#پارت89
ساده آهسته به شیدا گفت:« انگار اوضاعو بدتر کردم نه؟»
شیدا آهسته تر گفت:« بی خیال بابا، پس فردا جمعه ست.»
روز پنجشنبه ساده همین که آلما را دید سریع جلو رفت و گفت:« به خاطر تو به مادربزرگم گفتم امروز بیاد خونمون که اونو هم ببینی. امروز می یای دیگه؟» و با التهاب منتظر جواب ماند.
هنوز ته دلش درست نمیدانست دوست دارد جواب آلما مثبت باشد یا منفی.
اما آلما بی هیچ تردیدی گفت:« آره حتما میام. چون اگه امروز نیام شاید دیگه فرصت نشه.»
ساده نپرسید چرا؟
چرا فرصت نمیشه؟
چون حس قوی تری ذهنش را پر کرده بود.
حس هیجان انگیز و نگران کننده ی آمدن آلما به خانه شان.
شمارش معکوس برای ساده شروع شد.
زنگ اول به کندی گذشت، زنگ دوم کندتر.
دلش میخواست چشم بر هم بگذارد و شب شود.
شبی که آلما آمده بود و رفته بود.
اما زنگ سوم اتفاقی افتاد که ساده حتی اگر در خواب هم میدید زیر ضربان حیرت زده ی قلبش از خواب میپرید.
ادبیات داشتند.
خانم کوهی برخلاف معلم های ادبیات دیگر که زنگ انشاء برایشان اهمیت چندانی نداشت و به جای آن دستور زبان کار میکردند، اعتقاد داشت بچه ها باید گاه گداری انشاء بنویسند تا نیروی خلاقه شان دچار خواب زمستانی نشود.
بیشتر وقت ها هم موضوع آزاد بود.
اینبار خانم کوهی از بچه ها خواسته بود سعی کنند موضوعی را در قالب یک داستان کوتاه بنویسند تا هم تمرین داستان نویسی کرده باشند و هم شنیدنش جذاب تر شود.
آن روز هم مثل همیشه رو کرد به بچه ها و پرسید:« کسی داوطلب هست که انشاء اش رو بخونه؟»
هیچ کس دست بلند نکرد، حتی ساده.
خانم کوهی که اوضاع را اینطور دید دفتر اسامی را باز کرد.
هنوز نگاهش اسمی را انتخاب نکرده بود که پری دست بلند کرد:« خانم، من حاضرم بخونم.»
خانم کوهی دفتر را بست:« بفرمائید.»
وقتی پری یا دفترش روبه روی بچه ها ایستاد خانم کوهی از او پرسید:« داستان نوشتی دیگه، نه؟»
پری سریع گفت:« بله!»
_اسمش چیه؟
_یک داستان عاشقانه.
در یک آن خانم کوهی دچار تردید شد.
انگار حس ششم فوق العاده اش که ساده همیشه حسرت آنرا میخورد به او اعلام خطر کرده بود اما با دیدن ۳۵ جفت چشم مشتاق از سر ناچاری سر تکان داد و زیر لب گفت:« بخون!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall