ساده به بیرون نگاه کرد:« من همین جا پیاده میشم. دوست دارم بقیه ی راهو پیاده برم.» آلما گفت:« نه، میخوام خونتون و یاد بگیرم. مسخره ست. من خونه ی پری رو بلدم اما خونه ی تو رو نه.» مادر آلما گفت:« ساده جان. خودت راهنمایی کن!» ساده غصه دار گفت:« اولین چهار راه، بپیچید دست چپ.» ساده گفت:« لطفا همینجا نگه دارین. کوچه ی ما بن بسته. دور زدن توش سخته.» مادر آلما سر کوچه ایستاد و در حالی که کوچه را نگاه میکرد گفت:« من عاشق کوچه های بن بستم.» هر سه پیاده شدند. مادر آلما صمیمانه دست ساده را فشرد و گفت که از آشنایی با دختر جوان و هنرمندی مثل او خیلی خوشحال است. گفت خیلی خیلی خوشحال است که آلما دوستی مثل او دارد و گفت به خاطر قولی که به آلما داده درباره ی اتفاقی که توی مدرسه افتاده سوالی از او نمیپرسد اما از ساده میخواهد سعی کند مشکل پری و آلما را حل کند. آلما میان حرف های مادر دست ساده را گرفت و او را به طرف کوچه کشاند:« خیلی خب، خداحافظی کنین دیگه.» و رو کرد به مادرش:« من با ساده تا در خونشون میرم.» ساده گفت:« لازم نیست.» ........ @Sarall