eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بنای ازدواجم💍 با مصطفی #عشق او به ولایت بود. دوست داشتم دستم را بگیرد☺️ و از این #ظلمات و روزمرگی ب
😍👇حتما بخونید همسر او تعریف میکند: ❣یادم می‌آید #مادرم به سختی مریض و در بیمارستان بستری بود. به #اصرار مصطفی تا آخرین روز در کنار مادرم و در بیمارستان ماندم. ❣او هر روز برای عیادت به بیمارستان می‌آمد. مادرم به مصطفی می‌گفت: همسرت را به خانه ببر. ولی او قبول نمی‌کرد و می‌گفت: باید پیش شما بماند و از شما #پرستاری کند. ❣بعد از مرخص شدن مادرم از بیمارستان، وقتی مصطفی به دنبالم آمد و سوار ماشین شدم تا به خانه خودمان برویم، مصطفی دست‌های مرا گرفت و #بوسید و گریه کرد و گفت: از تو بسیار #ممنون هستم که از مادرت مراقبت کردی. ❣با تعجب به او گفتم: کسی که از او مراقبت کردم مادر من بود نه مادر شما… چرا تشکر می‌کنی؟! او در جواب گفت: این دست‌ها که به #مادر خدمت می‌کنند برای من #مقدس است. دستی که برای مادر خیر نداشته باشد، برای هیچ کس خیر ندارد و احسان به پدر و مادر دستور خداوند است. #شهید_مصطفی_چمران 🌷 #مردان_خدا 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♦️شما اگر محمودرضا را با #کوثر می‌دیدید، لطافت خاص و دیدنی‌ای در ارتباطشان💞 قابل درک بود. یک بار به
5⃣3⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 آخرین تماس 🔰 آذرماه 92 عمه شان در میانه کرد. پدر برای مراسمات به میانه رفته بود. آنجا بود که محمودرضا زنگ زد. بابا منم میخوام بیام میانه. لازم نیست من اینجا هستم، عذری برای شماها نیست. تو به کارت برس.اما او کرد، پدر اجازه داد. 🔰 پدر بی خبر بود که محمودرضا هدف دیگری دارد. محمودرضا می دانست همه فامیل آن جا هستند و می توانست همه را، همه را ببیند. با همان پراید سفید رنگش آمد. همه را دید، با همه کرد. 🔰 بعد از مراسم، پدر گفت محمودرضا بریم تبریز؟ بله بابا. آمدند، ماندند. فردا هم مادر گفت محمود امروز هم می توانی بمانی؟ گفت چشم، ماند. 🔰فردای آن روز بود. پدر میخواست به عادت دیرین به کوه برود. کوه های زیادی را در اینجا رفته بود. بارها بچه هایش را هم برده بود. محمود گفت بابا من را هم بیدار کن. صبح میخواهم با تو به کوه بیایم. صبح پدر بالای سرش که رفت دید خوابیده است. چند دقیقه ایستاد و کرد. خیلی زیبا خوابیده بود. خیلی آرام، عمیق. دلش نیامد بیدارش کند. رفت. 🔰وقتی برگشت محمودرضا پرسید پدر چرا بیدارم نکردی؟ و بعد به لباس های پدر اشاره کرد و گفت پدر لباسات خیلی نازک نیست؟ برای کوه مناسب نیست. پدر گفت همین نزدیک رفته بودم. محمودرضا گفت پدر من برایت لباس میخرم. پدر گفت نه میخوام لباس کلار بخرم. محمود گفت من از میخرم و برایت میفرستم. فردای آن روز صبح کرد و راه افتاد. ظاهرا همه چیز عادی بود. طبق معمول پدر و مادر را هم بوسید، مادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت 🔰اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت، از ماشین پیاده شد پاهایش را جفت کرد و به هم کوبید. انگار می گذارد. گفت بابا مامان حلال کنید دیگه. تعجب کردن. پدر گفت نکنه قصد مکه و کربلا داری؟ کوچکی روی صورت محمودرضا شکفت. چیزی نگفت. نشست پشت فرمان و رفت که رفت. 🔰آنقدر آرام و عادی که آب در دل پدر ومادر تکان نخورد. یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد. بابا من اینجا میخواهم برات لباس بخرم ولی جنسی که شما میخواهید نیست. یک چیز پرز دار دیگه دارند، اجازه میدید بخرم؟ پدر گفت نه خودم بعدا میخرم و این محمودرضا بود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷تو با #خندہ دوا کردی تمـام درد هـایم💔 را 🌷کدام اکسیر #جاویدی درون خنـدہ ات پی
7⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: دوست و همرزم شهید 💠دورفیقی که قراربود باهم صابرینی شوند 🔰آقا علیرضا بریری و بنده در هایی که از لشکر ۲۵ کربلا اعزام میشدیم🚌 اکثرا بودیم و مثل دو برادر در کنار هم👥 بودیم. 🔰علیرضا به عنوان گروهان، در گردان حمزه مشغول به خدمت بود و با اینکه در ماموریت بود، همیشه از علاقه💖 خودش برای ادامه خدمت در صحبت میکرد. 🔰میگفت: حتی شده به عنوان ، دوست دارم که در آنجا خدمت کنم✌️ و در ماموریت های متعدد و متنوعِ عملیاتی آنها انجام کنم... 🔰چون هم آمادگی جسمانی و هم اطلاعات نظامی بالایی داشت و این صحبت ها تا ماموریتِ سال ۹۵🗓 ادامه داشت. 🔰تا اینکه یکروز که در ، در "خانطومان" بودیم که سردار رستمیان، فرمانده وقت لشکر برای بازدید👀 به سمت ما و که فرمانده تَلِّ(تپه) ۲ بودند، آمدند... 🔰در آنجا، آقا علیرضا از خودش به ادامه خدمت در گردان صابرین با سردار صحبت کرد و آنقدر کرد که سردار اول خندید😄 و گفت که اگر از این ماموریت زنده برگشتیم🌷 و عمری بود با پیشنهادت موافقت میکنم✅ 🔰خلاصه آن ماموریت رو تموم کردیم ولی برگشتیم و...😔چند وقتی از آن ماموریت و علیرضا گذشت و رفتم خدمت سردار رستمیان و صحبت علیرضا🌷 با ایشون رو مجددا یادآوری💬 کردم. 🔰موافقت ایشون رو گرفتم⚡️ولی دیگر علیرضایی نبود🚫 که با هم دوره بریم و با هم انتقالی به گردان صابرین بگیریم😔 ولی باور دارم ک او است و من الان در گردان صابرین تنها نیستم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰گل یا پوچ 🔸عملیات در پیش بود از «خلصه» به سمت #شیخ_نجار حرکت کردیم بیشتر نیروهـا با اتوبوس🚌 رفتند
9⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 💠امر به معروف خانوادگی 🔰خانوادہ هـایمان را براے و تفریح بردہ بودیم کیش🏖 در حد توان مالے مان تلاش می‌کردیم هـر چہ ممکن است آنجا را بہ خانوادہ مان نشان دهـیم👌 شوخی هـاے حامد و بچه هـاے دیگر فضاے بسیار بہ وجود آوردہ بود 🔰در کیش کشتے هـاے⛴ تفریحے دو طبقہ وجود دارد که در عرشه ی کشتے منظرہ دریا و در طبقہ پایین که دیوارہ شیشه اے دارد مرجان هـاے رشد کردہ و در کف دریا🌊 قابل مشاهدہ است 🔰حامد داشت سوار این کشتے بشویم ⚡️اما چون من میدانستم در این کشتے موسیقے🎵 زندہ که بعضاً از دایرہ شرع خارج است اجرا مے شود لذا بودم. حامد گفت سوار میشیم اگر آهـنگ بد پخش شد میکنیم 🔰بالاخرہ سوار شدیم😊 و موسیقے شروع شد🎶 حامد رفت سراغ مسئول آنجا و خواست که موسیقے را متوقف🚫 کند ولے مسئول کرد حامد بدون اینکه تند و عصبی بشود گفت: یک 👇 🔰وقتے کشتے دارہ میرہ ما میریم کشتے شما پایین موسیقے بخش کن، در برگشت ما میایم شما بالا موسیقے اجرا کن🎹 آن بندہ خدا بہ خاطر خوب حامد پیشنهـاد جالب و هـمچنین تعداد زیاد ما👥 با خواستہ حامد موافقت کرد✅ 🔰البتہ در برگشت↪️ زیر حرفش زد و پایین هـم موسیقے پخش کرد☺️ ولے سعے کرد در انتخاب موسیقے تا حدے حال ما را هـم بکند با موسیقے اے مرز پر گهـر🇮🇷 و ... برنامہ اش را بہ پایان برد 🔰وقتے از کشتے پیادہ شدیم خندیدیم و بہ گفتم دیدے هـمون شد که من گفتم😅 حامد که هـمیشہ خندہ رو بود کردہ بود میگفت: چقد زشتہ که در جمهـورے اسلامے چنین وضعے داریم😢 حتے گریہ هـم کرد تا جایے که براے گرفتن عڪس عینک آفتابے اش🕶 را برنداشت تا صورت ناراحتش در عکس معلوم نباشد❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
....!! 🌷یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس، حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی و گلاب مستشان می کنند؛ بوی عطر از حسین بود! 🌷آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند: «حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.» 🌷حسین با چشمانی خواب آلود گفت: «عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.» ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.» گفتند:«چه خوابی؟» نگفت. با زیاد حسین را به حرف آوردند. 🌷حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان (عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: «به زودی شهید می شوی.» خواب امام زمان (عج) او را خوش بو کرده بود!! دوستانش می گفتند: «در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به شد. بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد.» 🌷....حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه (عج) را نمی بینید؛ بروید جلو، پیش امام زمان (عج)، مرا وِل کنید....» ✍راوى: مادر شهيد 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣ #قسمت_چهارم #مادر و پدر هم سخت
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣ . 🔴 از یک ‌هفته که خواستیم برگردیم آقایوسف می‌گفت «بمونید. آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.» اما من باید برمی گشتم. داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃 🔶این یک هفته که بودم، بیش تر  از شغل و ارتشی بدم آمد. «این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات نداری.» از شانس ما به حسن مأموریت بود.🍃 🔵سه ماه بعد یک ‌روز که از برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان. خاله ریز ریز خندید😃 و همانطور که با حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم گفت «اومدم تو» تعجب کردم. این خاله ام نداشت.🍃 🔶گفتم «شما که نداری خاله.» گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. نیست❓ رفته بودی ، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️ گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن جماعت نمی شم.»🍃 🔴خاله جواب داد: «یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. و سر به راه. از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.» هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» نکرد.🍃 🔷 کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، کن‌. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃 🔶 دیدم خاله دارد ناراحت می شود گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.» خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.» فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃 🔵 بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود . خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃 . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #همسرانه ❤️ 🍃ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ماه رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم، شهید مح
🌿روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خوانده‌اند و اسم آقا در فهرست نبوده است. حسین آقا برای گرفتن فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده مخالفت میکند😞. 🌺همسرم که را بی‌فایده میبیند به فرمانده میگوید: من بچه‌ی اگر من را به این عملیات نبرید به محض برگشتن به حرم رضا(ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم☝️... فرمانده محور وقتی شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه میدهد😍 🌿در همین لحظات یکی از به بقیه‌ی میگوید: همه‌ی ما از مشهد آمده‌ایم، فردا امام علیه السلام (ع) است و خوش بحال کسی که فردا شود🕊 🥀هنوز حرف این تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش میگوید:" آن کسی که میگویی فردا #"شهید" میشود من هستم فردای آن روز، روز امام رضا در سوریه تیر به قلب💖 ایشان اصابت کرد و در حالی که در "سجده" بودند و آخرین کلمه‌ای که گفتند #"یاابالفضل"بود به رسیدند✨🕊 راوی:همسر 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حلب خانطومان ۲۰ / دی/ ۹۴ - داش مجید یه چیزی بگم ناراحت نمیشی⁉️ + نه داشی #بگو راحت باش! - میگم تو
🌸🥀 🍀●پیش از 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. داشت. اما بعد از کربلا تغییر کرد.🍂 . 🌱●زمانی آمد و کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد. 🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . 🌿● قبل از شروع ، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام ، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات . 🍃چند بار گفتم ». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این شوخی مجید بود.. فردای همان روز مجید به موشک کورنت به 🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
♥️شب 🌙شد منطقه خیلی #خطرناک واطرافمون #داعش بود و #آزادسازی هنوز انجام نشده بود حسین نظری لوح پستی ن
🌿🌻 🍂همرزم نوࢪی 🍂بین بچه ها من انگشت شمار ها بودم ڪه گوشی📲 داشتم.مرحله اول و دوم گوشی نبرده بودم بخاطر عڪس خیلی بودم .ولی اینبار بچه های افغان برام رد ڪردن اوردن توی 🛫به من دادن. 🍂توی این بازی منچ داشتم و با تقلبی ڪه یاد گرفته بودم همه رو میبردم‌.خیلی ڪردم بابڪ بیاد چادر ما بازی ڪنیم.خیلی سخت قبول ڪرد.چند دست سر هم هرڪاری ڪردم بابڪ منو برد. 🍂براش جالب شد. میومد بازی ڪنیم.همیشه هم مثل قبل من میباختم و میبرد.بهش گفتم: همه به من میگن تو خر شانسی .حالا من به تو میگم تو خرشانسی... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
فراموش نمی کنم، گفت: من #فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از
2⃣8⃣3⃣1⃣ 🌷 💢دامنه کارهای پشت پرده به محل کار او هم کشیده شده بود. عده ای علناً در حضورش به او بد🚫 می گفتند. به رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل سطح کشور بود، می گفتند هیئت غشی ها و ... 💢من را صدا کردند📢، رفتم دفتر آقای ... در سپاه، آن موقع من در تبلیغات ساری مسئولیت داشتم. پرسید: «از علمدار چه می دانی⁉️» گفتم: «چطور!؟🤔» 💢گفت: «خواهش می کنم، مطلب مهمی پیش آمده، هر چه که می دانی .» گفتم: «پشت سر او👥 خیلی حرف می زنند، ⚡️اما من از زمان جنگ با او دوست هستم💞، هیچ کدام این حرف ها صحیح نیست❌. سید مجتبی یک است.» 💢بعد ادامه دادم: «سید با خوب برخورد می کند. همه سربازها عاشق او هستند😍، اما برخی از از این کار خوششان نمی آید. سید به برخی از افراد می دهد که کارشان را درست انجام دهند✅ اما خیلی ها خوششان نمی آید. بنابر این پشت سر سید حرف می زنند🚫 و ...» 💢آن مسئول یک به یک می کرد و من با دلیل جواب سخنان او را می دادم. در پایان گفت: «خیلی از تو ممنونم😊. مشکل مرا حل کردی!» تعجب کردم😟. پرسیدم: «چه مشکلی؟!» نمی خواست جواب دهد اما با من گفت 💢«برای پرونده درست شده بود📑. قرار بود من پرونده را امضا کنم📝 و به تهران بفرستم. دیروز آخر وقت می خواستم امضا کنم، ⚡️اما گفتم بگذار فردا پرونده را بعد.» 💢دیشب در عالم خواب ، نماینده امام (ره) در ، را دیدم، ایشان فرمودند: «حضرت امام (ره) از تو راضی نیست!😔» من گفتم: «چرا؟!» گفتند: «این پرونده چیست که می خواهی امضا کنی⁉️» 💢من از خواب پریدم🗯. تنها پرونده ای که قرار بود امضا کنم همین پرونده بود. برای همین شما را صدا کردم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰نیمی فدای وطن و نیمی هم فدای حرم شد 💢همسر شهید محمدرضا ابراهیمی: «محمدرضا ۳۰ سال در خدمت كرد و بعد از بازنشستگي در جهاد مشغول به كار شد. اما بعد از جنگ هم آرام و قرار نداشت. عاشق شهادت🌷 بود و دلتنگ رفقاي شهيدش مي‌شد. هميشه مي‌گفت چرا من شهيد نشدم. خوشا به حال رفقايم كه شهيد شدند😢 💢مي‌گفت‌ اي كاش باز شود و من هم به آرزويم برسم. من به ايشان مي‌گفتم شما هر روز يك بار شهيد مي‌شويد. چون محمدرضا خيلي درد مي‌كشيد😣 اما ايشان راضي نمي‌شد و مي‌گفت آنها كه شهيد شدند معامله را بردند. 💢همه اين‌ها گذشت تا اينكه بحث و دفاع از حريم اهل بيت پيش آمد. از همان آغاز جنگ زمزمه رفتن و دفاع از حرم را مطرح كرد 💥اما به خاطر جانبازي از اعزامش جلوگيري مي‌كردند تا اينكه اواخر شهريورماه ۱۳۹۴ بعد از كلي پيگيري و عازم دفاع از حرم شد. نيمي از جسمش فداي وطن و نيم ديگر فداي حرم شد.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🛏رختخواب🛌 🌟باز هم‌ مثل‌شب های قبل، در از خواب بیدار شدم، دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! 🌟بااینکه‌ رختخواب برایش‌پهن کرده بودیم، اما آخر شب وقتی از مسجد🕌 آمد دوباره روی خوابید، صدایش‌کردم گفتم: داداش جون، هوا سرده❄️ یخ می کنی. چراتوی رختخواب نمیخوابی⁉️ 🌟 گفت: خوبه احتیاجی نیست. وقتی دوباره کردم گفت: رفقای ‌من‌الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند. و من هم باید کمی حال آنها را کنم. 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh