💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_87
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
وارد اتاق شدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
به در تکیه دادم و به قاب عکس های روی تخت خیره شدم.
آهسته به سمت تخت رفتم و کنار عکس ها نشستم.
چندی عکس از روی تخت برداشتم و نگاهشان کردم.
من و محمد داخل باغ!
من و محمد داخل خونه!
من و محمد بالای کوه، نگاهم به عکس آخری گره خورد.
من و محمد و مائده شب به دنیا اومدن مائده، داخل خونه!
باقی عکس هارو زمین گذاشتم و این عکس رو در دستم گرفتم.
این عکس با دلم بازی بازی میکرد.
سرم گیج رفت که دستم رو به تخت تکیه دادم.
روی زمین نشستم و از لبه تخت گرفتم.
قلبم دوباره درد گرفت، آرام محمد را صدا زدم:
_محمد!
صدام رو بلند کردم و به حالت فریاد مانندی گفتم:
_محمد
جان داخل دستانم نبود، اینبار آهسته تر از بار اول محمد را صدا زدم که همه جا تاریک شد.
چشمانم رو باز کردم، نوری که بالای سرم روشن بود اذیتم میکرد.
چشمانم که باز تر شد مرد و زنی سفید پوش رو دیدم.
لب هاشون رو تکون میدادند، انگار داشتند حرف میزدند اما من چیزی نمیشنیدم.
ناگهان حجم سنگینی از صداها پرده گوشم را لرزاند.
دکتر: خانم صدامو میشنوی؟
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و نگاهم رو به در اتاق دوختم.
دکتر و پرستار که از اتاق بیرون رفتند محمد وارد اتاق شد.
سعی کردم روی تخت بنشینم که محمد مانع شد و گفت:
-نمیخواد بشینی!
_مائده کجاست؟
محمد: پیش مامانته، حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_محمد!
محمد نگاهی بهم کرد و گفت:
-جانم؟
در حالیکه اشک داخل چشمانم حلقه زده بود گفتم:
_من چم شده؟
محمد سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت.
این سکوت محمد من رو نگران تر میکرد.
نگاهم رو لحظهای روی صورتش نگه داشتم که گفت:
-قلبت ضعیفه هدیه، هر لحظه ممکنه که...
با بالا آوردن دستم حرفش رو قطع کردم.
_مائده رو بیار، میخوام ببینمش!
محمد نگاهی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
لحظهای بعد با مائده وارد اتاق شد، مائده رو کنارم گذاشت و خودش عقل تر ایستاد.
دستم رو به سمت مائده گرفتم که با دست کوچکش انگشتم رو گرفت.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱