7⃣7⃣2⃣1⃣
#خاطرات_شهدا🌺🍃
#نذر_مـادر❣
🔰در
#قلاجه غوغایی بود. سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن💕 از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب🌥 بچه ها همدیگر را سخت در بغل میفشردند و گریه😭 سر میدادند.
#عاشق بودند، کاری نمیشد کرد و با اینکه با خودشان
#عهد کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی
#دلبسته هم شده بودند. تا ساعاتی⏰ دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش🔥 دشمن رد میشدند و حماسهای دیگر را در تاریخ
#دفاع_مقدس رقم میزدند
🔰حسابی توجیه شده بودند که برای
#آزادسازی شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن مینازید) باید
#مردانه بجنگند. با بچههای لشگر سیدالشهدا👥 همراه بودم. الحق و الانصاف بچههای تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند.
#دروازه_قرآنی درست کرده بودند تا بچهها از زیر آن رد شوند.
🔰حاج علی
#فضلی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه میکرد، نه بچهها از او دل💞 میکندند نه او از بچه ها، انگار برای
#عروسی میرفتند😍 رسیدن به
#وصال عشق🕊 آذین بندیها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی🎊 کرده بودند، در
#عکس رشته لامپ ها مشخص است
🔰روحانی جوانی در حالی که
#لباس رزم بر تن دارد و قرآن📖 به دست گرفته بچهها را از زیر قرآن رد می کند. در این میان
#نوجوانی نشسته و برای بچههـا اسفند دود می کند"در عکس پشتش به ماست" سنش کم بود، چون چادر ما⛺️ نزدیک بچههای
#ستاد بود، بارها و بارها دیده بودمش
🔰خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه
#رزمندگان دیگر بفرستند، اما سنش کم بود به گمانم 12سالش📆 بود. این
#لحظههای_آخر آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچههای ستاد،
#شب قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه 😭اش را شنیدم
🔰از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه ای کز کرده و
#اشک بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است😢 رفتم و کنارش نشستم، با اینکه میدانستم علت چیست, از او پرسیدم: چرا گریه میکنی⁉️ خیلی ساده در حالیکه احساس می کردم
#بغض تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت:
🔰می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما
#نمیگذارند، می گویند سنم کمه. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خب اولاً
#مرد که گریه نمی کند✘ ثانیا تا اینجا هم که با بچهها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند🚷 گفت: به مادرم گفتم که
#نذر کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم "نذر مادرم" ادا نمی شود ❌
🔰با این
#حرف_آخر واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم: اگر دعای مادر پشت سرت باشد،
#انشاءلله نذر او هم ادا می شود✅ حالا در آخرین غروب وداع
#قلاجه با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند🌫 تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند.
🔰درمرحله دوم
#عملیات در شهر مهران باز هنگام غروب🏜 دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود،
#لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد✋ دویدم تا خودم را به ماشین🚍 برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید. دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار💥 گم شد
#نذر_مادر ادا شده بود ...🕊🌷
📸به روایت عکاس دفاع مقدس
#سیدمسعود_شجاعی_طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh