8⃣9⃣7⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠سفــرکربـلا
🔸اولین بار
#هادی_ذوالفقاری را در این موسسه دیدم. پسر بسیار با ادب و شوخ و خندهرویی😍 بود. او در موسسه کار می کرد و همان جا زندگی و استراحت میکرد.
#طلبه بود و در مدرسه
#کاشفالغطا درس میخواند📚.
🔹من ماشین🚙 داشتم. یک روز
#پنجشنبه راهی
#کربلا بودم که هادی گفت: داری می ری کربلا⁉️گفتم: آره، من هر
#شب_جمعه با چند تا از رفیقها میریم، راستی جا داریم تو نمیخوای بیای؟ گفت: جدی میگی😃؟ من آرزو داشتم بتونم هر شب جمعه برم کربلا❤️.
🔸ساعتی⌚️بعد با هم راهی شدیم. ما توی راه با رفقا میگفتیم و میخندیدیم😄،
#شوخی میکردیم، سر به سر هم میگذاشتیم اما هادی ساکت بود🤐.بعد اعتراض کرد و گفت: ما داریم برای
#زیارت_کربلا می ریم. بسه، این قدر شوخی نکنید❌.
🔹او می گفت، اما ما گوش نمیدادیم🚫. برای همین رویش را از ما
#برگرداند و بیرون جاده را نگاه می کرد.به کربلا که رسیدیم، ما با هم به زیارت رفتیم. اما هادی می گفت: اینجا جای زیارت دسته جمعی نیست❌. هر کی باید
#تنها بره و تو حال خودش باشه😊، ما هم به او محل نمیگذاشتیم و کار خودمان را میکردیم!
🔸در مسیر برگشت🚙، باز همان روال را داشتیم.
#شوخی میکردیم و میخندیدیم. هادی میگفت: من دیگر با شما نمیآیم⛔️، شما قدر زیارت
#امام_حسین (ع) آن هم
#شب_جمعه را نمیدانید😔.اما دوباره هفته بعد که به شب جمعه میرسید از من میپرسید کی میری کربلا❓
🔹هادی گذرنامه📖 معتبر نداشت❌، برای همین، تنها👤 رفتن برایش خطرناک بود. دوباره با ما می آمد و برمیگشت. ⚡️اما بعد از چند هفته دیگر به شوخیهای ما توجهی نداشت؛ او برای خودش مشغول
#ذکر و دعا بود. توی کربلا هم از ما جدا میشد💕. خودش بود و
#آقا اباعبدالله (ع).
🔸بعد هم ساعتی⌚️ که معین میکردیم میآمد کنار ماشین. روزهای خوبی بود. هادی
#غیرمستقیم خیلی چیزها به ما یاد داد😊.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh