#پارت171
آلما لبخند زد و گفت:« تا همین دیشب هم آب چرکین ازشون می چکید.»
خانم زارع حیرت زده به چهره ی بی جوش آلما نگاه کرد و گفت:« وا! تا همین دیشب؟! پس چرا هیچی معلوم نیس؟»
خانم آشتیانی چشمکی به آلما زد و گفت:« چه آبله مرغون عجیبی!»
آلما تایید کرد که بله، آبله مرغان عجیبی بود و گفت که تصمیم دارد یک روز شرح کاملی از بیماری اش برای بچه ها بدهد تا خدای نکرده آن ها هم مبتلا نشوند.
خانم آشتیانی ابروانش را بالا برد و گفت:« واقعا میخوای همه چیزو توضیح بدی؟»
آلما گفت:« بله! شاید هم ساده رو مجبور کردم یه نمایش نامه درباره ی اون بنویسه و برای بچه ها اجرا کنیم.»
زهرا رو ترش کرد:« اه! تئاتری که درباره ی مریضی باشه دیدن نداره.»
لیلا گفت:« ولی اگه همراه با پذیرایی باشه چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.»
همه زدند زیر خنده.
ساده گفت:« راستی آلما نمایش نامه ام رو دیروز ظهر تموم کردم. حالا جون میده واسه کارگردانی تو.»
آلما پرسید:« بالاخره اسمشو چی گذاشتی؟»
ساده گفت:« بیداری.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
j๑ïท➺°.•
@Sarall