آلما لبخند زد و گفت:« تا همین دیشب هم آب چرکین ازشون می چکید.» خانم زارع حیرت زده به چهره ی بی جوش آلما نگاه کرد و گفت:« وا! تا همین دیشب؟! پس چرا هیچی معلوم نیس؟» خانم آشتیانی چشمکی به آلما زد و گفت:« چه آبله مرغون عجیبی!» آلما تایید کرد که بله، آبله مرغان عجیبی بود و گفت که تصمیم دارد یک روز شرح کاملی از بیماری اش برای بچه ها بدهد تا خدای نکرده آن ها هم مبتلا نشوند. خانم آشتیانی ابروانش را بالا برد و گفت:« واقعا میخوای همه چیزو توضیح بدی؟» آلما گفت:« بله! شاید هم ساده رو مجبور کردم یه نمایش نامه درباره ی اون بنویسه و برای بچه ها اجرا کنیم.» زهرا رو ترش کرد:« اه! تئاتری که درباره ی مریضی باشه دیدن نداره.» لیلا گفت:« ولی اگه همراه با پذیرایی باشه چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.» همه زدند زیر خنده. ساده گفت:« راستی آلما نمایش نامه ام رو دیروز ظهر تموم کردم. حالا جون میده واسه کارگردانی تو.» آلما پرسید:« بالاخره اسمشو چی گذاشتی؟» ساده گفت:« بیداری.» ........ j๑ïท➺°.•@Sarall