضوعو واسه مامانم توضیح بدم تا حقیقتو بفهمه و قانع بشه. بعد هم باید چمدونم رو ببندم. -فکر میکنی میتونی مامانتو قانع کنی؟ آلما خودخور و عصبی گفت:« فعلا که زحمت این قضیه با منه نه تو. پاشو درو باز کن ببینم!» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall