خاطره ای از : یکی از برادرانم شهید شده بود. قبرش بود. برادر دومم بود.  وقتی با خانواده ام از برمی گشتیم، رفتیم سمت . نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو .  توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: « قدمتون روی چشم. فقط باید بیایید داخل همین چادر، جای دیگه ای نداریم.»  صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم گفت:« برو رو پیدا کن، ازش تشکر کنم.»  توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا را پیدا کنم. یکی بهم گفت « حالش خوب نیست؛ خوابیده.»  گفتم « چرا ؟»  گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد.» به کانال شهید مدافع حرم محمدحسن قاسمی بپیوندید. @ShahidMohammadHasanGhasemi