پری که از شدت عصبانیت رنگ به چهره اش نمانده بود داد زد:« زهرمار!» انگار که همه در یک لحظه سیلی خورده باشند ناگهان ساکت شدند. لحظه ی زهرماری ای بود. ته گلوی ساده مزه ی تلخی به خود گرفت. هنوز نتوانسته بودند خودشان را از جو پیش آمده نجات دهند که پری بی هیچ نگاهی به هیچ کسی بساطش را برداشت و رفت. بین همه فقط آلما بود که به این اتفاق اهمیت چندانی نداد. شانه بالا انداخت و گفت:« به درک! اصلا مهم نیست. بدون اونم میتونیم تمرین کنیم.» ساده پرسید:« موقع اجرا چی؟ بدون اونم میتونیم اجرا کنیم؟» آلما حیرت کرد:« تا روز قیامت که قهر نکرده!» همه زیر لب گفتند:« دلت خوش!» توی راه برگشت زهرا گفت:« ولی خودمونیم پری هم زیادی عصبانی شد. اگه هر کدوممون به جای هالیوود می گفتیم هاوالود خودش هم می خندید.» سحر گفت:« اصلا پری همیشه همینطوریه خدا و خرمایی.» زهرا پرسید:« یعنی چی؟» _ یعنی هر وقت خوبه ته خوبیه. هر وقت هم بد میشه بدجوری بد میشه. زهرا گفت:« نمیدونستم به این جور آدما میگن خدا و خرمایی.» لیلا خندید:« همه که نمیگن، سحر میگه.» روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستند. زهرا گفت:« به نظر من بیشتر تقصیر آلما بود. توی خونشون بدجوری نحس میشه. من که دیگر پامو اونجا نمیذارم.» سحر گفت:« خونشون پر از انرژی منفیه. مامانم میگه رفتن به چنین جاهایی خطرناکه.» لیلا با جان و دل حرف سحر را تائید کرد:« آره واقعا! فکرش رو بکنین! آشپزخونه به اون بزرگی همیشه سوت و کوره. دریغ از بوی یه پیاز داغ سوخته!» زهرا و سحر خندیدند. لیلا زد به بازوی ساده:« تو چی فکر می کنی؟» ساده جا خورد:« من؟» ساده به نمایشنامه ای فکر می کرد که آن همه برای نوشتنش زحمت کشیده بود و حالا یکی از بازیگران مهمش را از دست داده بود. آن هم ۱۰ روز قبل از اجرا. ........ @Sarall