#پارت169
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید.
بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!»
پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید.
در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد.
خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند.
مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند.
دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند.
اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود.
در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت.
مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد.
میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو!
موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند.
شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!»
ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.»
شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟»
ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد.
شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.»
سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند.
پدر گفت که به فکرش هست.
سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند.
گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد.
پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند.
گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر.
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•
@Sarall