آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید. در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد. خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند. مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند. دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند. اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود. در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت. مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد. میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو! موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند. شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!» ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.» شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟» ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد. شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.» سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند. پدر گفت که به فکرش هست. سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند. گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد. پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند. گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر. ........ j๑ïท➺°.•@Sarall