eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تو از آسمـــــان بودی و فقط برای اینکه زمیـ🌎ـن لحظه ای داشتنتــ👤 را تجربه کند آمدی و حـــال زمین
⭕️با آمدن پدر به منزل🏡 #احمد به استقبال او می‌رفت و برای او چای☕️ می‌ریخت و لباس‌های پدر را می‌شست و #ناخن‌های دست پدر را می‌گرفت تا دستان پدر #هنوز_هم منتظر مهربانی احمد باشد😔 ⭕️پدر از دوری فرزند رنجیده💔 ولی اکنون دیگر #خوشحال است که فرزند خود را در راه دفاع👊 از راه #حضرت_زینب(س) و مقاومت و بیداری اسلامی و ارزش‌های اسلام و انقلاب تقدیم کرده و این هدیه را عامل #شفاعت خود در روز قیامت می‌داند. #شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
من به خاطر گناهانم دعایم بالا نمیرود اما دعای شما که رد خور ندارد ای #شهید  برای ما هم دعا کن...یک د
8⃣1⃣0⃣1⃣ 🌷 🚩 🌷رفتم خانه‌ی خواهرم؛ روی مبل نشسته بود. تا وارد شدم تمام‌قد جلویم ایستاد. همین که نشست پسرِبرادرم آمد داخل. باز تمام‌قد ایستاد و با آن نیم‌وجبی دست داد. 🌷گفتم: جلوی بچه‌ نمیخواد بلندشی بشین راحت باش. گفت: شما از و احترامتون واجبه! آقا ما را می‌گویی! انگار یکی با پتک زد روی سرم. با خاک یکسان شدم. باهمین حرفش من را تکاند. 🌷حدود نیم‌ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید: دایی چرا رفتی تو لاک خودت؟ از زیرش دررفتم. پا شدم رفتم بیرون و دود کردم. از آن روز دیگر نکشیدم روی صورتم. سیم‌کارتم را عوض کردم. را از سر گرفتم. به کلی تیپم را به هم ریختم. با شلوار پارچه‌ای و پیراهن ساده که می‌انداختم روی شلوار و شال سبزِسیدی دور گردنم می‌چرخیدم. 🌷خیلی شد. با ذوق گفت:دایی دکوراسیون عوض کردی! گفتم: باید از یه جایی شروع می‌کردم؛ فندکش رو تو زدی! از آنجا رفت‌وآمدمان بیشتر شد.‌باهم رفتیم اصفهان. گفت: بریم تخت فولاد؟ برای اولین بار شنیدم قبرستان است. ما را برد سرقبر . 🌷در یک موقعیت خیلی بهش گفتم: می‌دونم که می‌دونی فقط ظاهرم درست شده؛ می‌خوام هم خودم تغییر کنم هم زنم. 🌷با ماشین می‌رفتم دنبالش و می‌رفتیم . دیدم کارش طول می‌کشد گفتم: نماز جعفرطیار می‌خونی؟ گفت: برای کسی می‌خونم. ولی بعدا فهمیدم می‌خواند.. به یاد امام زمانمان باشیم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
₪خواستم ببینم #دوری یعنی چه⁉️ ⇦یعنی چند بار عقربه ی ساعت🕰 را دوره کردن؟ ⇦چند بار صبح را به #شب رسان
4⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 💠لبخند در دامان مولا 🔰بارها برای عملیات‌های سخت و سنگین عازم شد. او که دیگر به فرمانده ای شجاع💪 و دلاور تبدیل شده بود جهت اعزام🚌 به آموزش‌های سخت را پشت سر گذاشت و نهایتاً با پدر، مادر و همسر فداکارش عازم نبرد با حرامیان تکفیری👹 شد. 🔰شهید پس از نبردی سنگین و فتح منطقه وسیعی🗺 از منطقه عملیاتی به آرزوی دیرینش رسید و در دفاع از حرم (س) در اردیبهشت ماه📆 سال ۱۳۹۵ شربت را نوشید. 🔰مصطفی در جریان عملیات آزادی‌سازی به ارتفاعات جبل‌المزار عزیمت کرد. متأسفانه جاده مورد حمله💥 تروریست‌ها قرار گرفت و درگیری سنگینی رخ داد. در اثنای درگیری یک نارنجک💣 به سنگر پرتاب کردند که باعث مجروحیت💔 دست و پهلویش شد. 🔰مصطفی از بقیه نیروها جلوتر بود و به دلیل حجم آتش🔥 دشمن و همین طور بعد مسافتی که او با دیگر داشت، پیکرش⚰ داخل سنگر ماند. البته به فرمانده بی‌سیم📞 زدند که داریم. 🔰استعاره «علمدار» در مورد به کار برده می‌شود. هرچقدر هم که به خود بی‌سیم📞 زدند که «طاها، طاها» کسی جواب نداد📵 و پس از گذشت پیکر شهید در سنگر توسط از همرزمانش به عقب منتقل شد. 🔰شهید هریری از هیبت شهید عارفی🌷 گفته بود: مانند دست در بدن نداشت😔 و خون گرم تمام تنش را فراگرفته بود. بسیار زیبایی هم بر چهره داشت. 🔰قبل از خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش👥 گفته بود: از این تعداد که با هم هستیم یکی‌مان👤 خمس این راه می‌شویم ولی آن کسی که به می‌رسد وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین(ع) قرار گرفت لبخند بزند😍 از تعداد شهدایی که به آورده بودند فقط لبخند بر لب داشت. مادر شهید با دیدن پیکر فرزندش به جای ناراحتی خیلی شد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
نهال! #آقا رو دیدی چےگفتی بهشون؟ گفتم کلاهتُ مامانت برات درست کرده؟ گفت آره گفتم میدی بہ من؟ گفت این
🔻راوی همسر شهید: ❣دست و دل بازی‌اش از #صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد، پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی #امام_زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. 🌷راپل بلد بود و همه دوره هایش را کامل گذراند. هر سال 22 بهمن حرکات #راپل انجام می داد و می گفت بگذار مردم در این جشن با #شادی شرکت کنند. حتی وقت اسباب کشی داشتیم او می رفت راهپیمایی. من هم وقتی می دیدم این کارها برایش مهم است #خوشحال می شدم. #شهید_مهدی_قاضی_خانی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
پرسید: چی کار کنم #شهید بشم؟ دست زدم روی شانه اش و با خنده گفتم: ان شاءالله #ویژه شهیدشی! گل از گ
🔻زهرا عباسی، همسر شهید حججی: ‌ 🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... 📕 سربلند #شهید_محسن_حججی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
8⃣4⃣1⃣ به یاد #شهید_حامد_کوچک_زاده 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰شهید مهدی(حامد) کوچک‌زاده متولد ۲۸ شهریور ۱۳۶۱🗓 در شهرستان است که روز دوشنبه ۱۲ بهمن ماه ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و جریان آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا در استان سوریه بر اثر اصابت ترکش خمپاره💥 به درجه رفیع رسید.  🔰تحصیلاتش📚 کارشناسی علوم سیاسی بود. از ۳ فرزند؛ ۲ و ۶ ساله👥 به یادگار مانده است. و فرزند سومش از شهادتش🌷 به دنیا آمد. 🔰مراسم تشییع پیکر⚰ پاک شهید حامد کوچک زاده صبح شنبه بهمن ماه ۹۴ از مقابل سپاه ناحیه مرکزی رشت با حضور مسئولان، مردم و خانواده‌های معظم شهدا🌷 تشییع و در رشت به خاک سپرده شد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔰حامد همیشه می گفت: دوست دارم خونه ام باشه. باید نسل شیعه رو زیاد کنیم😍 حتی رفقای خودش رو هم ترغیب میکرد که شوند. وقتی سمیه بادار بود و هنوز جنسیت بچه مشخص نبود❌ یک روز توی خانه با صحبت از دختر یا پسربودن بچه پیش آمد. 🔰حامد گفت: "ما که شانس نداریم بچه‌مون بشه🙁 انگار دوست داشت دختر داشته باشد. بعد که بچه به دنیا آمد و فهمیدند دختر است، به همه دوستانش پیام داد که بابا به دنیا اومد😍 🔰به قدری بود که این خبر را به همه‌ی دوستان دور و نزدیکش داد. ذوق زده بود☺️ برای حاج آقا خردکیش در پیامک زد که📲 دخترم به دنیا اومده، حاج آقا رفتی حرم دعاکن که بشه. 🔰بعد هم برایش نوشت حظ کنند؛ پیامبر(ص) می فرماید: چه خوب فرزندانی هستند دختران👌هرکسی از آنها را داشته باشد خداوند آن را برای وی پوششی از آتـ🔥ـش قرار می‌دهد. 🔰هرخانه ای که درآن دختـ🌸ـر باشد، هر روز دوازده و برکت از آسمان بر او ارزانی میشود. زیارت فرشتگان👼 از آن خانه قطع نمی شود. شاکر باشید و قدر خود را بدانید. 📕مستدرک الوسائل، جلد۱۵٫” آخرش می نوشت: " >حامد ” که توی ریاضی > یعنی کوچکتر؛ کوچیک شما، . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#سیره_شهدا 🌷 🔸مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان🏘 تماس گرفت، #احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت! پرسیدم احمدرضا که بود⁉️ گفت: یکی از دوستانم بود، پرسیدم، چکار داشت؟! گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در #دانشگاه داد! 🔹گفتم: چی❓گفت: می گوید #رتبه_اول کنکور شده ای !! من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم: رتبه اول؟؟😍 پس چرا #خوشحال نیستی؟ 🔸احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده❌ است که بخواهم خوشحال شوم ! در همان حال آستین ها را بالا زد #وضو گرفت و رفت مسجد. 🔹یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت #بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی👨‍🔬 قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟! می گفت: می خواهم ببینم #کارگرها چقدر زحمت می کشند! می خواهم سختی کارشان را لمس کنم💪 #شهید_احمدرضا_احدی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 6⃣2⃣ 🔮آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق . آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش نبود کسی آن جا نمي آمد🚫 اما ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم فکر کردم چه کسی است که مصطفی وارد شد، تعجب کردم قرار نبود برگردد. 🔮او مرا نگاه کرد گفت مثل این که نشدی، دیدی من برگشته ام. من شب برای شما برگشتم. گفتم نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشتی❌ برای کارت آمدی. مصطفی باهمان مهربانی گفت امشب برگشتم "به خاطر شما" از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود، تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ولی اصرار داشتم برگردم. 🔮با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم. من خیلی حالم منقلب بود💗 مصطفی من عصر داشتم کنار قدم می زدم احساس کردم این قدر دلم پر است که مي خواهم فریاد بزنم، خیلی گرفته بودم😢 احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم باز نمی توانم خودم را خالی کنم، مصطفی گوش می داد 🔮گفتم آن قدر در وجودم بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی😔 او خندید و گفت «تو به عشق بزرگ تر از من نیاز داری و آن عشق باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا♥️ هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم. 🔮من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا وارد اتاق که شدم دیدم روی تخت درازکشیده🛌 فکر کردم خواب است آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها داشت. 🔮یک روز که آمدم دمپایی هایش را بگذارم جلو پایش خیلی ناراحت شد🙁 دوید دو زانو شد و دست مرا . گفت: تو برای من دمپایی می آوری؟ آن شب تعجب کردم که چرا وقتی را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم او بیدار است. اما چیزی نمی گوید. چشم هایش را بسته و همین طور بود. 🔮مصطفی گفت: "من فردا می شوم" خیال کردم شوخی می کند. گفتم مگر شهادت دست شماست⁉️ گفت نه من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد ولی من می خواهم شما بدهید اگر رضایت ندهید من شهید نمی شوم✘ خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به مناسبت تولد #شهید_ابراهیم_هادی😍 🎤 #حامد_زمانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸آخر آذرماه📆 بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی بود، می‌گفت: هیچ شهیدی🌷 یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم، بعد گفت: امشب چقدر چشم‌های را خوشحال کردیم 🔹مادر هر کدام از این سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست😍 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می‌کنی که باشی؟منتظر این سوال نبود، لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: 🔸من رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه❌ حتی گفتم دعا کنه که "گمنام شهید بشم" ولی باز جوابی رو که می‌خواستم نگفت.  🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بیاد_شهید_بی_سر 18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷 🍂یک جوان #دهه_هفتادی که زندگیش و نوع رفتنش برای
🥀✨ ‌ 🌾شب🌙 اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح بماند. به مامانم سپرده بود زنگ 📞بزند، ساعت 🕰کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌾طاقتم طاق شد و زدم به آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش📱 را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌾موقع نماز صبح، از خواب . نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او بود و من ناراحت. لباس👕 هایش را اتو زدم. پوشید و خانه‌ی مامانم. 🌾مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد😀 و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش کردم و رفتم توی اتاقم. 🌾من ماندم و عکسهای🖼 محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. سختی بود... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️ #افتاب_در_حجاب 2⃣ #قسمت_دوم 💢وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو
📚 ⛅️ 3⃣ 🏴پرتودوم🏴 💢 بایست بر سر زینب! که این هنوز اول 💘 است. سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى! بیش از هر کس ، از آمدنت شد.... دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: 🖤پدرجان! پدرجان! خدا یک به من داده است!زهراى مرضیه گفت: على جان! دخترمان را چه بگذاریم ⁉️حضرت مرتضى پاسخ داد: نامگذارى فرزندانمان پدر شماست. من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر. 💢 پیامبر در بود... وقتى که بازگشت، یکراست به خانه🏡 وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.پدر و گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم. 🖤پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه خندان☺️ بوسه زد و گفت:نامگذارى این عزیز، کار خود . من اسم آسمانى او مى مانم. 💢 بلافاصله آمد و در حالیکه 😢 در چشمهایش حلقه زده بود، اسم را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! 🌸 از جبرئیل سؤ ال کرد که این غصه و گریه😭 چیست ⁉️ عرضه داشت:همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز و اندوه نخواهد دید. 🖤پیامبر گریست. و على گریستند. دوبرادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم کردى و لب برچیدى.همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است.. و منتظر بهانه اى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را چه زود به دست مى دهد 💢یا دهر اف لک من خلیل کم لک بالاشراق و الاءصیل محرم باشد،.. 🌙 تو بر بالین ، به تیمار نشسته باشى ، سنگینى کند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد،جون_غلام_ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر🗡 برادر باشد،.. 💢 و برادر در گوشه ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه تو ات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به این خیمه 🏕کوچک بریزى. 🖤نمى خواهى حسین را ازاین درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش👕 را براى رفتن مى تکاند. اما چاره نیست.... پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سار آن پناه گرفت... 💢 این قصه، قصه اکنون نیست. به برمى گردد که در آرام نمى گرفتى جز در بغل_حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى که:بى تابى اش همه از حسین است. در آغوش حسین،چه جاى گریستن ⁉️ 🖤اما اکنون فقط این است که جان مى دهد براى و تو آنقدر گریه مى کنى که از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش مى کنى.حسین به صورتت مى پاشد... و پیشانى ات را لبهاى خویش مى کند. 💢 زنده مى شوى و آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى که: آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم!💗 ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند.... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
💞♥️💞🎊💞♥️💞 🌸آسمان🌫 را ریسه کشیده اند و ها، با های گل🌷 راهی زمین‌اند.نورِ ✨چشم در خلعت چون ماهِ شب 🌙چهارده می‌درخشد و متحیر از این همه زیباییآن سوتر، یگانه عروسِ عبدالله، پشت پرده در انتظار مردِ اَمینش نشسته است...وَه که چه انتظار شیرینی😍 . 🍃بانویی که سراسر متانت و نجابت است.متانتی که او را شهره شهر کرده و را فراوان... اما چه میشود کرد که چشم خدیجه_سلام‌الله‌علیها_ تنها، مکه را می‌بیند. . 🌸چه مبارکی😍 عقد در آسمانها 🌫بسته می‌شود...صدای هلهله ؛ گوش عالم را پر کرده و اینجا، روی زمین محمد_صلوات‌الله‌علیه_ از همیشه تر است!چرا که یار و یاورش در راهِ خدا را پیدا کرده⚘ . 🍃زن ؛ پابه مردش، در راه رضایت از تمامِ خود می‌گذرد و خوشنود است از این عهد و پیمانخوشنود است که در راه هر چه دارد فدا می‌کند و خود نیز قطره ای از دریای عاشقان 💓می‌شود. . 🌸اما ثمره ازدواجشان؛ $إِنَّا_أَعْطَيْنَاكَ_الْكَوْثَرَ"یقینا به تو خیر کثیری عطا کردیم" از جنسِ نور، که شود عالمین💚خورشیدی ☀️که یازده از دامنش در آسمانِ ظلمت بدرخشند🌟 . 🍃چه مبارکی🎊 🌸سراسر نور ✨و برکت🍃 نویسنده: به مناسبت سالروز🎉 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh