eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5924954582227616456.mp3
5.77M
🎧🎼🎧 🎤 شبا که تو آغوش بودم تو گوشم لالایی عفت میخوند 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣0⃣8⃣ 🔴 تذکر یک شهید به مخالفان انقلاب و رهبری 🔹 دختر دانشجو و تنهایی و 🌾ایام مهرماه بودوشروع ترم ، پیرمرد و پیرزن، دخترِ تنها پسرِ رو به شهری غریب آوردند.یک هفته موندند و بالاخره تنها شد😔... 🌾می گفت روز اول که تنها شدم، خیلی گریه کردم 😭و شهر منو احاطه کرد.ترس هم کمی همراهم بود.شب که شد🌔 با خودم گفتم: اگه بود...وباهق هق گریه خوابیدم😭 🌾تو خواب دیدم. یه جوون بالباس رزمندگی اومد ایستاد پیشم و بهم گفت:توی این شهر ما شهدایی🌷هیچ غصه نخور🚫.اگه بابات اینجا پیشت نیست. . گفتم شما؟ گفت: 🌾صبح که شد پرس و جوکردم و کیه. بعدازشروع کلاسها، یکی ازاساتید که دید من ام و ولایی خیلی بهم گیر داد😒 و حرفهای سیاسی روخطاب به من میزد و با من به شدت می کرد. 🌾تااینکه دریکی ازجلسات برگشت گفت:خانم فلانی دیگه بیای سراین کلاس. رفتم بیرون درحالی که فقط گریه می کردم😭 ، توی دلم با حرف میزدم و اشک می ریختم. 🌾دوباره شب دیدمش: همون اومدبهم گفت: "فردا سرکلاس بشین و کاری نداشته باش و به استادتون بگو: اگه (شهدا) و نسل نبود❌ تو اینقدر راحت و آسوده نمی تونستی حتی زندگی کنی😏.ازاین به بعداگه خودت رو اصلاح نکنی به "باید" جواب پس بدی." 🌾صبح رفتم سرکلاس، بچه های کلاس بهم گفتند: تو را به خداخودت بیرون ...این استاد از بدش میاد. استاد اومد یه نگاهی به کلاس و من انداخت👀 ،بعد روی تابلوی کلاس نوشت✍:"ما هر چه آبرو واعتبار وآسایش وامنیت داریم از  داریم.🌷" 🌾و بعد سر کلاس رسما از من خواهی کرد. ازمن پرسید: شما با محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید⁉️من درجواب گفتم :بله☺️.. 🌾ظاهرا عین منو استاد هم دیده بود. بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل کرده بود. 🔹"یارا دلـ❤️ از یاد تنگ دارم 🔸حال وهوای لحظه های دارم..."   🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💌خدایا نامه ام رو به دست #امام_حسین برسون ❣سلام امام حسین مهربون ✍من #دختری کوچک هستم. پدرم #جانبازموجی است. الان که دارم برای شما نامه می نویسم📝 #پدرم خوابیده آرومه آرومه😌. ✍وقتایی که #خوابه میام کنارش👥 وباهاش حرف می زنم. امام حسین شنیدم #رقیه ی کوچولوت🌸 به آسمون ها رفته می خوام بهتون بگم، من حاضرم #دخترشما بشم. ✍به جاش حال #بابام رو خوب کنید😢 ازشما خواهش می کنم می دونم که #خیلی_مهربونید امام حسین(ع). 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖇 #خاطره 🍂زیاد خواب #بابام رو می بینم یڪ بار وقتی پدرم اومد به #خوابم، افتادم روی #دست_شون و شروع ڪردم به #بوسیدن، 🍂بهشون گفتم: بابا لحظه #شهادت (سقوط هواپیما) چه احساسی داشتی؟ خیلی درد کشیدی؟ 🍂اول طوری بهم نگاه کردند که چرا این سوال رو می پرسم، اما بعد خندشون گرفت و با #خنده بهم گفتن آنقدر کیف داد، آنقدر خوب بود، عالی بود... #شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣دل نوشته دختر شهید : 📝من همیشه وقتی که دلم برای #بابام تنگ میشه💔 عکسش و #تو_دلم نقاشی می‌کنم. می‌دونم که بابام مراقب منو داداشم هست😍 📝وقتی که دلم برای بابام تنگ میشه یاد #رقیه_خاتون دختره امام حسین میفتم که کوچیک‌تر از من بود و #باباش شهید شد🕊 📝مامانم همیشه میگه : #شهدا_زنده‌اند و همیشه پیشمونن💞 پس #بابایی یادت باشه، مثل قبلنا که برام هدیه🎁 میگرفتی. هدیه منو تو #بهشت نگه دار تا منم بیام ازت بگیرم ... نازدانه شهید #فاطمه‌خانم دختر شهید مدافع‌ حرم #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#بابا اگه بیاد . . . 😔 چه #شبایی چشم خیسم واسه تو ستاره🌟 بارید از عروسکام میپرسم از #بابام خبر ندارید⁉️ جز #عروسکام تو دنیا دیگه من چیزی ندارم😢 هرچی دارم رو میدم که #تو_بیای بازم کنارم💞 🔺نازدانه #شهید_بهرام_مهرداد #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🖇 #خاطره 🍂زیاد خواب #بابام رو می بینم یڪ بار وقتی پدرم اومد به #خوابم، افتادم روی #دست_شون و شروع ڪردم به #بوسیدن، 🍂بهشون گفتم: بابا لحظه #شهادت (سقوط هواپیما) چه احساسی داشتی؟ خیلی درد کشیدی؟ 🍂اول طوری بهم نگاه کردند که چرا این سوال رو می پرسم، اما بعد خندشون گرفت و با #خنده بهم گفتن آنقدر کیف داد، آنقدر خوب بود، عالی بود... #شهید_احمد_کاظمی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔸محمد پارسا سه ساله با لحن بچه گانه و با عصبانیت😠 و ناراحتی میگفت: مامان نذار بره، گناه داره، میره شهید میشه🌷 ایوب فقط میخندید 🔹 بعد از رفتن پدرش جیغ میزد و گریه میکرد😭 و به من میگفت: بابا اگر بشه تقصیر توئه، من رفتن بابام رو از چشم تو میبینم، همه بابا دارن من ندارم😔 🔸حالا بعد از "شهادت پدرشون" می گویند: دلم برای میسوزه که تیر به سرش زدن💥 ایوب میگفت: مریم جان، من میدانم میشوم عکس و فیلم از من زیاد بگیر📸 بچه‌ها بزرگ شدند پدرشان را ببینن 🔹روزهای آخر  صدایش میکردم، موقع رفتن گفتم: ایوب جان وصیتنامه ننوشتی⁉️ گفت: را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود👌 فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم، عکس های حضرت آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام من هستند، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم، و همه آن عکسها را با خودش به سوریه برد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣1⃣ 📝آیینه و شمعدان نخریدیم. الان اگر کسی هیچ خریدی نکند لااقل آیینه و شمع دان را می خرد، آن هم اصفهانی ها که رسم و رسومشان خیلی مفصل است. ولی ما خیلی به این چیزها پابند نبودیم. علاقه ای نداشت. من هم برایم مهم نبود، ولی حلقه💍 را دوست داشتم. برای یوسف خرید حلقه هم مهم نبود، ولی من گفتم: چون دانشجو هستم و می رم دانشگاه، باید رو دستم کنم. هیچی هم که نخرم، سر این یکی کوتاه نمی آم. 📝همه ی خرید عقدمان یک حلقه بود با یک جفت کیف👜 و کفش سفید. سر عقد هم لباس سفید خواهرم را پوشیدم. قرار گذاشتیم سال دیگر که درسم تمام شد برویم سرخانه و زندگیمان بعداز عقد یک هفته با پدر و مادرش رفتیم و شیراز. یوسف تازه  یک پیکان آبی🚙 رنگ خریده بود. سوار ماشین شدیم. 📝خیلی خوش حال بودم و برای خودم خوشی می کردم😃 به هر حال تغییر و تحول بزرگی توی زندگیم پدید آمده. اما تا سوار ماشین شدیم و خواستیم خداحافظی کنیم، یک دفعه زد زیر گریه😭 چنان اشک می ریخت که جا خوردم. فکر نمی کردم انقدر دل نازک باشد. تازه فهمیدم چرا نمی خواست ازشان دور شوم 📝گفتم: بابا! من که برای همیشه نمیرم. چند روز دیگه بر می گردم. ولی فایده نداشت. وقتی راه افتادیم، تا یکی دو ساعت توی خودم بودم😔خوب بود که مادرم ی کوچکم را هم را هم فرستاد. وگرنه سر همین قضیه خیلی احساس تنهایی می کردم. آن یک هفته ای که رفتیم مشهد، خیلی به من خوش گذشت. 📝 خیلی خوش اخلاق بود. پدربزرگ و مادربزرگ مادریش از ترک های اذربایجان شوروی بودند و از ایروان به مشهد آمده بودند. گاهی که ترکی صحبت می کردند، یوسف اشاره می کرد که فارسی بگویند تا من ناراحت نشوم😊 پدرش اهل قوچان بود. کارش دوختن پوستین و کلاه بود، به شان می گفتند . خانه‌ای در مشهد داشتند، ولی در قوچان زندگی می کردند؛ کار و بار پدرش در قوچان بود. 📝آن دو ترمی که از درسم مانده بود، کرده بودیم و من در خانه ی پدرم بودم. یک بار پروژه ی درسیم تحقیق و ترجمه ی یک مقاله در مورد شیمی کریستالی بود. لغت و اصطلاح فنی زیاد داشت. یوسف زبان انگلیسی اش خیلی خوب بود👌 وقتی فهمید گفت: برات ترجمه می کنم. کتاب را برداشت با خودش برد . 📝شب ها که از سرکار برمی گشت ترجمه می کرد. پروژه را که تحویل استاد دادم. خیلی تشویقم کرد👏 و تمام نمره اش را بهم داد. برای فارغ التحصیلیمان جشن گرفته بود. گفتند: می تونید با خودتون هم راه بیارید. توی جشن لباس فارغ التحصیلی پوشیدم. یوسف هم با من آمد👥 وقتی برگشتیم، چندتا عکس با آن لباس از من گرفت. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگه بیاد . . . 😔 چه چشم خیسم واسه تو ستاره🌟 بارید از عروسکام میپرسم از خبر ندارید⁉️ جز تو دنیا دیگه من چیزی ندارم😢 هرچی دارم رو میدم که بازم کنارم💞 🔺نازدانه 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆★☆★ اگه بیاد . . . 😔 چه چشم خیسم واسه تو ستاره🌟 بارید از عروسکام میپرسم از خبر ندارید⁉️ جز تو دنیا دیگه من چیزی ندارم😢 هرچی دارم رو میدم که بازم کنارم💞 🔺نازدانه 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh