🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃 🌷چقدر #پَر می کشد دلم به هوای "تو" انگار تمام #پرنده های جهان در قلبم #آشیانه کرده اند ...❤
8⃣8⃣2⃣ 🌷 🔰عباس بعد از یک ماه آمد پیش من؛ گفت: «می‌خواهم به بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم سوریه رفتن تو با منه، من نمی‌خوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را می‌فرستم. 🔰 اما چرا آنقدر می‌کنی که الان بروی⁉️ عباس گفت «حاجی؛ من دارم میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین‌گیر کنه😔!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت😍😃. 🔰عباس یک بیست و سه ساله، در سخت‌ترین مکان قرار می‌گیرد که بیشترین رفت و آمدها و مراجعات و هماهنگی‌ها آنجاست یک لحظه هم به کسی اخم نکرد🚫 عباس همه‌مان را کشته بود. 🔰 عباس از بیست سالگی شروع کرد به دادن بچه‌های هم سن و بلکه بزرگتر از خودش.عباس همان‌ کارهایی که ما به آن عمل نمی‌کنیم🙁 را انجام می‌داد و همین سبب شد به این برسد. 🔰عباس به چیزهایی که ما به آن  آلوده بودیم آلوده نبود📛. مراقب چشمش بود👌، مراقب نفسش بود اینطوری نبود که هر شب نماز شب بخواند ولی می‌خواند. 🔰خلوت داشت, سجده‌های طولانی داشت اگر این‌ها نباشه، اگر نباشی خدا عاشقت نمی‌شه 😔. عباس را رها کرده بود و عاشق خدا شده بود. از آن طرف جوانی هم می‌‌کرد. جوانی او بود ولی حواسش بود دچار غفلت ♨️نشود. راوی:ســردار حمید اباذری 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh