#دلنــوشتــــــــــه📝
💠ستاره ی آسمان ها✨
💟بسم رب الشهدا و الصدیقین
دلمـ❤️ را به آسمان ها می سپارم تا نوشته هایش📖 را به تو نشان دهد تا شاید #دفترقلبم را ورق بزنی و گوشه ای از آن را #بخوانی پس برایت می نویسم✍ ، از دل غریب خود برایت می نویسم😔
💟آری خیلی دلم می خواست #باتو بودم در میان ابرها☁️ ، پیش #خدا بودم نمی دانی که چقدر برایت دلتنگمـ💔، اشک هایم سرازیر است #ای_شهیدم😭، می خواهم با تو صحبت کنم ⚡️اما با چه زبانی ⁉️...
💟با این زبانم که پر از #گناه است؟نه نمی توانم❌! چگونه می شود #مهمان آسمان باشم و با زبان زمینی خود صحبت کنم نمی دانم😔 ، چه کنم ؟ پس با زبان #کودکی_ام برایت می نویسم📝 چرا که به آسمان نزدیک تر است✔️
💟وقتی کوچکتر بودم، #مادرم همیشه از تو می گفت ، از خوبی هایت❤️، از #نمازشب هایت، از وفاداری هایت💞 و بالاخره از گذشت و #ایثارت ... من از #تو فقط همین ها را به یادگار دارم
💟هر صبح تصویر تو را می نگرم😍 تا شاید تو هم به من نظری کنی مادرم می گفت #تو هر #پنجشنبه به خانه ی ما سری می زدی . نمی دانم، آیا #الان هم می آیی⁉️ حتما ، تو می آیی😊 .
💟باور کن ، #هرپنجشنبه عطر وجودت را حس می کنم😌 اما چرا نمی بینمت ❓ چرا صورت پر نورت✨ را برایم نمایان نمی کنی ؟ می دانم ، این تقصیر چشم های من👀 است. آن قدر گناه🔞 کرده ام که این گناهان چون #پرده ای روی چشم ها یم شده اند و من تو را نمی بینم😔
💟ای کاش دستم را #می_گرفتی تا این قدر احساس تنهایی💕 نمی کردم . #ای_شهیدم ، تو اتینک در آسمان ها ماه مجلس🌝 شده ای عین ستاره ها چه زیبا می درخشی🌟
💟خوش به حال آن شبی که #تو به آن نور می دهی #تو به آن آرامش می دهی ای کاش من هم شب ها🌖 به جای #خفتن در زمین در آسمان ها بودم😔.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔴شهیدی که پس از شهادتش به مخالفان انقلاب و رهبری تذکر داد #شهید_محمدابراهیم_موسی_پسندی🌷 #بخوانید👇👇
4⃣0⃣8⃣ #خاطرات_شهدا
🔴 تذکر یک شهید به مخالفان انقلاب و رهبری
🔹 دختر دانشجو و تنهایی و #شهدا
🌾ایام مهرماه بودوشروع ترم #دانشگاه، پیرمرد و پیرزن، دخترِ تنها پسرِ #شهیدشون رو به شهری غریب آوردند.یک هفته موندند و بالاخره #دخترشهید تنها شد😔...
🌾می گفت روز اول که تنها شدم، خیلی گریه کردم 😭و #غربت شهر منو احاطه کرد.ترس هم کمی همراهم بود.شب که شد🌔 با خودم گفتم: اگه #بابام بود...وباهق هق گریه خوابیدم😭
🌾تو خواب دیدم. یه جوون بالباس رزمندگی اومد ایستاد پیشم و بهم گفت:توی این شهر #مهمانِ ما شهدایی🌷هیچ غصه نخور🚫.اگه بابات اینجا پیشت نیست. #من_هستم.
گفتم شما؟ گفت: #محمدابراهیم_موسی_پسندی
🌾صبح که شد پرس و جوکردم و #فهمیدم کیه. بعدازشروع کلاسها، یکی ازاساتید که دید من #محجبه ام و ولایی خیلی بهم گیر داد😒 و حرفهای سیاسی روخطاب به من میزد و با من به شدت #بحث می کرد.
🌾تااینکه دریکی ازجلسات برگشت گفت:خانم فلانی دیگه #حق_نداری بیای سراین کلاس. رفتم بیرون درحالی که فقط گریه می کردم😭 ، توی دلم با #بابام حرف میزدم و اشک می ریختم.
🌾دوباره شب دیدمش: همون #شهید اومدبهم گفت: "فردا #برو سرکلاس بشین و کاری نداشته باش و به استادتون بگو: اگه #ما (شهدا) و نسل #بسیجی نبود❌ تو اینقدر راحت و آسوده نمی تونستی حتی زندگی کنی😏.ازاین به بعداگه خودت رو اصلاح نکنی به #شهدا "باید" جواب پس بدی."
🌾صبح رفتم سرکلاس، بچه های کلاس بهم گفتند: تو را به خداخودت #برو بیرون ...این استاد از #شماها بدش میاد. استاد اومد یه نگاهی به کلاس و من انداخت👀 ،بعد روی تابلوی کلاس نوشت✍:"ما هر چه آبرو واعتبار وآسایش وامنیت داریم از #شهدا داریم.🌷"
🌾و بعد سر کلاس رسما از من #معذرت خواهی کرد. ازمن پرسید: شما با #شهید محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید⁉️من درجواب گفتم :بله☺️..
🌾ظاهرا عین #خواب منو استاد هم دیده بود.
بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل #فرق کرده بود.
🔹"یارا دلـ❤️ از یاد #شهیدان تنگ دارم
🔸حال وهوای لحظه های #جنگ دارم..."
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر انقلاب: ایشان با این حادثه ای که پیش آمد به نظر من یک آبرویی داد به #محیط_علمی_کشور. یعنی #ش
9⃣1⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰غنی سازی ۲۰ درصد اورانیوم(که میلیارد ها دلار برای ایران🇮🇷 ارزش داشت و #مذاکرات_هسته_ای به پشتوانه آن انجام شد)دستپخت دانشمندی بی ادعا به نام #مجید_شهریاری است. چند نفر در این دیار می دانند که شهریاری این کار بزرگ را بدون دریافت ریالی دستمزد💰 و فقط برای #پیشرفت و سرافرازی کشورش انجام داده است⁉️
#همسر_شهید :
🔰سالن عروسی💍 ما سلف سرویس #دانشگاه بود! وقتی که سر کلاس درس این را برای بچهها تعریف میکنم، میبینم که بچهها اصلاً در مخیلهشان نمیگنجد🗯! با لباس #عروس از پلههای خوابگاه بالا رفتم. وقتی که #ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم☺️
🔰دکتر گفت میخواهی خانه بگیرم❓ گفتم نه؛ همین #خوابگاه خوب است. یک سوئیت کوچک متأهلی💞 داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، #مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم😍. با #افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم🍱.
🔰بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل #هستهای صحبت کردیم #نماز_شبش به راه بود. حتی شب عروسی هم سجاده نماز شبش📿 جمع نشد❌!
🔰در تمام این سالها خودم را در اوج #عزت میدیدم😎. نمیدانم این را چگونه بیان کنم. احساس میکردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من میآید، خیلی #مفتخر شده که به خانه من🏡 آمده است! این #مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشــ❤️ـق ، محبت😍 ، #اخلاص ، و نمازهایش برای من ارزش بود👌! این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت✅...
📚منبع/کتاب شهیدعلم
(خاطرات شهیدشهریاری)
#شهید_مجید_شهریاری
#دانشمند_انقلابی
🌷شهادت: ترور در ۸ / آذر / ۸۹
توسط عوامل رژیم صهیونیستی .
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 آخرِ میوهفروشهای 🍒بازار یه پیرمردِ نحیف 😞میوه میفروخت بساطِ کوچک و میوههای لکدارش مع
🔸مثل هر هفته،جوان های فامیل جمع شده بودند #خانه_رجایی! یک نفر👤 نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت: چون #مشروب خورده خجالت می کشد داخل شود.
🔹هیچ کس نفهمید رجایی در گوشی👂 چه حرفی به #جوان زد، دستش را گرفت و آورد سر سفره و گفت: با هم غذا می خوریم
- ولی دهان من #نجس است😔
🔸«تو #مهمان من هستی» را گفت و غذا را شروع کرد🍝 جوان می گفت که دیگر سراغ آن کار حرام نرفتم📛 چون #رجایی من را به لجاجت نینداخت❌
#شهید_محمدعلی_رجائی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💐بـےتماشــای تو با این همه غم ها چه کنم؟🍃 🌷تو نباشے گلِ مـــن با شب یلدا چه کنم؟!🍉 #شهید_حسین_محرا
9⃣8⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شب یلدا
🍂دو سال پیش #شب_یلدا قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا #سنتی شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم
🍂 #شهیدمحرابی از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا #مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود #حسین_آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن.
🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند #خودم می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به #صله_رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫
🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷
#شهید_حسین_محرابی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍همسر شهید : 🌷| یک سالی از #زندگی مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش دعوت کرد، #برویم خانه شان🏡 گفت
#نگهبان درب #فرودگاه اهواز از ورود او به داخل #ممانعت کرد، او بدون #اهانت به نگهبان برگشت و در آن #گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
به بنده حقیر - مسؤل وقت فرودگاه- اطلاع دادند دم درب #مهمان داری.
رفتم و با کمال تعجب #شهید_عباس_بابایی را دیدم که راحت روی #زمین نشسته.
پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی.؟ خیلی آرام و #متواضع پاسخ داد:
این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. من هم #منتظر ماندم. مانع پرواز نشوم.
در صورتیکه شهید بابایی #فرمانده معاون عملیات وقت نهاجا بودند.
نه به نگهبان #اهانت کرد. و نه خواستار #تنبیه او. بلکه از من خواست که نگهبان را مورد #تشویق قرار دهم.
❌درست مثل #نماینده_سراوان! خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم
و چه خارهایی را نماینده خود کردیم...
#شهید_عباس_بابایی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💕🍃💕🍃💕🍃 🌾حڪایت بارانے #بےامان است 🌾این گونه ڪه من #دوستت_مےدارم💖 #رفیق_شهیدم🌷
7⃣7⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 عیادت علامه جعفری از ابراهیم هادی
🔰در محله ای که ابـراهیـم حضور داشت #علامه_محمدتقی_جعفری زندگی می کرد. این علامه بزرگوار اخلاق بسیار خوبی داشت👌و اکثر اهـالی را جذب می کرد #ابـراهیـم هم به ایشان علاقه داشت💞 و در جلسات و
هیئت هـایی که در منزل ایشان🏡 برگزار می شد حضور داشت.
🔰جـاذبه شخصیت ابـراهیـم بـاعث شد که #پسرعلامه جعفری نیز بسیار به او علاقه مند❤️ و از دوستـان نزدیک او گردید. ابـراهیـم از محضر این #عالم وارسته استفاده می کرد این ارتباط دو طرفه👥 بود. علامه هم ابـراهیـم را به عنوان یک #جوان_مومن و انقلابی✌️ دوست می داشت.
🔰زمـانی که ابـراهیـم در عملیات #فتح_المبین مجروح شد. علامه جعفری برای ملاقات🛌 به منزل ابـراهیـم آمد و ساعتی #مهمـان خانواده ایشان بود کاری که معمولا برای کسی انجام نمی داد❌
🔰وقتی ابـراهیـم متوجه #حضور علامه در منزل شد. با آن وضیت خواست از جـا بلند شود و گفت: #استـاد شمـا چرا زحمت کشیدید⁉️ مـا خوب می شدیم خدمتـان می آمدیم. علامه جواب دادند: #وظیفه_مـاست که یه شما سر بزنیم. شما #جـانتان را در این راه گذاشتید..
🔰بعد گفتند: هر بار #شما می آمدید و درس می گرفتید امروز نوبت من است که از شما #درس_بگیرم. ابـراهیـم که خیلی #شرمنده شده بود بـا نـاراحتی گفت: استـاد نفرمایید😥 ما خاک پـای شمـا هستیم، هرچه داریم از شمـاست. دعا کنید #سـربـاز_راه_ولایت_بـاشیم.
🔰مـا توی جبهه به خیلی از مسائل #یقین پیدا می کنیم بعد دستش را شبیه یک دایره⭕️ کرد و گفت: اگر دنیا مثل این #کُره باشد #امـام_زمـان_(عج) مانند این دست های من به دنیـا🌎 احاطه دارد #خداوند هم بر تمام دنیا شاهد و ناظر است.
🔰علامه در سکوت🔇 به این تعـابیر عرفـانی ابـراهیـم فکر می کرد، بعد هم ابـراهیـم شروع به بیان #خـاطراتی از امدادهای غیبی و معجزات کرد.
📚سلام بـر ابـراهیم ۲
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 💟پیله کرده بود برای #سال_تحویل کنار حرم حضرت معصومه (س) باشیم ... دستش را محکم گرفته بودم، نم
#کرامت_شهید🌹
🔹من از #همسایه های این شهید بزرگوار بودم. یک مشکلی داشتم نیت کردم برای شهید و #صلوات فرستادم الحمدالله مشکلم حل شد.
🔸همان شب #خواب دیدم شهید در کنار #حضرت_آقا و امام خمینی نشسته اند و میگویند به خانواده ام بگویید من حالم #عالیست
🔹وقتی این ماجرا را برای مادر بزرگوار شهید تعریف کردم...ایشان #منقلب شدند و بیان کردند #همان_شب همسر شهید #مهمان حضرت آقا بوده اند و شام هم در بیت حضور داشته اند....و حتما پسرم در کنار همسرش بوده است.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 🍃هر جا می رفت، می ریختند دورش. یک شب داخل مسجدی بودیم نزدیک حلب، کارمان تمام شده بود.یک دفعه
✍ #خاطره_شهدا🌷
مصطفی صدرزاده روز #تاسوعا شهید شد.
خیلی دمغ و ناراحت بودیم. کمرمان شکسته بود. عصر عاشورا بعد از شکسته شدن #محاصره توانستیم به عقب برگردیم.
با عمار رفتیم مقر، با چند نفر دیگر روضه گرفته و به سر و صورتشان گِل مالیده بودند. با سر و ریش گِل زده آمد پیش ما.
تکتک نیرو های سید ابراهیم را #بوسید. جملهاش به بچه های عرب زبان این بود:《أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ》 به من که رسید، توی گوشم آرام گفت:《غصه نخور! منم چند روز دیگه #مهمان سید ابراهیم هستم.》
📚قسمتی از کتاب #عمار_حلب
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهدای_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃🌸🍃🌸🍃
#محسن_جان❤️
تو اهل #آسمان بودی
که چند صباحی
#مهمان زمین شدی،
اما در زمین هم
آسمانی #زندگی کردی؛
و اسیر این دنیا نشدی
و این بود که حالا
باز هم در آسمانی؛
اما ما اسیریم؛
#اسیر آزادی هایی
که روح مان را
به زمین محکوم کرده اند...
ای #شهید_آسمانی
دست ما را هم بگیر....
#شهید_محسن_حججی🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#امام_زمان_عج_و_رزمندگان
🔰در عملیات نصر 7 #مفقود شد. بعضی ها می گفتن دیدیم که او مجروح💔 شده بود. بعضی ها می گفتند که جلوتر از بقیه #شهید شد. ولی هیچ چیز مشخص نبود❌ نه شهادت، نه اسارت، فقط همین را گفتند که #جاویدالاثر شده است. و این هجران سیزده سال طول کشید.
🔰این رزمنده با اخلاص💖 در جوار حرم #نایب_امام_زمان(عج)، جناب احمد بن اسحاق، در شهرستان سرپل ذهاب به خاک سپرده شد⚰ اما آنچه در این میان تکان دهنده بود #خوابی است که امام جمعه ی سرپل ذهاب می بیند.
🔰او درخواب می بیند که: #امام_زمان (عج) کنار مرقد احمد بن اسحاق در حال آب و جاروی یک قبر🌷 است. و می بیند که مقام معظم #رهبری جلو می روند و می خواهند که جارو را از دست آقا بگیرند. امام زمان (عج) می گویند نه✘ این یکی را خودم جارو می زنم، امشب #مهمان عزیزی دارم.
🔰امام جمعه منتظر می مانند تا ببینند این مهمان که برای #مولای_ما عزیز است چه کسی است⁉️ و بعد خبر تشییع پیکر #شهید را می شنوند که در همان جا به خاک سپرده می شود. #امام_جمعه وقتی می بیند که این شهید دقیقا در همان مکانی که خواب دیده است دفن می شود، فریاد بر می آورد و با گریه😭 #رویای_صادقانه خود را تعریف می کند.
📚کتاب وصال، صفحه 131 الی 13
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید #نفت ریختند و #آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن
💠کرامت شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید...
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید محرابی: 🌱شهید محرابی لحظه آخری که میخواست به جبهه برود به ما گفت قطعاً من شهید میشوم و
1⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠شب یلدا
🍂دو سال پیش #شب_یلدا قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا #سنتی شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم
🍂 #شهیدمحرابی از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا #مهمان دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود #حسین_آقا هم از خانواده خودشون دعوت کنن.
🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند #خودم می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به #صله_رحم اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫
🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک #صلوات🌷
#شهید_حسین_محرابی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
آفتابِ پس از باران است؛ #شعبان!
که وقتی میتابد☀️
#قلبها را به حلولِ رنگین کمانی
از عشــ♥️ـق #مهمان میکند..
این تازه ...
سرفصلِ اولِ #ضیافتی باشکوه است!
#حلول_ماه_شعبان_مبارک🌸🌹🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
#کرامت_شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از #شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم.
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری #لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و #گلزار را به قصد رفتن ترک کردم.
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام #همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم #هدیه_حضرت_آقا
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که #حضرت_آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که #شال_سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک
💠کرامت #شهدا🌷
🔰 از زبان #مادر شهید🍂
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
❣✨+تا که این #جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه🛍 داده بودند و حالا این #شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که #شال سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍃چند روز است زمان را قسم میدهم آرامتر قدم بردارد تا ذهن مشوشم کمی طعم آرامش را بچشد و امروز #خدا را قسم دادهام به رحمانیتش و قلم را به حرفهای ناگفتهاش تا کمی با من مدارا کنند و بتوانم چند خط به رسم امانت بر صفحههای کاغذ بنگارم.
🍃حال بدم را انکار نمیکنم. همه عالم و آدم دیدهاند حتی تو... دلم زنگارگرفته گناه است و رویم زرد از خجالت. هربار مرا از خواب #غفلت بیدار کردی و راه را نشانم دادی و با لبخند همیشگیات بدرقهام کردی و من در عبور از مسیر پر از خطا سرگرم شدم و راه را گم کردم. ناله سردادم و اشک ریختم و قول دادم که دیگر #گناه نکنم. به جای مچگیری، دستگیرم شدی و باز هم کمکم کردی و باز هم سفارش...
🍃دلم را دو دستی چسبیدم و چشمانم را به زمین دوختم و راهی شدم. کمی که گذشت خسته شدم و پاهایم بیرمق از سوزش تاولهای کف پایم فهمیدم باز هم خطا رفتهام. دلم گرفت و بازهم صدایت کردم....
🍃میخواستم ناله سر دهم اما صدای ناله #رفیقهای خوبت را شنیدم. از حزن برگهای خزانشده و #آسمان پر از بغض فهمیدم روز شهادتت نزدیک است و داغ دل هر کس که ذرهای از عشقت در دلش #مهمان شده تازه شده است...
🍃آقا محمد حسین! رفیق نیمهراهی هستم که حرمت نان و نمک محبتت را نگه نداشتم و دلت را خون کردم. اما به حرمت بدنهای اربااربای دوستانت، به حرمت بینالطلوعین شهادتت، به حرمت #عشق خواهر #ارباب که در دلت صاحبخانه شد، دستم را بگیر. این حال آشفته را درمان کن که دیگر رمقی نمانده است...
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
📅تاریخ تولد : ٩ تیر ۱٣۶۴
📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱٣٩۴
📅تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱۴۰۰
🕊محل شهادت : حلب_سوریه
🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵٣
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 #روحانی_شهید_مجاهد 🌹
علی سیفی نوجوان که بود یک شب #مهمان ما بود.
صبح وقتی از #خواب بیدار شد که نماز صبحش #قضا شده بود!
خیلی ناراحت بود.
وسایلش را جمع کرد و رفت!
تا مدت ها خبری از او نداشتم.
بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود.
خاطرات 🌹 شهید علی سیفی
📚 کتاب بیا مشهد
شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 #روحانی_شهید_مجاهد 🌹
علی سیفی نوجوان که بود یک شب #مهمان ما بود.
صبح وقتی از #خواب بیدار شد که نماز صبحش #قضا شده بود!
خیلی ناراحت بود.
وسایلش را جمع کرد و رفت!
تا مدت ها خبری از او نداشتم.
بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود.
خاطرات 🌹 شهید علی سیفی
📚 کتاب بیا مشهد
شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و چهار❤️
.
برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه #یادگاری ها...
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟"
هدی به دختر های #چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید.
😘
#ادامہ_دارد
.
❤️قسمت شصت و پنج❤️
.
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡
#ادامہ_دارد
❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️
✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐
#شهید_سرتیپ_جواد_حاج_خدا_کرم🌷
🔰دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند:
به مناسبت #سالگرد پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل🏡 و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند.
🔰من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم😔 چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم #مهمان هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند.
🔰من به شدت گریه کردم😭 و همان شب #پدرم را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن☎️ نشسته اند. یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند. از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟
🔰گفتند: #باباجان! چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من #خودم دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو❌
🔰از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که #بهشت_زهرا آمدن هم دعوت شهداست🌷
ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند...
نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم
ان شاءالله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم...
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم...
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من...
با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید...
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم #هدیه_حضرت_آقا ...
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود،
آخه غلام رضا درست میگفت
این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم...
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم.
❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶♂
❣✨همون شب به #خوابـم آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام #همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید.
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم #هدیه_حضرت_آقا💝
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که #حضرت_آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم.
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک #قاری_لبنانی برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#متن_خاطره 🌷
ماشین 🚙که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش #مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی #پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده😅.
همان قدر #عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی😡؟! هیچ وقت این طور #عصبانی ندیده بودمش...
📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰
⚘ شادی روح شهدا صلوات🌹🌿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh