eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
6هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴در کدام جبهه هستیم ⬅️یا در جبهه اهل بیت (ع) یا دشمن ⛔️ دردناک برای کسی که بی طرف بوده و سیاهی لشکر دشمن بوده!👇 ا 📌قاضی عبدالرحمن بن ریاح از یک علت کوری اش را پرسید؛ نابینا در جواب گفت: ⬅️در واقعه حضور یافتم ولی . پس از چندی در شخص را دیدم، به من گفت: " خدا تو را می خواند." گفتم: توان دیدنش را ندارم. مرا و خدمت ایشان برد. آن حضرت را یافتم و در دستش حَربه ای بود و در چرمی که زیر محکومین گسترده میشود افکنده بودند و ای با شمشیری از آتش به پا ایستاده بود و افرادی را میزد، آتش بر آنها می افتاد و آنان را ، سپس بار دیگر می شدند و باز آنها را همان طور به قتل می رساند. 📌عرضه داشتم: سلام بر تو ای رسول خدا، قسم به خداوند که من شمشیری زدم و نیزه ای به کار بردم و تیری افکندم. حضرت فرمودند: 📌《آیا را زیاد نکردی؟》 ⬅️آن گاه مرا به سپرد و از طشت خونی برگرفت، و از آن خون بر کشید؛ چشمانم و چون از خواب برخاستم شده بودم. 📙 مکیال المکارم بخش۸ تکلیف۹ ⬅️آری، بی طرف نداریم.یا در جبهه اهل بیت -علیهم السلام- هستیم و یا سیاهی لشکر دشمنیم. ❗️ زمانمان قرنهاست که در سختی و مِحنت دوران گرفتار آمده است؛ همان گونه که امیرالمؤمنین -علیه السلام- فرمودند: 《صاحب این امر و شده و و است 📙 کمال الدین و تمام النعمة باب۲۶ حدیث۱۳ 🗣ما در کدام جبهه ایم؟ ⬅️ دعاکنندگان برای فرجِ یار و مبلّغان معارفش؟ ⬅️ یا بی تفاوتان و سیاهی لشکران 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
☀️ #تلنگر ⚠اگر به جای گفتن دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد، بگوییم 👇 " #فرشته ها در حال نوشتن هستند" #نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت #مردم، "مراقبت‌خدا" را در نظر دارد! 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 🔰چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد📲 و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم📞 از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای . تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک🏢 بود. 💢بقیه داستان رو از زبان می نویسم. 🔰من کارمند بانک هستم و امسال واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم اشرف. تو ایران🇮🇷 شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی💵 بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم. 🔰خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم😒 بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار💷 جور کردم و خواستم با ماشین🚗 برم سمت میدان نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.» 🔰اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم😧 من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار💥 بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من خواستن سرم کلاه بزارن. 🔰جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه عراقی از راه رسید👤 فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من👌 منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم🚫 منم می خوام همین جا. بیا با هم👥 بریم. 🔰منم خیلی خوشحال شدم😃 از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به ها تو ذهنم💬 ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️ 🔰من خوشحال بودم که یه همچین ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود👥 و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش💰 که هزینه ماشین🚗 رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم💼 🔰حتی ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای💞 بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا . خیلی ناراحت شدم🙁 من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و . 🔰اون جوون خداحافظی کرد👋 و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم💭 که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم‌. گفتم نکنه اونم خواسته سرم 😨 🔰یه نگاه به کیفم💼 کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت🚫 بلکه همه پول هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم😢 برخورد اون ها. پیدا شدن سر و کله این . محبتی💖 که در حق من کرد. اون نوع .. 🔰اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی🇮🇷 می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون عراقی. تو صفحه‌ی اینستا گرام📱 هم داستان رونوشتم و کردم. 🔰چند روز بعد به طور اتفاقی عکس📸 همون جوون رو تو دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم😍 اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود . به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓ من این آقا رو می شناسم. این کجا شده؟! 🔰داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من این عکس . بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده🌷 بهش گفتم که من اصن ایشون رو ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید🗯 بهش گفتم شهید شده و مفقود و... نیست. 🔰واسم توضیح داد و متوجه شدم. یه کلیپ🎥 هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش .با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که . همون جوونی👤 که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد😢 ✍پ ن: وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر💓 می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا. همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده😊👌 راوی: سیاوش ثباتی 📝 علی علیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️ 💢قصه ای که الان میخوام براتون بذارم ای نیست که ازخاطره ها وذهن ها زودفراموش بشه💬 مثل قصه های دیگر، قصه ایست از در دفاع مقدس✌️️، ایثارهایی فراموش نشدنی. 📕کتاب " " 📝نوشته مریم برادران 💢به روایت همسر شهید منوچهر مدق🌷 نوشته هایی است📖 👈درباره مردانی که زخم های سال های جنگ محملی شد برای ↯↯↯↯↯ 📚 لحظه لحظه ی زندگی اش را به یاد دارد. شاید این روزها فراموش کند🗯 چند دقیقه ی پیش چه میگفت و یا به کی تلفن زده☎️ بود. ⚡️اما همه لحظاتی را که با گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس میکند 📚زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش با منوچهر💞 شروع شده و هنوز ادامه دارد، وقتی زندگی و روحشان را میبینی، و میبینی ک عشقـ❤️ چه قصه ها که نمی افریند. فقط وقتی قصه ها در تحقق می یابد، حقیقتشان اشکار میشود حقیقتی ولی دوست داشتنی❣ 👇👇 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ای شهید آسمانی🕊 🎀 تولد فرشته ای آسمانیست... 🎊فرشته ای خاکی از جنس و با دلی💖 دریایی... 🎀پرستویی🕊 که هجرت کرده اما هجرت به هرجایی نه❌ هجرت به ... 🎊آری وادی عشق بود... 🎀وچه زیبا✨ پا به عرصه گیتی نهادی 🎊وچه زیبا رفتی و  آفرین شدی و چه زیبا گفتی... 🎀 جایش این دنیا نیست🚫 🎊 از همان اول رفتنی بودی... 🎈 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔻خاطرات #خود_نوشته شهید: ✨آقا مرتضی نگاهی کرد و گفت: امروز یه #تمرین بزرگی را انجام دادی. نگاهی به آقا مرتضی کردم و با تعجب گفتم: من آقا؟ ✨بله. برو به حرفم فکر کن. من فقط یه راهنمایی می‌کنم. من و فرید با دقت نگاهی به آقا مرتضی کردیم، و گفتیم: بگید آقا ✨- ببینید بچه‌ها، وقتی #راپل کار می‌کنید، فرود لذت خاصی داره. شما از لبه یک ارتفاع خودتون رو به سمت پایین پرت می‌کنید. شاید کسی که از دور نگاه کنه یا کسی که تجربه رامل رو نداشته باشه، بگه ؛ این چه کاریه؟ کجای این پرت شدن لذت داره . اگه کمی هم کوهنوردی بلد باشه، می‌گه ؛ صعود شیرین تر از فروده ؛ اما شما لحظه فرود می‌تونید #فرشته باشید. ✨شما تو راپل یاد می‌گیرید 👈 گاهی برای رسیدن به چیزی یا #گرفتن_دستی، باید فرود بیاید.... . 📚 کتاب #رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 💠 تولد جون 🔰محمدم برای یکسالگی🎈 دخترمون نبود. ماموریت بود. مبارزه باپژاک، روز تولدش، یکی از دوستام به من زنگ زد☎️ وگفت که قراره آقای امشب بیان خونه مون🏘و شما هم بیاین. 🔰توی راه حاج عبدالرحیم متوجه میشه که جونه. دیدم که یه جا نگه داشت و از قرار رفته بود کیک🎂 تولد و شمع یکسالگی🕯خریده بود و من . 🔰رسیدیم به مهمونی؛ بعد شام من و توو اتاق بودیم🚪 که دیدم صدام میکنن ومیگن بیاین تو و اتاق پذیرایی. زینب رو بغل کردم که ببرمش توو جمع، دیدم چراغا💡 رو خاموش کردن و تا ما اومدیم. همه یکصدا میگفتن تولد تولد زینب جون🌷 🔰جا خوردم وبا گفتم اینجا چه خبره😍 خلاصه بقول معروف سورپرایز شده بودیم. حاج یک ذوق وشوقی داشت که گفتنی نبود برای زینب و بچه هاش شعر میخوند و فیلم🎥 میگرفتیم. 🔰بعدش زنگ زدیم📞 به و زینب با باباش صحبت کردن. دو تا آدم👥 از جنس در کنارمون بودند و چه زود از بین ما رفتن🕊 اون شب با این کارش میخواست زینبم جای خالی باباش👤 رو احساس نکنه😔 🔰 ی اون سال، تو ذهن ما💭 موندگار شد تا ابد. خودش دوتا بچه بودی و میدونست تو دل چی میگذره. تولد🎊 یکسالگی دخترم رو شهید عبدالرحیم برگزار کرد، درسته که در تولدهای سالهای بعد هر دو دوست آسمانی شدن🕊، اما مطمئنم که در کنارش حضور دارن و با شادی زینب شادی میکنن♥️ خاطره ای از همسر شهید سالخورده از تولد یک سالگی زینب جان ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#تولدت_مبارک ای شهید آسمانی🕊 🎀 #امروز تولد فرشته ای آسمانیست... 🎊فرشته ای خاکی از جنس #آسمان و با دلی💖 دریایی... 🎀پرستویی🕊 که هجرت کرده اما هجرت به هرجایی نه❌ هجرت به #وادی_عشق... 🎊آری #مقصدش وادی عشق بود... 🎀وچه زیبا✨ پا به عرصه گیتی نهادی 🎊وچه زیبا رفتی و #افتخار آفرین شدی و چه زیبا #لبیک گفتی... 🎀 #فرشته جایش این دنیا نیست🚫 🎊 #تو از همان اول رفتنی بودی... #شهید_محمودرضا_بیضایی 🌷 #سالروز_ولادت🎈 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠به امید دیداری دوباره 🌷شهید مختاربند رو اولین بار، ۱۲ تیر ماه سال ۹۱ دیدم. اینکه دقیق میگم، مطمئنم که میگم. قبل از کنکور رفتم برای مصاحبه جهت پذیرش حوزه علمیه، گفتن باید بری دنبال ، من هم چون وقت نداشتم، برگشتم کنکور رو بدم و بعد کنکور برم. 🌷با اصرار خانواده کنکور دادم ولی علاقه ای به دانشگاه رفتن نداشتم.کنکور رو دادم و بعد عازم قم شدم. شنبه از خوی با دوستم که اونم تازه کنکور داده بود حرکت کردیم. با اتوبوس داغونی که داشتیم، یکشنبه ظهر رسیدیم و فقط وقت کردم تا برم مدرسه حقانی، حتی برای حرم حضرت معصومه هم فک کنم بعد انجام کارام رفتم. 🌷فردای اون روز داشتم دنبال امام باقر میگشتم که آدرسش رو اشتباهی دادن بهم و رفتم امام باقر. فک کردم حوزه‌ست، با خودم گفتم پس چرا اینجوریه. گفتم حتما کلاساش بغلشه و اینجا فقط نماز میخونن و من چون موقع نماز رسیدم گفتن بیام اینجا. 🌷گفتم مسئول کیه اینجا؟ آقای یا بهتره بگم: رو نشونم دادن. رفتم نزدیک و باهاشون حرف زدم، مدارک منو گرفتن و نیگا کردن، گفتن اینجا مدرسه امام باقر نیس، اینجا فقط مسجده. از این جهت نمیتونم کمکت بکنم اما یه اهل زنجان رو نشونم دادن و گفتن راهنماییم کنه و بعد گفتن: جایی داری شب بمونی؟ 🌷گفتم: نه. قرار شد با دوستم شب موقع نماز مغرب اونجا باشیم. موقع اذان رفتیم و بعد نماز، از ایشون اصرار و از ما انکار که بریم خونه ما. گفتن یک یا دو تا از پسراشون هستن و باعث افتخارشونه که به سربازهای خدمت کنن. ( تو سربازی کردی و ما سرباری بیش نیستیم ای ) 🌷خلاصه ما قبول نکردیم و قرار شد بریم پایگاه بسیج که بغل مسجد بود؛ بخوابیم. کلید رو هم دادن به خودمون که راحت باشیم. هیچ نمیدونم چرا حتی جزئیات ماجرا هم یادم نرفته که غذا هم برای ما گرفتن، با پیاز و نوشابه. یادش بخیر، غذا بود و به آشپز غذاخوری اونجا گفته بودن برامون اضافه هم کشیده بودن. دل سیر خوردیم و شدیدا چسبید. لحاف و پتو هم حتی آوردن برامون. 🌷بعد دو شب موندن اونجا، قرار شد که کلید رو حوالی ساعت یازده ببرم بغل کفشداری فک کنم یازده یا سیزده، اونجا بدم بهشون. حرم بودن. رفتم کلید رو دادم و برگشتم شهرمون و این خاطرات همچنان توی ذهن من مونده از این شهید بزرگوار مخلص انقلابی متواضع. 🌷انگار نه انگار که از فرماندهان هستن. توی یه پایگاه بسیج کوچولو در کوچه باریک، مخلصانه و بی ریا داشتن خدمت میکردن. به امید دیداری دوباره ای مجسم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💞♥️💞🎊💞♥️💞 🌸آسمان🌫 را ریسه کشیده اند و ها، با های گل🌷 راهی زمین‌اند.نورِ ✨چشم در خلعت چون ماهِ شب 🌙چهارده می‌درخشد و متحیر از این همه زیباییآن سوتر، یگانه عروسِ عبدالله، پشت پرده در انتظار مردِ اَمینش نشسته است...وَه که چه انتظار شیرینی😍 . 🍃بانویی که سراسر متانت و نجابت است.متانتی که او را شهره شهر کرده و را فراوان... اما چه میشود کرد که چشم خدیجه_سلام‌الله‌علیها_ تنها، مکه را می‌بیند. . 🌸چه مبارکی😍 عقد در آسمانها 🌫بسته می‌شود...صدای هلهله ؛ گوش عالم را پر کرده و اینجا، روی زمین محمد_صلوات‌الله‌علیه_ از همیشه تر است!چرا که یار و یاورش در راهِ خدا را پیدا کرده⚘ . 🍃زن ؛ پابه مردش، در راه رضایت از تمامِ خود می‌گذرد و خوشنود است از این عهد و پیمانخوشنود است که در راه هر چه دارد فدا می‌کند و خود نیز قطره ای از دریای عاشقان 💓می‌شود. . 🌸اما ثمره ازدواجشان؛ $إِنَّا_أَعْطَيْنَاكَ_الْكَوْثَرَ"یقینا به تو خیر کثیری عطا کردیم" از جنسِ نور، که شود عالمین💚خورشیدی ☀️که یازده از دامنش در آسمانِ ظلمت بدرخشند🌟 . 🍃چه مبارکی🎊 🌸سراسر نور ✨و برکت🍃 نویسنده: به مناسبت سالروز🎉 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
5⃣7⃣3⃣1⃣🌷 💢درمیان ناغافل زندگی، هستند کسانیکه غفلت برایشان، رنگ و بویی دیگر داشت و ، آوازه ای تازه.سرزمین ما، قلمروی نیک صفتان و بیشه گاه یلان پر آوازه بوده و هست. مردانی غیور و شیردل و همزمان 💞و زلال 💢سرزمین ما، بیکران رشد هاست.حامدی که مستشار عشق بود و خود را رهایی داد از بند . به آسمان🌫 گروید و شد❤️ حامدی که میخواست دورانش شود. غیرت را پرچم راهش کند و عشقی در میان سوز و گداز روزگار باشد . 💢حامد قصه ی ما ، سرشار از نیروی و ، پدری بود با سیمای خورشید☀️ و همسری به تلاطم گلبرگ گل. 🌺حامدی که با ضمانت شاه ، عاشقانه ترک همسر و فرزند گفت و به همه ثابت کرد، که مرد ها هم میتوانند باشند ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh