🌷شهید نظرزاده 🌷
پرواز کردن سخت نیست...عاشق که باشی بالت میدهند و یادت میدهند تاپرواز کنی...آن هم عاشقانه...🌺 #شهی
1⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
#شال_سبز
🔹چند ماہ بعد از عقد من و آقامحمد رفتیم بازار برای خرید. دو تا شال خریدم...
یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدم..
🔸اما یه روز #محمد به من گفت :
خانومی اون شال سبزت رو میدیش به من؟حس خوبی به من میده..شما #سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم...
🔹گفتم : آره که می شه...گرفت و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش...تو هر ماموریتی که می رفت یا به سرش می بست..یا دور گردنش مینداخت ...
🔸تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد #شهادت برام آوردن ...
🔹محمدم رو که نگاه می کردم بهش افتخار می کردم..گاهی اوقات توی جمع یا مهمونی که بودیم فقط بهش نگاه می کردم..انگار سال ها ندیده بودمش، بعد همون لحظه بهش پیام می دادم و می گفتم بهت افتخار می کنم
به خودم می بالم که تو همسرم هستی.
راوی: #همسر_سادات_شهید #شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#یه_دنیا_غیرت 🌾یه سری که #آقامحمدتقی اومده بود مرخصی، خبر دادن که پژاک حمله کرده و دوستای آقا محمدت
🌾اولین باری که #آقامحمدتقی رو دیدم توی محوطه با صفای لشکر تقریبا ساعت ۶ صبح⏰ روز یکی از #جمعه های اسفند ماه سال ۹۴ بود.
🌾چهره ی دلربا و با صفای ایشون😍 هیچ وقت از چشمانم کنار نمی ره، در برخورد اولی که دیدمش، پیش خودم گفتم : حتما باید از #سادات حضرت زهرا باشه که انقدر چهره زیبا و دلنشینی داره👌 اون #شال_سبز رنگی که اکثر مواقع دور گردنش بود چهره ش رو #شهدایی🌷 می کرد
🌾یکی از #رزمندگان منو بهش معرفی کرد ؛ سلامی بهش کردم و اومد جلو👥 و دست هاش رو به گرمی فشردم و احوالپرسی مختصری کردیم ، برگشت گفت: که شما از #سادات هستید برای ما دعا کنین بریم #همسفره_سیدجلال بشیم، بعد از هم جدا شدیم 💕
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹هر دو #زانوهایش را از دست داده بود وهمیشه درد⚡️ شدیدی داشت. #مینیسک پاهایش حسابی دچار مشکل شده بود
🍂دوست داشت همسرش #سیده باشه
و به آرزوش رسید. همیشه به اینکه داماد #خاندان_پیامبر بوده، افتخار میکرد😍
و به همین خاطر در تمام ماموریت هاش #شال_سبز همسرش💞 را به یاد او به همراه داشت
🍂چندماه بعد عقدمون من و #محمدم رفتیم بازار من دوتا #شال خریدم. یکیش شال سبــ🍃ـز بود که چند بار هم پوشیدمش یه روز محمد به من گفت: اون #شال_سبزت رو میدیش به من⁉️
🍂حس خوبی💖 به من میده. شما #سیدی و وقتی این شال سبزت همراهمه قوت قلب♥️ می گیرم. هر ماموریتی که میرفت یا به #سرش می بست یا دور گردنش مینداخت. در ماموریت #آخرش هم همون شال دور گردنش بود🌷
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
#کرامت_شهدا
🔰 از زبان مادر شهید
❣✨بعد از #شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار #حضرت_آقا بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم.
❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری #لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی #ارادت داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و #گلزار را به قصد رفتن ترک کردم.
❣✨همون شب به #خوابـم آمد
باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت:
-امروز شما #مهمان ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام #همسر ایشون رو نمی دانستم)
+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید
-حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به #مادرم بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم #هدیه_حضرت_آقا
+تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که #حضرت_آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده #هدیه داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁
❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک #خواب و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که #شال_سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است.
#شهید_غلامرضا_لنگری_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh