🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_چهل_وچهارم 4⃣4⃣ 🍂بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم سرم پایین بود و گله
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_چهل_وپنجم
🍂پشت سر فاطمه حرکت کردم وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم سرم را بلند کردم مثل همیشه رویش را گرفته بود گفتم:
_نمیدونم چقدر منو میشناسین. ولی من از همون اولین باری که شما را دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالاً از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی #بهشت_زهرا برام افتاده بی خبرید.
🌿+نه بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.
_پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو در پیش رو دارم. الانم همه دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنند. ولی من کوتاه نیومدم ... و نمیام ..
+چرا آنقدر پافشاری میکنید؟! شما که اصلاً منو نمی شناسید.
🍂_شاید شما را خوب نمیشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم مادرتون حتماً شما هم مثل محمد خوب تربیت کردند و به علاوه اینکه توی همون چند برخورد از نجابت و رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنید اینها همهاش توجیه و بهانه است ولی به قول محمد بعضی چیزا توضیح نداره ... "حس کردنیه"
+متوجهم.
🌿تمام مدت زمین را نگاه میکرد و سعی داشت مختصر حرف بزند چیزی نگفت و هر دو سکوت کردیم کمی گذشت گفتم:
_خانواده من اصلاً مذهبی نیستند به همین دلیل وقتی فهمیدن من چه کسی را انتخاب کردم باهام مخالفت کردند بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشم را میکنم و خانوادهام رو راضی کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید نمی ذارم #کوچکترین_آسیبی به شما وارد بشه♥️ من به همه گفتم که از این تصمیم کوتاه نمیآیم ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم نظر شماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا ... با من همراه میشین ؟؟
🍂+مخالفت محمد و مادرم به خاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون فاصله بیفته. نگرانیشونم به خاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم البته حرفهای محمد برای من همیشه حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست
🌿_هر کاری که فکر میکنیم لازمه بگید تا انجام بدم
+مدتی صبر کنید.
_چشم
همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه😍 من اتفاقی چند خطشو خوندم
+بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید
🌿محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم:
_خب خداروشکر محمد حرفی نگفته ای باقی نگذاشته
با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت:
+اگر سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون
🍂_نه حرفی نیست من به خاطر حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم اما بدونین برای رسیدن به هدفم از یک تلاشی دریغ نمی کنم
+ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتین
و بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم پس از این که دقایقی در جمع نشستیم اجازه مرخصی گرفتم و با بدرقه محمد از در خانه بیرون آمدم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💟دوران #نوجوانی اش را به خوبی گذراند و از بحران های آن دوره خبری نبود❌ چون ورزش🏋 می کرد، صورتی بدون
💠خواهر بزرگوار شهید #محمدرضا_دهقان
🔸دوسال پیش با هم رفته بودیم #بهشت_زهرا(س)، یکی از مهمترین تفریحات و عاشقانه هایش با شهدا💖 تمیز کردن سنگهای مزار و چیدن گل🌷 روی آن بود.
🔹رسیدیم به مزار #شهیدمحرم_ترک
رفت نشست کنار مزار و گفت: "سریع اینجا از من عکس بنداز📸" با تعجب گفتم: "چرا اینجا⁉️ پاشو کنار #آقارسول ازت عکس بگیرم! "
🔸گفت :" نه! شهید ترک کلید #فتح شهدای ایران🇮🇷 توی سوریه ست. آقارسول و #آقامحمودرضا هم اینجا عکس دارن! ازم عکس بنداز که بعد از #شهادتم پخش کنی..."
🔹عکس انداختم اما به او خندیدم😄 و گفتم: اگر به عکس انداختن بود، الان نصف تهران #شهید بودند!!
⭕️گاهی فکر می کنم چقدر لحظه پروازش🕊 را #دور میدیدم. حالا #سه_شهید کنار مزار شهید محرم ترک🌷 عکس دارند!!!
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_پنجاه_وپنجم 5⃣5⃣ 🍂وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد..
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وششم 6⃣5⃣
🍂تا صدای #فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به #بهشت_زهرا می رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم😢 که فاطمه گوشی را برداشت😍
🌿_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟😊
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد🙁 میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا #نگین که من زنگ زدم😁
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به #یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...
_ اما من چنین فکری نکردم!
🍂فاطمه باهوش بود👌 فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم:
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. #قرآنتونم همه جا همراهمه. سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام #دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
در همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد😣
🌿چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم. هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی🌧 بود. همیشه یک چتر☔️ کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود.
🍂همینطور که در حال کلنجار رفتن با دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت:
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی #انگلیس مش
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_ویکم 1⃣6⃣
🍂باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم.
همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم:
_ از روزی که توی #بهشت_زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍
🌿میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا که فهمیده بودم #فاطمه هم دوستم دارد♥️ باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.
🍂کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش💕 را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به #ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت:
_ این خوبه؟
🌿+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.
_نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم.
ناگهان دیدم که #فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم💞 و این اولین باری بود که #فاطمه_و_خودم را در یک قاب می دیدم😍😍😍
🍂پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم✈️ روز رفتن فاطمه آنقدر در #آغوش_محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو
روی شانه اش زدم و گفتم:
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از #جونمم عزیزتره
🌿بعد از یک وداع غمگین💔 سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم:
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت😔
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت:
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، #پدرم 😢
🍂خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم:
_راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉
لبخندی زد و گفت:
+ من نریختم، ولی تو ریختی!
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک
کردیم!😉
بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد #خیره به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش #شکر می کردم.
🌿در همان سوییت نقلی و کوچک #زندگی_مشتکرمان را آغاز کردیم 🏡
بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها🌧 دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم.
تازه میفهمیدم معنی این جمله که
"زن چراغ خانه است"♥️ یعنی چه!
تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم.
فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد
🍂هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم #فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم:
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 #کلیپ_تصویری ♦️ معجزه قبر #شهید_احمد_پلارک بهشت زهرای تهران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰شهیدی که سنگ مزارش #همیشه معطر است
🔸او #فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز👤 معمولی کار میکرد.
🔹 #خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود🚽 برایش مهم نبود که بدنش همیشه #بوی_بد توالتها را بدهد.
🔸او همیشه مشغول #نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند💥 و او #شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
🔹بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و #شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید🕊 روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
🔸هنگامی که پیکر⚰ آن شهید را در #بهشت_زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک🌷 را خشک کنید، از آن طرف سنگ از #گلاب مرطوب می شود.
#شهید_احمد_پلارک
#سالروز_شهادت 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_سیُم 0⃣3⃣ 🔮نمی دانم چرا این
❣﷽❣
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد
#قسمت_سی_ویکم 1⃣3⃣
🔮آن شب باید #تنها بر می گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد😔 در مراسم آدم گم است و نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش💔 را فشرد، زانوهایش تا شد، زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، #پشتم_شکست.
🔮به دیوار تكيه داد، نگاهش روی همه چیز چرخيد؛ این دو سال📆 چه طور گذشت و از این در چه قدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن #مصطفی و حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چه طور گردن راست می کردند به نشانه #احترام.
🔮زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع⚡️ کرده بودند. یاد #لبنان افتاد و آن فال حافظ، آن وقت او اصلا فارسی بلد نبود، نمی فهميد امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند. "امام موسی" خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش #فال گرفت و آمد
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول
ولی افتاد مشکل ها
🔮وقتی بعد از #شهادت مصطفی از آن خانه🏡 آمدم بیرون - چون مال دولت بود -هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم، حتی #پول نداشتم خرج کنم، چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم و در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما را نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم🚶♀ اما كجا؟
🔮کمی خانه #مادرجان بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفي🌷 شب های سختی را می گذراندم، لبنان شلوغ بود، خانه مان بمباران💥 شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج، از همه سخت تر روزهای #جمعه بود.
🔮هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم #بهشت_زهرا که مزاحم کسی نباشم، احساس می کردم دل شکسته ام دردم زیاد، به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی😭 از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه، در #ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم⁉️ شش ماه این طور بود. تا #امام فهمیدند ...
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍁مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیتالله #حقشناس رفته بودند که آیتالله از بین دوستانش،
به برادرش مجید زنگ زده بود📞 گفته بود:
🔸 #آقا منو دعوت کرده. خوب به حرفهام گوش کن!
👈مواظب مامان و بابا باش. به اونا بگو هیچ وقت بی تابی نکنن❌ هر وقت دلشون گرفت؛ برن #بهشت_زهرا(س)، مشکلشون را #حل_میکنم....
#شهید_مهدی_عزیزی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠دقایقی #حرف_حساب_دل❣ #خیلی_زیباست👇👇 #درد دارد دویدن(!) و نرسیدن 🏃 که دویدن ما #درجا زدن است... ب
#تلنگرانه💥
📝حاج حسین یکتا:
💠بچهها سعی کنید یه #دوست و همراه پیدا کنید، دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه🔞 کنی! پاتو به بهشت باز کنه
⚜پاتو به #بهشت_زهرا، کنارشهــ🌷ـدا باز کنه، پاتو👣 به جاهایی وا کنه که تا حالا نرفتی❗️
💠مثلا بکشوندت به محله #فقیرنشینها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده✅
#تنها نمیشه تا خدا رفت🚷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📿 🏝اســـم #پنــــجشنبه كه می آيد ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸 🌴میافتيم.با #هدیه ای به زیبایی🥀 #ف
6⃣4⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌷
💢هر سه شب قدرِ✨ سال ۹۶، مهمان #شهدای بهشت 🌸زهرا بودیم.
از بعد افطار می رفتیم تا سحر. آقانوید اهل یک جا #نشستن نبود. به مزار خیلی از شهدا سر می زد. .شب 🌙۲۱ ام اما بیشتر، کنار مزار #شهیدرسول نشسته بود، شاید سه ساعت⏰ پایین پایِ #شهید بود، گاهی سر به سنگِ کربلایی شهید میگذاشت و نجوا میکرد و با صورت خیس از اشک،😢 سر بلند می کرد.
♨️گاهی گوشی📱 به دست دعا می خواند و در عین #معنویتی هم که داشت اگر رفیقی رو سر مزار می دید تعریف و سر به سر #گذاشتناش هم به راه بود…
سرمزار چه گفت و چه چیزهایی شنید، نمیدانم، اما هرچه بود، #توانست رزق #شهادت رو برای سالش بگیره و تنها امضای سرنوشت سازِ حضرت صاحب الامر(عج)، پایین برگه تقدیرش نیاز بود…
💢شب 🌟۲۳ ام، بعد از اتمام مراسمِ حاج #شیخ_حسین_انصاریان راهی #بهشت_زهرا شدیم. نزدیکِ اذان صبح 🌥
بود که رفتیم کنارمزار
#شهید_مهدی_عزیزی.
این شهید عزیز سحرگاه ۲۴ رمضان سال ۹۲ #شهید شدند. گفتیم نزدیک سالگرد شهادتش هست و به برکت این روز، ان شالله به ما عنایت می کنه.اونجا آقانوید با حال منقلبی زیارت #عاشورا و روضه خواند و بعد گفت بریم به شهدا سر بزنیم.
♨️بین الطلوعین⛅️ آن روز، فرصت #طلایی و نهایی بود. تک تکِ مزار شهدای مدافع حرم و #شهدایی که بهشون ارادت خاص 🌷داشت، باهم رفتیم. تک تکِ این مزارها رو خم می شد، #می بوسید و براشون سوره قدرمیخواند و زیر لب چیزی میگفت.
آخرین مزار مزار #شهید_محرم_ترک بود، اولین شهیدِمدافع حرم.
💢بعد از #خواندن سوره قدر، آهی کشید و اینبار بلند گفت: " شهدا اومدم تک تک تون رو #بوسیدم، هدیه دادم بهتون و خواستم واسطه بشید. دعاکنید🤲 برای ما هم امضا کنند….."
حتما همان لحظه ها، #تقدیر سالش به محضرِ امام زمان (عج) رسیده و مولا با لبخندی شیرین،
♨️شهادت در معرکه را همانطور که دوست داشت، برایش امضا کردند…
ان شاﺀالله #تقدیر سال ما هم لبخند☺️ به لب مولامون آورده باشه✨
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
#سبک_زندگی_شهدا
#شهید_نوید_صفری
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🔰شهیدی که سنگ مزارش #همیشه معطر است
🔸او #فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز👤 معمولی کار میکرد.
🔹 #خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود🚽 برایش مهم نبود که بدنش همیشه #بوی_بد توالتها را بدهد.
🔸او همیشه مشغول #نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند💥 و او #شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
🔹بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و #شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید🕊 روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.
🔸هنگامی که پیکر⚰ آن شهید را در #بهشت_زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک🌷 را خشک کنید، از آن طرف سنگ از #گلاب مرطوب می شود.
#شهید_احمد_پلارک
#سالروز_شهادت 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐
#شهید_سرتیپ_جواد_حاج_خدا_کرم🌷
🔰دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند:
به مناسبت #سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل🏡 و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند.
🔰من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم😔 چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم #مهمان هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند.
🔰من به شدت گریه کردم😭 و همان شب #پدرم را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن☎️ نشسته اند. یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند. از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟
🔰گفتند: #باباجان! چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من #خودم دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو❌
🔰از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که #بهشت_زهرا آمدن هم دعوت شهداست🌷
ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند...
نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم
ان شاءالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱شهید که بشوی😢😍
🌱چراغی میشوی به راه در راه مونده ها.
🌱خوشا بحال اونایی که شهید میشن.
🌹شهید مدافع حرم رسول خلیلی🌹
🌱یکی از راههاش اینه که رفیق بشی با امام زمان علیه السلام.
🌱دعا میکنم شهید یا شهیده بعدی شما باشید.
#بهشت_زهرا
#مدافع_حرم
#شهید_رسول_خلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh