🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂 ‍ بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد. به خیابان زد. سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت در امده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحله... نرو تو خیابون راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند. راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد ... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود. حس کرد استین لباسش داغ شده. دست برد و روسری اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود. در سرش احساس درد داشت. چشم هایش را از شدت سوزش و درد بست. یکدفعه یاد سیاوش افتاد. چه خبر شده بود? فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشین دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم? حالتون خوبه? - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آن طرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش? سیاوشم? جمعیت راه را برایش باز کرد. از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان درار کشیده بود سیاوش او بود? پیراهنش پاره شده بود، یکی از کفش هایش از پایش در آمده بود، صورتش خاکی شده بود و موهای همیشه مرتبش پریشان و به هم ریخته : -بهش دست نزنین.. ممکنه نخاعش آسیب ببینه ... - زنگ زدیم به اورژانس...الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه های اطرافیان را می شنید: -من دیدم چی شد...خانم رو نجات داد...خانم? نسبتی با شما دارن? -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن..فک کنم زن و شوهرن...ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود. اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که راحله را از پشت در بغل بگیرد، بازوهایش را دورش بپیچد و در خودش جمع شود تا بدنش سپری شود برای راحله. برای همین یکدفعه همه چیز جلوی راحله سیاه شده بود. وقتی سرش را برگردانده بود، سیاوش دستش را پشت سر راحله گذاشته بود و به سینه فشار داده بود تا سرش ضربه نخورد و خودش از پشت روی کاپوت ماشین پرت شد بود. بعد از افتادن، قفل دستهایش باز شده بود، راحله روی زمین پرتاب شده بود و غلت خورده بود. -اره منم دیدم...خیلی مردونگی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیر لب زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش... انگار تازه فهمیده باشد چه شده.. نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود.... زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ... احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد. سعی کرد سرش را بالا بگیرد. تلاش کرد روی زانو بلند شود. دستش را به سمت سیاوش دراز کرد. یک آن فکر کرد نکند سیاوش .... و با این فکر، سرش گیج رفت و نقش زمین شد... ... .....★♥️★.... @Sarall .....★♥️★.....