eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹چشم پاک #دختری از جمله‌ای تر مانده است 🔸چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است 🔹روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش  🔸عکس #بابایش کنار شعر مادر مانده است . . . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#محرم ڪہ نزدیڪ مےشد مےرفٺ سراغ ڪارهاے #هیئٺ و ازچند روز مانده بہ دهہ ے اول،سرگرم خدمٺ به امام حس
بابا بيا ببين كه چه #دختري شدم يكدم مرا ببين چقدر #حسيني شدم حلما خانم دردانه ي #شهید_میثم_نجفی که 17 روز بعد از شهادت #پدرش به دنیا آمد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
چقدر احساس حقارت میکنم در برابر #شکوه_ایمان تو گاهی خداوند نمود "انسان کامل" را در برخی از بندگانش
5⃣9⃣4⃣ 🌷 🔰از پیروزی انقلاب✌️ یک ماه گذشت. چهره و قامت بسیار جذاب‌تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار 👖زیبایی می‌پوشید به محل کار می‌آمد. محل کار او در شمال بود. 🔰یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است😞! کمتر حرف می‌زد، تو حال بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده⁉️ گفت:: نه، چیز مهمی نیست، ⚡️اما مشخص بود که پیش آمده. 🔰گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کنم.کمی سکوت کرد: به آرامی گفت: «چند روزه که بی حجاب، توی این محله به من گیر داده😧! گفته تا تو رو به دست نیارم !» 🔰رفتم تو فکر💭، بعد یکدفعه خندیدم😄😄! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد😳 و پرسید: داره؟ گفتم: داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده؟! 🔰بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم کردم و گفتم: با این و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست❗️ گفت:: یعنی چی؟ یعنی به و قیافه ام این حرف رو زده⁉️ لبخندی زدم و گفتم: شک نکن✅! 🔰روز بعد را دیدم خنده ام گرفت😄. با تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار🚫! فردای آن روز با بلند به محل کار آمد! با چهر‌های ژولیده تر😞، حتی با و دمپایی آمده بود. 🔰ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن رها شد👌. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹چشم پاک #دختری از جمله‌ای تر مانده است 🔸چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است 🔹روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش😔  🔸عکس #بابایش کنار شعر مادر مانده است  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💌خدایا نامه ام رو به دست #امام_حسین برسون ❣سلام امام حسین مهربون ✍من #دختری کوچک هستم. پدرم #جانبازموجی است. الان که دارم برای شما نامه می نویسم📝 #پدرم خوابیده آرومه آرومه😌. ✍وقتایی که #خوابه میام کنارش👥 وباهاش حرف می زنم. امام حسین شنیدم #رقیه ی کوچولوت🌸 به آسمون ها رفته می خوام بهتون بگم، من حاضرم #دخترشما بشم. ✍به جاش حال #بابام رو خوب کنید😢 ازشما خواهش می کنم می دونم که #خیلی_مهربونید امام حسین(ع). 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#حجـاب🌹🍃 پرید اونڪه بالش ڪمی #زینبی بود خوشا #دختری ڪه دل❤️ش زینبی بود نذار چـ🌺🍃ـادر از #سر بیفته، رها شه بذار آخرش با #شهـادت تموم شه ... #چادر_من_نذر_زینب_است💕 #دختران_چادری✌️ #عفاف🌾 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همسر شهید سیاهکالی: دانشگاه بودم 4 اردیبهشت بود و #تولد آقا حمید.شب قبلش #افسرنگهبان بود و منزل نبو
5⃣6⃣8⃣ 🌷 📚برشی از 🔸گاهی مزارش که میروم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که را حس می‌کنم، یک شب🌙 نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《 خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》 🔹معمولا سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیک‌ترین مغازه به چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است👌 🔸همیشه روی رعایت تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که شهداست🌷 خرید کنم. 🔹همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریه‌هایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که 🔸گفت: عکس رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه میزارم 🔹 فردا میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش را که دیده بودم تعریف کردم 🔹گفتم: من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد، تازه فهمیدم که دست برای نشان دادن راه خیلی باز👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 💟پیله کرده بود برای #سال_تحویل کنار حرم حضرت معصومه (س) باشیم ... دستش را محکم گرفته بودم، نم
3⃣2⃣0⃣1⃣ 🌷 📚برشی از 🔸گاهی مزارش که میروم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که را حس می‌کنم، یک شب🌙 نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《 خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》 🔹معمولا سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیک‌ترین مغازه به چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است👌 🔸همیشه روی رعایت تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که شهداست🌷 خرید کنم. 🔹همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریه‌هایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که 🔸گفت: عکس رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه میزارم 🔹 فردا میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش را که دیده بودم تعریف کردم 🔹گفتم: من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد، تازه فهمیدم که دست برای نشان دادن راه خیلی بازه👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
😔 💔دلت که هوای  را بکند ✾دیـگر نـه مـی خواهی ✾نـه عـاشـورا❌ 💔فقط چشمانت خرابه میبیند ✾و کـه آرام بابا را ناز میکرد نازدانه شهید: نیایش 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠همسر بزرگوار شهید عبدالله باقری: ⭐️دختر کوچکم می گوید: بهشت تلفن☎️ ندارد تا من با #بابا حرف بزنم؟
🔹زمانی که #عقد کردیم من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم ☺️ عبدالله #صبح‌ها می آمد مرا می برد و ظهرها برم می‌گرداند🚗 🔸در خانه پدرم #دختری نبودم که هر ساعت هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم🚷 اما #مدرسه رفتن با خودم بود که پس از عقد شهید باقری🌷 همین را هم می گفت بهتر است #تنها نروم 🔹این سخت گیری شدید او را می گذاشتم روی حساب #علاقه اش😍♥️ از این موضوع اصلا ناراحت نبودم و دوست داشتم #رضایت او را به دست بیاورم. #شهید_عبدالله_باقری 🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ چشم پاک از جمله‌ای تر مانده است چشم‌های پاکش✨ اما خیره بر مانده است روی دیوار اتاق کوچک عکس بابایش😔 کنار شعر مادر مانده است نازدانه های شهید🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
حلب خانطومان ۲۰ / دی/ ۹۴ - داش مجید یه چیزی بگم ناراحت نمیشی⁉️ + نه داشی #بگو راحت باش! - میگم تو
🌸🥀 🍀●پیش از 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. داشت. اما بعد از کربلا تغییر کرد.🍂 . 🌱●زمانی آمد و کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد. 🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . 🌿● قبل از شروع ، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام ، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات . 🍃چند بار گفتم ». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این شوخی مجید بود.. فردای همان روز مجید به موشک کورنت به 🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌙★🌙★🌙★🌙 . ♥️چشم پاک از جمله ای تر ★مانده است ♥️چشم های اما ♥️خیره بر در است😔 ★روی دیوار اتاق کوچک اش ♥️عکس 🖼بابایش کنار شعر مادر مانده است 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 0⃣4⃣#قسمت_چهلم 💢تو اگر بیفتى #پرچم_کربلا فرو مى افتد..
📚 ⛅️ 1⃣4⃣ 💢بلند شو ! هوا دارد تاریک مى شود.✨خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچه ها را و به خیمه🏕 ببرید.گریه😭 نکن دخترکم ! شاد مى شوند. صبور باش سفارش پدرت را از یاد مبر!سکینه جان ! زیر بال این دو کودك را بگیر و تا خیمه یاریشان کن.مرد که نمى کند، جگر گوشه ام ! بلند شو و این دختر بچه ها را سرپرستى کن. مبادا دشمن🐲 اشک تو را ببیند. 🖤عمه جان ! این چه جاى خوابیدن است؟ را باز کن! بلند شو عزیز دلم!💗آرام آرام دانه ها برچیده مى شوند.... و به یارى در خیمه کوچک بازمانده ، کنار هم چیده مى شوند.تاسکینه همین اطراف را وارسى کند تو مى توانى سرى به اعماق بیابان بزنى و از شبح نگران کننده خبر بگیرى.... هرچه نزدیکتر مى شوى، پاهایت سست تر مى شود و ات افزونتر. است انگار که چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است.... 💢به لاك پشتى مى ماند که سر و پا و دستش را در خود کرده باشد. آنچنان در خود پیچیده است که سر و پایش را نمى توانى از هم بشناسى. بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت💕 درهم فشرده مى شود. ، تماما به نشسته و درست مثل بیابان عطش زده، .... 🖤نیازى نیست که سرت را بر روى سینه اش بگذارى تا قلبش را دریابى. سکون چهره اش نشان مى دهد که فرسنگها از این جهان آشفته ، فاصله گرفته است.... مى فهمى که و دست به دست هم داده اند... و این نهال نازك را سوزانده اند. مى خواهى گریه نکنى،باید گریه نکنى. اما این بغضى که راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمى کند.... 💢در این اطراف، نه از تو کسى هست و نازل شگردشمن.فقط_خداهست. خدایى که آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلاى تو کرده است.پس گریه😢 کن ! بزن و از خداى اشکهایت براى ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوافگرت نیز ازاشکهایت براى ادامه حیات ، مدد بگیرند.... گریه کن ! 🖤چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه کن.چه غروب🏜 دلگیرى! تو هم چشمهایت را ببند خورشید! که ، در دنیا چیزى براى وجود ندارد.... که حسین را در خود بر نمى تابد، دیدنى . 💢این صداى از کجاست که با ضجه هاى تو در آمیخته است؟... مگر نه فرشتگان بى صدا گریه مى کنند؟! سر بر مى گردانى و را مى بینى که در چند قدمى ایستاده است... و غبار بیابان ، با اشک چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.وقتى او خود ضجه هاى تو را شنیده است... و تو را در حال و دیده است،... چگونه مى توانى از او بخواهى که گریه اش را فرو بخورد و اشکهایش را کند؟ 🖤از جا برمى خیزى، آغوش به روى مى گشایى ، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سینه تو را گریه هایش کند و اندوهش را بر سینه تو بگذارد.معطل چه هستى خورشید؟ ☀️این جانسوز چه دیدن دارد که تو از پشت بام افق ، با سماجت سرك کشیده اى... و این دلهاى سوخته را به تماشا ایستاده اى ؟! غروب کن خورشید!... ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💞♥️💞🎊💞♥️💞 🌸آسمان🌫 را ریسه کشیده اند و ها، با های گل🌷 راهی زمین‌اند.نورِ ✨چشم در خلعت چون ماهِ شب 🌙چهارده می‌درخشد و متحیر از این همه زیباییآن سوتر، یگانه عروسِ عبدالله، پشت پرده در انتظار مردِ اَمینش نشسته است...وَه که چه انتظار شیرینی😍 . 🍃بانویی که سراسر متانت و نجابت است.متانتی که او را شهره شهر کرده و را فراوان... اما چه میشود کرد که چشم خدیجه_سلام‌الله‌علیها_ تنها، مکه را می‌بیند. . 🌸چه مبارکی😍 عقد در آسمانها 🌫بسته می‌شود...صدای هلهله ؛ گوش عالم را پر کرده و اینجا، روی زمین محمد_صلوات‌الله‌علیه_ از همیشه تر است!چرا که یار و یاورش در راهِ خدا را پیدا کرده⚘ . 🍃زن ؛ پابه مردش، در راه رضایت از تمامِ خود می‌گذرد و خوشنود است از این عهد و پیمانخوشنود است که در راه هر چه دارد فدا می‌کند و خود نیز قطره ای از دریای عاشقان 💓می‌شود. . 🌸اما ثمره ازدواجشان؛ $إِنَّا_أَعْطَيْنَاكَ_الْكَوْثَرَ"یقینا به تو خیر کثیری عطا کردیم" از جنسِ نور، که شود عالمین💚خورشیدی ☀️که یازده از دامنش در آسمانِ ظلمت بدرخشند🌟 . 🍃چه مبارکی🎊 🌸سراسر نور ✨و برکت🍃 نویسنده: به مناسبت سالروز🎉 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🍃🌸 یه جوری از و فرمانده ات خوب یاد بگیر و عمل کن😊 که هر جا رفتی بگن: این که انقد خوبه👌این شاگرد مکتب قاسم سلیمانیه :) 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱فرشتگان نگهبان در چهارم تیر ماه سال ۴۴ با گریه نوزاد به خانه ای در سنندج فرود آمدند. مامور بودند مراقبش باشند. به اذن پروردگار از حوادث روزگار به سلامت نگه اش داشتند. و به اذن پروردگار در زمستان سال ۶۰ زمانی که فقط ۱۶بهار را تجربه کرده بود، کنار رفتند تا تاریخ، سمیه ای دیگر را در کردستان ایران برای جهان اسلام نشان بگذارد. . 🌱 دختری که در سن ۱۴ سالگی با کفار ،جنگیده بود ولی فرشته های نگهبان به اذن پروردگار از هجوم تازیانه ها حفظش کرده بودند. ولی در سن شانزده سالگی.... 🌱یازده ماه فرشته های نگهبان با اشک دیدند، کفار کومله کردستان، دختر توحید جو و توحید خواه ایران را همچون صدر اسلام‌، شکنجه میکردند تا به رهبر توحیدی اش توهین کند. آذر ماه سال ۶۱ ، کفار خسته شدند و سمیه احدگوی ایران را زنده به گور کردند. فرشته ها از طریق مردم روستا به گوش خانواده ناهید رساندند، دخترشان را با سر و بدن زخمی و موی تراشیده در روستاها چرخاندند ولی ناهید حسرت به دلشان گذاشت و ذره ای از اعتقادش به عقب نرفت...✌️ . 🌱مادر با پیکر دخترش را به بهشت زهرای تهران آورد تا دور از چشمان کفار با او زندگی کند😢 . ✍️نویسنده: . 🌺به مناسبت سالروز . 📅تاریخ تولد:۴ تیر ۱۳۴۴ . 📅تاریخ شهادت:۱۵ دی ۱۳۶۱ . 📅تاریخ انتشار : ۳ تیر ۱۴۰۰ . 🥀مزارشهیده:بهشت زهرا . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃زائر حرم شده بود. همان روزها که امنیت در سوریه برقرار بود و خبری از جنگ و تهدید نبود. دلش را دخیل بسته بود به شبکه های و از خانم خواسته بود واسطه شود تا خدا دختری به او عطا کند. 🍃خواهر ارباب دست های خالی را با حاجت های برآورده شده پر کرده بود و پس از مدتی خداوند به او هدیه کرد. برحسب ارادت به عمه سادات، نامش را زینب نامید. 🍃قرار بود یک سالگی را به رسم تشکر از خواهر ارباب به حرمش بروند اما زمزمه تهدیدها در گوش جهان پیچید و حسرت سه نفره را قاب کردند و گوشه دلشان گذاشتند. 🍃دلتنگی هایشان را در حرم تسکین دادند. هربار حاجتی می خواست اما در آخرین زیارتش توفیق خواسته بود. امام رضا این بار هم حاجت دلش را داد و شهادت نامه اش امضا شد. 🍃زمزمه ها بیشتر شد و نوکر ارادتمند راهی شد و مهر مدافع حرم بر قلبش حک شد. روزها با گذشت و خانواده روزشماری می کردند برای برگشتنش. به همسرش گفته بود مهمی پیش رو دارند، برایشان صدقه کنار بگذارد. بی تابی مونس همسرش شده بود و دست به دعا شده بود. 🍃۱۶۰ کیلومتر پیاده رفته بود عقب تا جایی بتواند عکس هایش را برای دخترش بفرستد و گفته بود زمان کمی تا باقی مانده و به زودی برمیگردد. چشم های زینب درانتظار دیدن قامت پدر به در خشک شد و با شنیدن خبر شهادت مسافرش، حسرت پدر به دلش ماند. 🍃قصه دخترها بابایی اند را همه می دانند دلم شکست به یاد حسین که چشم انتظار پدر بود و با بابا امیدهایش ناامید شد و آنقدر ناله کرد که جان داد... 🍃آخرین وداع زینب ختم می شود به چهره پدر که با پوشیده با پرچم سه رنگ قاب شده بود. زینب این روزها چادرش را محکم تر می گیرد می خواهد حافظ پدرش باشد. چشم های بی تابش را با دیدن عکس های پدر آرام می کند و داغ دلش را با سنگ سرد مزار پدر... ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۷ مهر ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۵ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : زنجان، گلزار شهدای بهشت زهرا 🕊محل شهادت : بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸دختر کوچولوی زیبای من... تمام غم دلت💔 را فقط باید کنار این بازگو کنی ای کاش کسی به نخندد و نمک به زخم دلت نپاشد❌ ای کاش کسی بفهمد دل کوچک تو را😢 جان این ابتدای راه عاشقیست این تازه اول قصه توست نازهای دخترانه تو و دستان مهربان پدری ای کاش کسی تو را به زور از تمام وجودت جدا نکند😭 قصه همه جا قشنگ است اما گاهی زیباتر✨ 🔹تنها فرزند شهید مدافع امنیت بر سر مزار پدر 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃زائر حرم شده بود. همان روزها که امنیت در سوریه برقرار بود و خبری از جنگ و تهدید نبود. دلش را دخیل بسته بود به شبکه های و از خانم خواسته بود واسطه شود تا خدا دختری به او عطا کند. 🍃خواهر ارباب دست های خالی را با حاجت های برآورده شده پر کرده بود و پس از مدتی خداوند به او هدیه کرد. برحسب ارادت به عمه سادات، نامش را زینب نامید. 🍃قرار بود یک سالگی را به رسم تشکر از خواهر ارباب به حرمش بروند اما زمزمه تهدیدها در گوش جهان پیچید و حسرت سه نفره را قاب کردند و گوشه دلشان گذاشتند. 🍃دلتنگی هایشان را در حرم تسکین دادند. هربار حاجتی می خواست اما در آخرین زیارتش توفیق خواسته بود. امام رضا این بار هم حاجت دلش را داد و شهادت نامه اش امضا شد. 🍃زمزمه ها بیشتر شد و نوکر ارادتمند راهی شد و مهر مدافع حرم بر قلبش حک شد. روزها با گذشت و خانواده روزشماری می کردند برای برگشتنش. به همسرش گفته بود مهمی پیش رو دارند، برایشان صدقه کنار بگذارد. بی تابی مونس همسرش شده بود و دست به دعا شده بود. 🍃۱۶۰ کیلومتر پیاده رفته بود عقب تا جایی بتواند عکس هایش را برای دخترش بفرستد و گفته بود زمان کمی تا باقی مانده و به زودی برمیگردد. چشم های زینب درانتظار دیدن قامت پدر به در خشک شد و با شنیدن خبر شهادت مسافرش، حسرت پدر به دلش ماند. 🍃قصه دخترها بابایی اند را همه می دانند دلم شکست به یاد حسین که چشم انتظار پدر بود و با بابا امیدهایش ناامید شد و آنقدر ناله کرد که جان داد... 🍃آخرین وداع زینب ختم می شود به چهره پدر که با پوشیده با پرچم سه رنگ قاب شده بود. زینب این روزها چادرش را محکم تر می گیرد می خواهد حافظ پدرش باشد. چشم های بی تابش را با دیدن عکس های پدر آرام می کند و داغ دلش را با سنگ سرد مزار پدر... ✍نویسنده : 🌹به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۷ مهر ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت : ۲۵ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید : زنجان، گلزار شهدای بهشت زهرا 🕊محل شهادت : بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر‌ ‌«حجابش»را ‌رعایت‌ کند، و‌ ‌«غیرتش» را حفظ کند، و‌ هر ‌ که «نما‌ز‌اول‌وقت‌» را در حد توان شرو‌ع‌ کند؛ اگر‌ دستم‌ برسد‌ سفارشش‌ را به ‌مولایم امام‌حسین‌(ع) خواهم‌ کرد و ‌او را‌ دعا ‌میکنم! 🪖شهیدحسین‌محرابی🕊 ♥️•••|↫ ♥️•••|↫ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh