eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
💌نامه ای به خدا 💌 📝آیا کسی که از کاروان شهدا🌷 #جامانده، لیاقت سربلند کردن دارد⁉️ کسی که در دریای مع
1⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 شما نگذاشتید من بروم 🔰فاصله ما و ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. 🔰هر چه رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. 🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم شده. هفت، هشت تیر خورد به . بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز است.   🔰 تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی کردند. 🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به می گفت: ” 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
8⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 💠ماجرای خواب حضرت زهرای 🔰همه این‌ها بهانه‌های مجید بود و داشت دوران می‌گذراند. آن‌جا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو می‌کشی، نفس کم‌ می‌آری. 🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به گفتم به خدا مجید کار‌هایی انجام می‌دهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید می‌خواهد من باشم. 🔰کم‌کم دیدیم مجید شب‌ها🌙 نمی‌رود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر می‌کردیم با دوست‌هایش سولقان و کن می‌رود، اما مجید تمام آن شب‌ها آموزشی برای می‌رفت. 🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید می‌خواهد برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است می‌خواهد سوریه برود؟! گفتند بله. 🔰به تک تک زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیر‌ها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅ 🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای را داشته باشید من عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آن‌جا با هر آمپولی که به پای من زدند باز نمی‌شد🚫 🔰گفته بود خواب (س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمی‌روم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از به خانه می‌آمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید بدهم. 🔰بعد از این ماجرا‌ها همه می‌دانستیم مجید شب‌ها می‌رود، یک شب لباس‌هایش🛁 را خیس کردم و‌ گفتم اگر خانه آمد🏘 می‌گویم لباس‌ها است و بهت نمی‌دهم. 🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که . 💥اما مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود. 🔰متوجه شد که چاره‌ای نیست و هر بار که حرف از رفتن می‌زند من می‌شوم و هم رضایت نمی‌دهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک‌⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت می‌آید بروی⁉️ 🔰گفته بود: حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 می‌دیدم که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و می‌خندید، این هفته‌های آخر خیلی اشک می‌ریخت😭 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢 #اقا_مجید شبیه خیلی از جوونهای هم سن و سال خودش بود.اما تو یک شب، یک لحظه، جوری #اهل_بیت خریدنش که
6⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰مجید از کودکی دوست داشت داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌ هایش باشد☺️؛ ⚡️اما خدا در ۶ سالگی به او یک داد. «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم🙁. 🔰دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد😄. ما هم به خاطر مجید صدایش می‌ کردیم ؛ اما نمی‌شد⭕️ که اسم پسر روی بچه بماند. 🔰شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه است. دیگر مدرسه نرفت❌. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی صدایش می‌زد. 🔰آخرش هم‌کلاس اول نخواند🚫. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را بفرستیم. بشدت به من وابسته💞 بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند 🔰اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و ؛ ⚡️اما ذهنش خیلی خوب بود👌. هیچ شماره‌ای درگوشی📱 ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از می‌گرفت.» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰همیشه دوست داشت #پلیس شود مجید پسر شروشور محله🏘 است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم📞 داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای #خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. 🔹مادر مجید می‌گوید: همیشه دوست داشت پلیس🚓 شود. یک تابستان کلاس #کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت: خانم تو را به خدا نگذارید برود🚷 تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. 🔸عشق پلیس بودن و قوی💪 بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های #بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و #مجید عاشق♥️ این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم📞 بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار😅 در بسیج هم از #شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود. #شهید_مجید_قربانخانی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 💠| خدایا از غفلت ها و گناهان🔥 و جسارت ها و بی ادبی ها و نشناختن مقام تو طلب بخشش🙏 دارم.
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠شهید مجید پازوکی : 🍃🌸#آدم ها سه دسته اند: خام، پخته، سوخته 🍃🌸خام ها که هیچ❌ 🍃🌸پخته ها عقل #مع
5⃣7⃣2⃣1⃣🕊❣ 💢 شهدا 🌸🍃 🌸🍃نیمه 🌙کنار یک خاکریز نشسته بود. تا رفیقم👥 هم دورش حلقه زده بودند. همین که نزدیکشون شدم صورتش رو توی تاریکی برگردوند سمت من و از این جای جمله او را خوب به یاد دارم. چون صاف شد توی رگم. مو به تنم سیخ شد. هنوز هم که یادم میافتد میریزد.💓 🌸🍃جمله ساده ای بود بارها بودم. اما وقتی پازوکی گوینده باشد. جمله ها حجاب ذهن را سریع پاره میکند و به جانت مینشیند. آری مجید پازوکی. و شما چه میدانید چه ای دارد یک #🌛شب کنار مجید پازوکی بودن را. پشت خاکریز آرام از 💞پاک و اش سخن بگوید و تو را مست کند. چه مزه ای دارد 📚را از اولیای بشنوی.👌 🌸🍃همینکه رسیدم رو کرد سوی من. و با یقین گفت «بچه ها خیال نکنید مرده اند زنده اند من خودم دیدمشان. » قلبم 💖داشت میایستاد فقط نگاهش میکردم. بعد ادامه داد.👌 🌸🍃«همینجا یک ⭐️ دیدم صدای میآید. رفتم به سمت گودال شهدای فکه. دیدم یک دسته عزادار از بچه ها را که دم گرفته بودند. خواب نبودم. بیدار بودم. همه شان شده بودند» او داشت ماجرای مکاشفه ای را برای ما تعریف میکرد. باورنکردنی. 🌸🍃عجب 🌙 بود آن شب. خدا🕋 رحمت کند شهید مجید پازوکی را. یادم میآید شب هنگام رخت خوابمان را او پهن کرد رو بروی شهدای فکه. موقع خواب صورتم رو به شهدایی بود که تازه تفحص شده بودند. و این جمله در جانم وجودم را شرحه شرحه میکرد که؛« نکنید شهدا مرده اند همه شان زنده اند.» 🌸🍃 پازوکی شهید شد. حین تفحص در فکه. اما این جمله او در جانم نقش بسته. بچه ها ! امروز هزار شهید مراقب این انقلابند با دستهایی بازتر و بیناتر. دست به دامنشان شویم شاید# ماه رمضان بعدی نبودیم. این 🌟 بخواهیم ما را نیز بلند کنند از این حالی که داریم. 🌸🍃آه «ای شهید ای آن که بر کرانه ازلی و ابدی بر نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.» علی مهدیان 🍃🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حلب خانطومان ۲۰ / دی/ ۹۴ - داش مجید یه چیزی بگم ناراحت نمیشی⁉️ + نه داشی #بگو راحت باش! - میگم تو
🌸🥀 🍀●پیش از 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. داشت. اما بعد از کربلا تغییر کرد.🍂 . 🌱●زمانی آمد و کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد. 🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . 🌿● قبل از شروع ، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام ، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات . 🍃چند بار گفتم ». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این شوخی مجید بود.. فردای همان روز مجید به موشک کورنت به 🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍ ⚜دلم 💕حسابی بود. حال خسته ام را با خودم بردم تا شفا گیرد. پس از خواهر شاه خراسان و دو رکعت نماز، دل آشفته ام پرکشید سوی 🌸. سوار تاکسی شدم و آدرس امامزاده علی بن جعفر را به راننده دادم. 🖇آرام آرام گلزار قدم برداشتم. بطری های کنار درب ورودی، نشان از قرار همیشگی خسته دلانی بود که برای خلوت به این گلزار می آیند. فضای مسقف پیچیده در چپ و راست که متشکل از شهداست و نورهای سبز🍃 و سرخ، که حاصل تابش نور☀️ خورشید به سقف های رنگ شده شیروانی بود حال خاصی را به انسان هدیه می داد. ⚜ناگهان دستور داد و پایم به سمت راست قدم برداشت.تعدادی دور تا دور مزار نشسته بودند.در ظاهر فضا پر از سکوت بود اما، این سکوت شاهد حرف های دلشان با زین الدین بود. 🖇شهید فرمانده لشکر علی بن ابی طالب و برادرش ، فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۲ لشکر علی بن ابی طالب، در کنار هم آرام گرفته بودند.مهدی، فرمانده ای که همیشه خودش اولین نفر بود برای . می گفت: ⚜ «اگر فرمانده نیم خیز راه بره،نیروها سینه خیز راه میرن .اگه تو که بقیه میرن خونه هاشون» آرزوی داشت. عکس دخترش در جیب لباسش بود اما از ترس قرار شد بعد از عملیات آن را ببیند. 🖇به رسم حضرت نمازهای اول وقتش حتی در جاده های جنگ هم ترک نشد. نمازهایش به نیت پیروزی در عملیات ها ،نماز شب هایش، حال خوشش و گریه 😢هایش در باخدا، هنوز هم از خاطرات زیبای به جا مانده در ذهن و رزمنده هاست.خوش به حالش که خدا را شناخت و چه زیبا🌸 او را خرید. ⚜لبانم معطر به خواندن ای، چشمانم خیس از اشکِ حسرت و صدای که مرا به خود آورد و خدایی که در این است... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🥀✨🥀✨🥀 🔆 : چقدر جالب شد ! تا حالا اینطور نپیچیده بودم ⚜یکی از رفقا : بهش میگن نجفی شهید : خیلی تشریفاتی شد (با خنده 😄جلوی آیینه ) حالا فعلا با همین میرم و رفت ... 🔆پ ن : چیزهایی که از ماند یک عدد عمامه و چفیه خونین و یک راه ! 🌷 🌷 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
bani_fateme_milad_imam_hasan_97_1.mp3
8.75M
🌺میلاد امام حسن مجتبی مبارک🌺 🎵 🎶 🎤 کربلایی 🌼«شبی که من دوسش دارمه امشب»🌼 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. ن را اول وقت می خواند . خودش می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم. 💠یادشهداکمتر از شهادت نیست💠 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بخشیدن همسر 🔰از دستش خیلی ناراحت بودم🙁 منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: 🔰«میدونم ناراحتی. مسجد بودم🕌 زیارت خوندم و در سجده‌ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه🤲» 📙فرهنگ‌ نامه‌ شهدای‌ سمنان،ج۸،ص۱۰۶ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh