🔰خاطرات‌جهادی‌‌دانشجویان‌دانشگاه‌سمنان 📍خراسان‌شمالی-روستای‌کالیمانی 🗓 تابستـان۱۴۰۱ •قسمت سوم: نانوایی یا چاله میدون؟! روز اولی که وارد کالیمانی شدیم با چند نفر از بچه‌ها شروع کردیم به گشتن تو روستا، در بین راه متوجه یک نانوایی شدیم که بیشتر شبیه چاله میدون بود تا نانوایی...چون تنها نانوایی روستا بود یک جمعیت زیادی بدون نظم جلوی آن جمع شده بودن، وضعیتش طوری بود که بعید نبود یک دست و پا آن وسط بشکند...😬 مشکل دیگر این بود که با این بی نظمی خیلی‌ها بیشتر از سهم خود نان می‌گرفتند و ممکن بود بعضی‌ها دست خالی برگردند، آن هم در روستایی که قوت غالبشان نان است!🙃 خلاصه که به فکر افتادیم تا با نوشتن کارت‌های شماره و نوبت‌دهی، نظمی به این نانوایی بدهیم. کارت‌ها را نوشتیم و صبح زود به نانوایی رفتیم، این‌بار هر شخص که می‌آمد کارتی به او می‌دادیم و هر وقت نوبتش می‌شد می‌آمد و خیلی بی‌دردسر نانش را می‌خرید.😌 همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه یک آقا آمد و گفت من تو صف نمی‌ایستم! چرا زن‌ها و بچه‌ها باید از من که مرد هستم زود تر نون بگیرن! مردها باید اولی باشن!😤 من گفتم یعنی که چی، باید همه تو صف باشن. گفت شما که فعلا همین چند روز اینجایین، بعدش که نیستین ما نمیزاریم اینطوری بمونه😏 گفتم فعلا که هستیم، شما باید رعایت کنید. عصابی شد و مشتی به میز کوبید و رفت... ولی این حرفش درست بود،بعد از رفتن ما دوباره همون آش و کاسه بود(: یک فکری به ذهنم زد، اینکه با چند نفر از نوجوون های روستا صحبت کنم و آنها مسئول نوبت دادن بشن، اینطوری دیگه بعد رفتن ما هم این نظم باقی میمونه؛ اتفاقا بچه های روستا از این موضوع خیلی ناراحت بودن چون هر چقدر هم زود می‌اومدن نانوایی ولی آخر از همه نون می‌گرفتن، برای همین با ما همکاری کردن و مسئول کارت دادن شدن. از فردا به جای ما، دوتا از نوجوون های روستا مسئول این کار شد😄 خانم ها و بچه های‌ روستا خیلی دعامون کردن که نانوایی رو نوبتی کردیم🥰 جالب اینه که من از کسایی بودم که بدون هیچ مهارتی صرفا از روی علاقه رفتم جهادی ولی اونجا با اتفاقاتی که افتاد تونستم بدرد بخور باشم و یه کاری برای روستا بکنم😁 🗣 دانشجوی شـیمی ╔═〰═🇮🇷═〰═╗ ☑️@SemUni_Bsj ╚═〰═🎓═〰═╝