عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وبیست_وهفت مهرادتقه ای به دراتاقم زد وآهسته گفت؛خدمتکار اومده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نیم ساعت بعد مهرادباعصبانیت اومد تواتاق وباصدای بالارفته گفت: _این چه طرز حرف زدن بامن جلوی سحر بود؟ بهت احترام گذاشتم آدم حسابت کردم خیالات برت داشت؟ آره؟ باپوزخند گفتم: _سحر؟ چه زود پسرخاله شدی!! بی توجه لباس چرک هایی که جمع کرده بودمو چنگ زدم وخواستم از اتاق برم بیرون که بازمو چنگ زد ومیون دندون های کلید شده اش گفت: _دلت کتک میخواد لعنتی؟ حتما باید دستم روت بلند بشه مثل آدم حرف بزنی؟ بازمو محکم ازدستش بیرون کشیدم وگفتم: _یه باردیگه دست روم بلند کنی خونه تو به آتیش میکشم! حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت!! مهراد_ چه غلطی میخوای بکنی؟ لباس ها ازدستم افتاد وبدون حتی دست گذاشتن روی صورتم فقط بهش زل زدم! پوزخند زدم.. تلـــــخ! _داری میسوزی ازاینکه دوستت ندارم! اولش آروم وبعدش بلندبلند شروع کرد به خندیدن! میون خنده گفت: _فکرکردی من دوستت دارم؟ خیلی احمقی صحرا.. خیلی احقمی.. یاحرص محکم به سینه اش کوبیدم وبه عقب هولش دادم.. _اگه دوستم نداری چرا به زور توخونه ات نگهم داشتی؟ چرا نمیذاری گورمو گم کنم وبرم؟ طلاقـــــم بده!!!! باآرامش اومد نزدیکم.. تره ای ازموهامو گرفت وآهسته گفت: _این حرفتو نشنیده میگیرم! اما... یه کم مکث کرد وآهسته تر ادامه داد: _اما اگه تکرار شد چنان بلایی به سرت میارم که حتی اسمتم فراموش کنی!! موهامو توی صورتم ریخت وازاتاق رفت! حرص.. اونقدر حرص داشتم که اگه قدرتشو داشتم آسمونو به زمین میدوختم! ساعت ۷غروب بود که تصمیم گرفتم برم وازباک ماشین مهراد بنزین بیرون بکشم! هرکاری میکردم سیلی رو که بهم زده بودو فراموش کنم نشد! ۸آروم نمیشدم.. مدام خنده هاش توی ذهنم تکرار میشد.. "فکرکردی من دوستت دارم.. خیلی احمقی صحرا" باپشت دستم محکم اشکمو پاک کردم وازخونه زدم بیرون.. باهربدبختی بود پارچی که باخودم برده بودم پراز بنزین کردم برگشتم خونه! مهراد خونه نبود وبه راحتی میتونستم خونه رو بسوزنم! اما قصدم فقط اتاق خوابش بود.. تموم بنزینو روی تختش خالی کردم و فندکشو از روی میز کارش برداشتم!! اومدم فندکو روشن کنم که چشمم به کفش های بچگانه افتاد.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥