📚
#رمان_شهدایی
🌷
#خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣
#قسمت_چهارم
#مادر و پدر هم سخت میگرفتند.
میگفتند «
#دختر به راه دور نمی دیم.
#نظامی هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با
#ازدواج فامیلی هم موافق نبودند.❌
📝یکی از دوستان
#حسن که وقتی به
#شیراز منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم
#خانه شده بودند،
📝یوسف بود.
#خانواده یوسف
#مشهدی بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری
#خانوم، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍
📝حسن چند
#ماهی بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز.
از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با
#دخترخاله هایم برویم
#خانه شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی
#دلمان 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود.
📝تازه سال دوم
#دانشگاه را تمام کرده بودم.
#تابستان بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم
#خانه ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌
📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن
#مأموریت دادند.
📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد.
📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد،
بعد گفت «
#دوست من از خودم بهتره. میسپرمتون دست
#یوسف کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون،
تو که زحمتت نیست، یوسف جان،»
یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و حسن نداره. خودم در
#خدمتتون هستم.»
ماندیم.
#روزها صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم.
📝خودش ماشین نداشت. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود.
#عصرها که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و چاییش را که میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛
حافظیه،
#آرامگاه سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل.
#آقا یوسف خیلی نجیب بود.
جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh