جلو در خانه شلوغ است. همه آماده‌اند. دسته دسته میروند توی خانه. زینت را میبوسند وبیرون می آیند. هانیه بغل به بغل می چرخد. آقا جان به یکی از دوستانش گفته آمبولانسش را بیاورد. پیکر را می آورند میدان 62 نارمک. جمعیت انگار روی دوش هایشان ناصر را می برند نه روی دستهایشان. نگاه زینت پشت جمعیت است. -من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود... پیکر، روی دوش جمعیت به سمت میدان هفت حوض میرود. مقابل مسجدالنبی و کمیته می ایستند. همان جایی که ناصر برگه اعزامش را گرفته. چشم بر هم زدنی ناصر را با روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) در میان اشک و دستهایی که برای درخواست شفاعت بالا آمده، تشییع میکنند. در آمبولانس باز میشود. دستهایی پیکر را از میان جمعیت میگیرد. زینت می خواهد کنار ناصرباشد تا منزلگاه ابدی اش. در حالی که هانیه را در بغل دارد، آرام می خزد توی آمبولانس. کمی نگذشته مادر هم می نشیند کنارش. دلش نمی آید زینت را در آن شرایط تنها بگذارد. به سردخانه که میرسند، زینت بیرون می نشیند. می آیند اصرار میکنند ولی قبول نمیکند. -اینا چی دارن می گن. یعنی ناصر من دیگه نیست؟ هر چه بیش تر نزدیک ظهر می شود، کمتر خبری ازهوای خنک فروردین احساس میشود. انگار خرما پزان است. قطعه بیست و چهارحسابی شلوغ است. چند مزار عقب تر از شهید بهشتی. مامان رباب زمزمه میکند -ناصر جان! مادر دورت بگرده این قدر شهید بهشتی رو دوست داشتی که مزارتم کنارشه همه آمده اند، حتی آنهایی که ناصر در وصیت نامه اش سفارش کرده اصلا حاضر نباشند برشی از کتاب کانال https://eitaa.com/ShahidAbdali