💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_85
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه: خیلی شبیه هدیهاس، قدمش مبارک.
_ممنون، حال هدیه چطوره؟
فاطمه: خوبه.
قدم هام رو به سمت اتاق هدیه برداشتم و آرام در را باز کردم.
به داخل اتاق قدمی برداشتم که هدیه متوجه حضورم شد و به صورتم نگاه کرد.
کنار تختش ایستادم و گفتم:
_خوبی؟
هدیه لبخندی زد و گفت:
-آره، چقدر دیر اومدی!
_سرِکار بودم، همینکه فاطمه زنگ زد خودمو رسوندم، مدام به این فکر میکنم که اگه فاطمه الان پیشت نبود باید چیکار میکردم؟
هدیه: یعنی خودم انقدر ضعیفم که نمیتونم بیام بیمارستان!
_منظورم این نبود، بهتر بود امروز رو خودم پیشت میموندم.
پرستار با نوزاد در بغلش وارد اتاق شد و دخترمون رو کنار سر هدیه گذاشت.
پرستار: تبریک میگم بهتون.
هدیه ممنونی گفت و پرستار از اتاق بیرون رفت.
به هدیه کمک کردم تا روی تخت بنشینه!
دختر رو تو بغلش گرفت و گفت:
-یادته گفتی اگه دختر بود اسمش رو میذاری مائده؟
_آره، یادمه!
هدیه نگاهی بهم کرد و گفت:
-پس اسمش مائدهاس!
لبخندی زدم و گفتم:
_بهتر نیست از بزرگترا بخوایم اسمش رو انتخاب کنند؟
هدیه: اونا انتخاب رو گذاشته بودن به عهده من و تو، منم که گفتم هر چی خودت بگی!
_مائده، قشنگه، مثل خودت!
با صدای در اتاق برگشتم و به زنعمو که یه سبد گل و یه جعبه شیرینی توی دستش بود نگاه کردم.
زنعمو: مهمون نمیخواین؟
_اختیار دارین، بفرمایید داخل!
زنعمو وارد اتاق شد و بوسهای روی صورت هدیه گذاشت.
زنعمو: خوبی دخترم؟
هدیه: آره مامان، شما چرا زحمت کشیدی؟
مامان: میخواستی من نیام؟ مهدیار هم پایینه، کلی اصرار کرد تا گذاشتم باهام بیاد.
هدیه: اذیت نکنیدش، طفلک این روزا خیلی تنهاس!
پوزخندی زدم و گفتم:
_مهدیار تنهاس؟ صبح تا شب پیش رفیقاشه، کجا تنهاست؟
دستم رو به سمت هدیه دراز کردم و گفتم:
_حالا این دختر خانم خوشگل رو بده بغلم!
هدیه مائده رو توی بغلم گذاشت که دستم رو جمع کردم.
چقدر دلنشین بود بغل کردنش!
دستم رو روی گونهاش گذاشتم و گفتم:
_عسل بابا چشماتو باز کن ببینم چشماتو!
هدیه: خوبه حالا از همین اولی لوسش نکن.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱