#پارت105
شیدا همین که ساده را دید با دلخوری گفت:« صد دفعه گفتم پولاتو جمع کن یه گوشی برا خودت بخر. سیم کارت که ارزون شده.»
_مگه کار واجبی داشتی؟
_تا تو رفتی آلما زنگ زد. گفتم رفتی خونه یکی از دوستات. زود پرسید، خونه ی پری؟ گفتم نه بابا، ساده که با پری قهره. یکم فکر کرد و گفت اه! گفتم، چی اه؟ گفت دیگه هم الاغی موبایل داره جز ساده. بعد بدون خداحافظی قطع کرد. خیلی به من برخورد. راست میگه دیگه هر خری موبایل داره.
ساده آه کشید:« عجب زِبِلیه این آلما! پس اینطوری فهمید من رفتم خونه پری.»
_مگه فهمید؟
ساده همه ی ماجرا را تعریف کرد.
دست آخر شیدا گفت:« به جان خودم ریگ که هیچی، یه صخره توی کفش این آلماست.»
ساده نگران شد:« به نظرت اشتباه کردم قسم خوردم پیش پری نرم.»
شیدا ابروهایش را بالا انداخت:« به نظر من آدم همیشه قبل از قسم خوردن باید به عواقبش فکر کنه.»
ساده مانتویش را به چوب لباسی آویزان کرد:« البته زیاد مهم نیست. چون بالاخره خود آلما پس فردا همه چیزو برام تعریف میکنه.»
شیدا گفت:« البته اگه این راز گشایی نوش داروی بعد مرگ سهراب نباشه.»
ساده دلواپس شد:« شیدا تو رو خدا اینطوری حرف نزن. آدم میترسه.»
_اونایی که باید بترسن عین خیالشون نیست. اونوقت تو میترسی؟
_کیا باید بترسن؟
_پدر و مادرش. اصلا حواسشون به آلما هست؟
_معلومه که هست. مامانش دو روزه که از کنارش جم نخورده.
_وااااااای! چه نقطه ی اوجی داره مراقبتشون! اگه راست میگن چرا هنوز دفترچه ی خاطرات آلما دست پریه؟
_اونا که قضیه رو نمیدونن.
_لابد انتظار دارن قضیه رو تو روزنامه بخونن.
شیدا خواست از اتاق همه بیرون برود که ساده جلوی او را گرفت:« تو جای من بودی چیکار میکردی؟»
شیدا لبخند زد:« دعا میکردم یکم از عقل ما به خصوص عقل من به آلما میرسید و یه ذره از ثروت اونا به ما.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
@Sarall