بهمن 56 دو ماهی از اعزام ناصر می گذشت. نقطه صفر مرزی برای دانشجوی نخبه کامپیوتر. به خاطر پرونده ای که از ساواک داشت، او را فرستادند تربت جام. صحرایی خشک و بی آب و علف که بیشتر شبیه بیابان بود. هیچ جنبنده ای جز عقرب و رتیل در آن جا دیده نمی شد. باد که می آمد، طوفان بلند می شد. آن وقت چشم، چشم را نمی دید. بعضی روزها، شلاق های سوزان باد قصد جانش را می کردند. آن جا هم نتوانست آرام بنشیند. به سربازها قران یاد می داد. آن وسط هم از حقایقی که می دانست چیزهایی می گفت. بالاخره خبرش رسید به سرهنگ.
-چه غلط ها. توی سربازخونه من کسی به شاه مملکت، به اعلیحضرت توهین کرده!
همان شد که برایش انفرادی تدارک دیدند. توی تنهایی انفرادی، به خیلی چیزها فکر می کرد. به چشم های باران زده زینت وقت خداحافظی که از نظرش دور نمی شد. این جا همه اش تاریکی بود و شب. آن قدر سرد بود که سرو صدای استخوان هایش هم درآمده بود. یک پتوی نازک داده بودند که هم زیراندازش باشد هم رو اندازش. هوا توی آن سلول تنگ و تاریک، جا به جا نمی شد. دلش می خواست شب را بشکافد و بزند بیرون. تازه قدر نفس کشیدن را می دانست. قدر هوای تازه. قدر آزادی و راحتی های خانه را.
یک شب، بدجوربه دلش شور افتاده بود. از آن وقت هایی که هیچ جوری آرام نمی شد. توی آن چهاردیواری تنگ و تاریک ساعت ها راه رفت. بی خبر از این که همان نیمه شب، با لگد وارد خانه شان شده اند. آن پژوی سفیدی که سرنشین هایش هر روز جلوی در کشیک می دادند، حالا به زور وارد خانه شده بودند. مادر با شنیدن صدای در که با لگد باز شد، چادرش را سر کرد و مثل همیشه رو گرفت. محمدحسن از ترس پشت چادر مادر قایم شد. مادر دستی کشید روی سرش و گفت "تو برو تو اتاق نماز امام زمان بخون" مامورهای ساواک همه خانه را ریختند کف اتاق ها. کتاب ها پشت سر هم پرت می شد وسط اتاق. مادر آرامش عجیبی داشت. انگار نه انگار که اگر اعلامیه ها را پیدا کنند، او را با خودشان می برند. ذکر و توسل مادر کار خودش را کرد. همه جا را گشتند جز همان جایی که اعلامیه ها پنهان شده بود. زیر همان یخچال قدیمی.
برشی از کتاب
#به_بدرقه_ام_بیا
کانال
#شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali