❣﷽❣ ♥️ 5⃣1⃣ 🍂خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم. تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم سال نو آغاز شد، و فصل جدیدی را برایم رقم زد. به رسم هر سال تمام عید، دید و بازدید داشتیم. مهمانی ها جذابیت سابق را برایم نداشت. عموما در جمع زنها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی 🌿بچه‌ها هم هر از چند گاهی وسط شیطنت‌ها دعوا می گرفتند و دسته گل به آب می دادند. در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می‌شد؛ این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس می کردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده😕 🍂مثلاً میدیدم وقتی پسر دایی مادرم با خوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت. پسرش بهروز سعی کرد با طعنه بگویند: عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است😒 در حالی که خانواده او کم برایش خرج نمی کردند اگر به جای آن همه وقتی که صرف مجله و نوار کاست و پوستر و غیره می کرد کمی بیشتر درس می‌خواند، حتما او هم دانشجو می شد. 🌿رفتار آزاردهنده امثال بهروز باعث شد همان انگیزه کمی هم که برای رفتن به مهمانی ها داشتم از بین برود. هفته اول عید که تمام شد، روی یک پا ایستادم که دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را تنهایی سپری کنم. هرچند با مخالفت شدید پدر و مادرم مواجه شدم. اما بالاخره موفق شدم راضیشان کنم💪 🍂دو سه روزی با تلویزیون دیدن و کتاب‌خواندن گذشت. اما حوصله ام سر رفته بود احساس مبهمی در دلم بود که نمی‌دانستم چیست دلم می‌خواست با حرف بزنم. اما شماره اش را نداشتم چند باری به سرم زد به خانه اش بروم اما می دانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست🙁 یک روز صبح که بیدار شدم و تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم. مقصد مشخصی نداشتم بعد از کمی پیاده روی به سمت حرکت کردم قطعه ۲۴ ذهنم را به خودش مشغول کرده بود 🌿پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی به شیشه تاکسی زد و گفت: عمو گل میخوای یه دسته بدم؟ به خدا خیلی ارزونه توروخدا بخر دیگه. دلم برایش سوخت و چند دسته گل💐 خریدم به بهشت‌زهرا رسیدم خلوت بود از قبر ۲۰ ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر یک شاخه گل🌷 گذاشتم گل ها تمام شد به سمت قطعه های دیگر حرکت کردنم 🍂چند قطعه بالاتر قبرهای یک شکل و یک دست توجهم را به خودش جلب کرد نزدیک تر شدن روی قبرها نوشته بود فرزند روح الله ... ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh