این جمعه هم دلم چیزی از جنس دیدنت را می طلبد... خیلی دلتنگ بودم... آنقدر که انگار سکوتِ در و دیوار هم، بغضم را فریاد می زد! آرام و بی صدا سرم را به زیر انداختم. اصلا کدام گناه کاری را دیده ای که سربلند باشد؟ کم کم حس حضورت قلب یخ زده ام را گرم کرد! بی اختیار حسرت دیدار قطره قطره از چشمانم جاری شد. ببخش قصدم شکستن غربتت بود اما اما اما دلت را شکسته ام... با همه ی بدی هایم باز در کنار جاده‌ی انتظار نشسته ام و آمدن تو را آرزو می کنم.