🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 💢توی ذهنت باشد که #یکی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم❌ 🔸مهدی فاطمه(س) خجالت بکش
3⃣8⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠رنگ
🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین #سیدمجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. #همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت.
🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر #بیرون، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو #پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌
🔰تصویر را قبل از #اذان_صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی #رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود #برو_بیرون اما من نرفتم😥
🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم #ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 #فرزندحضرت_زهرا (س) بوده سکوت می کنم.
🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به #چهره_شهید انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را #شفاعت کنند.»
🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما #شهید_علمدار را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم.
🔰خانم من گفت: بله، #چطور مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه #شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از #خانم_غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با #مادرم_زهرا (س)😭
📚کتاب علمدار، صفحه 202 الی 20
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فاطمه به گفته خودش هر روز دعا میکند که خدایا مراقبم باش که همیشه به #یاد_پدرم باشم و همیشه هم به
دست نوشته #شهید_محرم_ترک، اولین شهید مدافع حرم:
❣امروز از ساعت چهار عصر به یکباره #دلم گرفت، به یاد دخترم #فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم.
❣ #عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد #حضرت_رقیه(س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله ...😭
❣در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما #همسرم هست که تماس گرفته
❣حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به #دخترم داد دیدم که #گریه امانش نمیدهد😳گفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی؟!
❣گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی، من #دوسِت دارم، بیا بابایی😢 دیدم حال فاطمه خیلی #بد بود شروع کردم به #نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی #شعر می خونی؟
❣در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام #اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...😭
#شهید_محرم_ترک🌷
#یادش_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠عشق به سپاه 🔸زمانی که حسین میخواست وارد #سپاه بشه، ما مخالفت🚫 بودیم. دایی ها و عموهایش هم که سپا
5⃣0⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠کرامات شهید
🔰من امسال نا امید بودم ودل شکسته💔 مدتیه پدر و همسرم #اختلاف خیلی بزرگی پیداکرده بودند. طوری که حاضر نمی شدن هم دیگر رو ببینن😔 من هم چون #همدان زندگی می کنم به ناچارقبول کردم که از خانوادم دور💕 باشم. خیلی سخت گذشت.
🔰یه شب داشتم #کانال_شهدای مدافع حرم و نگاه می کردم که متوجه شهادت شهید غلامی🌷 شدم. دلمـ❤️ ازبس گرفته بود گفتم: ان شاءالله به تشییع⚰ #شهید میرم و کلی آروم میشم که بعد متوجه شدم مراسم تهران برگزارمیشه. بازم دلم شکست💔
🔰گفتم : حتما #لیاقت نداشتم تومراسم حضور داشته باشم. یک روزقبل خاک سپاری #شهید داشتم می رفتم🚗 شهرمون البته با شوهرم ولی از اول طی کرده بود من تورو می رسونم خونه #پدرومادرت برو تا عصری بشین غروب میام دنبالت بریم. منم هیچی نگفتم.
🔰ولی نزدیک های راه ی دفعه #یاد_شهید افتادم بهش #متوسل شدم که شهیدغلامی بهم لطف کن، کاری کن پدرم وهمسرم باهم آشتی کنن💞 من ۱۰۰ تا #زیارت_عاشورا هدیه می کنم به روح مطهرت✨
🔰هرچند ته دلم می دونستم نمی شه چون هم پدرم وهم همسرم هردو #مغرور و یه دنده بودند وقتی نزدیک خونه پدرم🏡 شدیم یه دفعه پدرم اومد بیرون و با #همسرم روبوسی کرد باورم نمی شد انگار داشتم خواب میدیدم😦 خیلی راحت هردوباهم #آشتی کردن چیزی که امکان نداشت⭕️
🔰ولی آنقدرکه شهید #پیش_خدا با آبرو بودن که روی من گناه کار رو زمین ننداختن و خدا به حرمت خون پاک #شهید_غلامی به من عنایت ویژه ای کردند😍
#شهید_حسین_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#همســــرم ...
💢به دخترم #زینب بگو که پدر، #هرشبِ_جمعه با جمیع شهدا🌷 به دیدار حضرت اباعبدالله الحسین(ع) خواهد رفت.
💢و اگر می خواهد در فضای نورانی✨ و پر از معنویت، من هم در نزد #اباعبدالله بنشینیم و فخر کنم
♨️باید #زینب باشد ...
✍ فرازی از وصیتنامه شهید 🌷 #شهید_غلامرضا_ادبی_مهذب
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_میثم_علیجانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠همسر بزرگوار شهید علیجانی
🔰خداحافظی👋 میثم مدل خاصی بود.
#کوچه ما یک پیچی دارد، تا سرپیچ که میرفت برمیگشت. #لبخند میزد و خداحافظی میکرد.
🔰سال 91 ازدواج💞 کردیم. از طریق همسر یکی از همکاران #آقامیثم با هم آشنا شدیم. برایم مهم♨️ بود با کسی که #ازدواج میکنم مذهبی باشد. علاقه داشتم با یک #پاسدار زندگی کنم.
🔰بعد از ازدواجمان💍 مدام از دوستان #شهیدش میگفت. فرزندم حدود ۳ ماه پس از شهادت🌷 پدرش #بدنیا_آمد. میثم میگفت: پسرم باید طوری تربیت شود که #شهید شود.
🔰شجاعت #همسرم را برای فرزندم تعریف میکنم. میثم خیلی شجاع بود. در #خانطومان چهار نفر از تکفیریها👹 محاصرهاش میکنند، آن قدر #شجاع بود که سه نفرشان👤 را به درک واصل میکند و یک نفر از ترس فرار🏃 میکند.
🔰پنج سال از زندگی مشترکمان💞 نگذشت که #شهید_شد. ولی خیلی چیزها از همسرم آموختم.
🔰پاسدار رشید #سپاه اسلام صحابه آخرالزمانی حضرت رسول الله(ص) #میثم_علیجانی از تکاوران گردان صابرین لشکر عملیاتی 25 کربلا مازندران از مربیان گروه #مستشهدین #جانباز مدافع حرم و جامانده از قافله شهدای خان طومان🌷 بود که در درگیری با گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب کشور به شهادت رسید🕊🌷
#شهید_میثم_علیجانی
#سالروز_ولادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🏵اگر میدانستم یک روز این اتفاق برای #دردانهام میافتد هیچوقت مانعش نمیشدم❌ ولی هرطور شده قبل از
0⃣6⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🔻راوی: مادر شهید
🔰من و #عارف هر دو عاطفی و بههم وابسته💞 بودیم و این وابستگی از طرف من خیلی بیشتر بود. دانشگاهش را #شمال انتخاب کرد و میخواست این فاصله عاطفی را کم💕 کند.
🔰چند روز قبل از رفتنش #پدرش برای چکاپ قلب❤️ به تهران رفت و آنجا دکتر میگوید باید سریع بستری🛌 و عمل شوی و در قلبت #باتری بگذاریم. همسرم و دخترم با هم👥 رفته بودند
🔰و چون بحث #عمل پیش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پیششان برو. #عارف هم همین کار را کرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد✅ و باتری را که گذاشتند همان روز به عارف زنگ📞 میزنند که #اعزامت آمده. پدرش میگوید من حالم خوب است و اگر میخواهی بروی من #مانعت نمیشوم❌
🔰خواهرش خیلی به عارف #وابسته بود و آنجا با هم صحبتهایشان را میکنند، گردش میروند. #خواهرش را بعد چند روز فرستاد🚌 و خودش پیش #پدرش ماند. پدرش گفت حالم خوب است🙂 و نگران حال من نباش.
🔰عارف #بدون_اطلاع دادن به من میرود و من مرتب تماس میگرفتم☎️ و میدیدم موبایلش خاموش📴 است. به پدرش میگفتم چرا موبایل #عارف خاموش است⁉️ که پدرش میگفت #امتحان داشت و رفت.
🔰من خیلی تعجب کردم😟 که عارف چطور برای امتحان پدرش را در #بیمارستان بگذارد و برود. پدرش هم با خیال راحت صحبت میکرد. به #همسرم میگفتم چه امتحانی بود که آنقدر مهم بود و شما را تنها گذاشت👤 و رفت. گفت امتحانش #خیلی_مهم بود و ممکن است طول بکشد.
🔰پدرش به #آبادان برگشت و من نمیدانستم از دست عارف ناراحت باشم یا نه🙁 بعد از چند روز که دوباره پرسیدم #عارف کجاست❓ گفت که #دوره رفته است و تلفنش باید خاموش📵 باشد.
🔰یک روز #صبح زود که بلند شدیم نماز📿 بخوانیم فکرم خیلی مشغول شد. به #پدر_عارف گفتم از تو چیزی میپرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف کجاست😢و بااصرار من گفت به #سوریه رفته است. گفتم یا حضرت زینب(س) و شنیدن این جواب برایم #سخت بود. سکوت سهمگینی آن روزها جانم را گرفته بود.
🔰از روزی که عارف را #ندیدم حس عجیبی داشتم. تمام اینها تمام شد و چند روز بعد برای مهمانی به #دزفول رفتیم. بعد از صرف شام گوشیام📱 را باز کردم و در فضای مجازی #خبر_شهادت عارف را خواندم😭
#شهید_عارف_کایدخورده
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢تقریبا شب بود که رسید، لباس های نظامی تنش بود همه هم گل و مالی شده بودند 💢برای آماده سازی قبل از
⚜گاهی باید کاری انجام شود تا از آسیبی #مهمتر جلوگیری شود⛔️ که این آسیب میتواند ضربه💥 به #اسلام، ✘تجاوز، ✘تحریف، ✘تفرقه، ✘بیحرمتی و ✘بدبینی به اسلام باشد و جلوگیری از چنین آسیبی #امربهمعروف و نهی از منکر است.
⚜عدهای کیلومترها آن سویتر🗺 از مرز ایران🇮🇷 میجنگند تا آسیب این #دشمنان به کشور ما نرسد، از سوی دیگر کمک به مردم #سوریه واجب است؛ چراکه به فرموده #امام_علی(ع) اگر مردی بشنود خلخال از پای زن مسلمانی بازکردهاند، اگر آن شب #بمیرد بیدلیل نمرده است❌
⚜این اعتقاد من و #همسرم است که در این شرایط نباید بیتفاوت نشست🚫
📝راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃✨🍃✨🍃✨ تا پیش از #سفر_کربلا خیلی پسر شری بود، همیشه چاقو در جیبش بود، خالکوبی هم داشت. وقتی از سفر
8⃣7⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠ماجرای خواب حضرت زهرای #شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
🔰همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران #آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید👌 و خوب بتوانید بدوید🏃 چون تو #قلیان میکشی، نفس کم میآری.
🔰بعد از هشت روز به پدرش گفت: آقا دیدید #هشت_روز قلیان نکشیدم🚭 بابایش هم خوشحال شد. به #همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم❌ پدرش هم گفت: نه، مجید میخواهد من #راضی باشم.
🔰کمکم دیدیم مجید شبها🌙 #قهوهخانه نمیرود، اما خانه🏡 هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای #اعزام میرفت.
🔰دو👥 یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد #سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم☎️ که راست است #مجید میخواهد سوریه برود؟! گفتند بله.
🔰به تک تک #گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد⛔️ و ما اجازه ندادیم که #سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که #قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد✅
🔰ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای #مادرم را داشته باشید من #امشب عازم هستم🚌 آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد⚡️ گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند #رگهایش باز نمیشد🚫
🔰گفته بود خواب #حضرت_زهرا(س) را دیده است. به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت😔 هر شب یکی از #دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید #رضایت بدهم.
🔰بعد از این ماجراها همه میدانستیم مجید شبها #آموزشی میرود، یک شب لباسهایش🛁 را خیس کردم و گفتم اگر خانه آمد🏘 میگویم لباسها #خیس است و بهت نمیدهم.
🔰یک روز آمد خانه و گفت: راحت شدید؛ همه #دوستانم رفتند. ما هم گفتیم خدا را شکر که #تو_نرفتی. 💥اما #تصمیم مجید چیز دیگری بود و مجید قرار بود با پرواز بعدی🛫 به سوریه اعزام شود.
🔰متوجه شد که چارهای نیست و هر بار که حرف از رفتن میزند من #مریض میشوم و #پدرش هم رضایت نمیدهد❌ گذشت تا زمانی که یک روز سرخاک⚰ یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند #پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر👱 خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی⁉️
🔰گفته بود: #خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیدم و بهم گفتند: یک #هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم💞 میدیدم #مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت😭
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍃 ✍ #خاطره اولین باری که دیدمش موقع اعزام بود. همه توی اتوبوس سوار شده بودیم. حال و هوای معنوی
2⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 آماده خبر شهادت
🔰 #آخرین صحبتی که با هم داشتیـم☎️ ظهر همان روزی که شبش به #شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر🕐 روز سه شنبه، شانزدهم خرداد📆 با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از #اذان_مغرب به شهادت🌷 رسید.
🔰من از شب قبلش خیلی دلشوره💓 داشتم. یک دلشــوره #عجیب و متفاوت.
همان روز در #آخرین_تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم⚡️ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست❌اینجا همه چیز #آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش."
🔰و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند😌 اما این #دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش☎️ بودم، که تماس نگرفت📵
تا دیروقت هم #منتظر ماندم.
🔰بالاخره ظهر روز #چهارشنبه از طرف دایی ام خبردار شدم که #آقا_جواد مجروح💔 شده و تیر به دستش خورده💥 اما بعد گفتند: نه، تیر به #پهلویش خورده و بیهوش است.
🔰به هر صورت من با روحیاتی که از #همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و #بی_خبر گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: "نه! جواد در #بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند📞"
🔰نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم🚫 اما وقتی #امام_جماعت مســجد🕌 محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره #شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
🔰سری های قبل اصلا آماده شنیدن #خبرشهادتش نبودم❌ ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار #آماده تر شده بودم😔
#همسرانه
#صبر_زینبی
#شهید_جواد_محمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸خوشا #پروازتان با هــم ⚜بلند آوازتان #باهــم 🌸بہ ياد آريد ما را هــم ⚜در آن #پرواز ڪردن هـا🕊🌷 قا
💞پیوند آسمانی...🕊
❣با #همسرم قرار گذاشته بودیم هر شب یک صفحه📖 قرآن و #تفسیر بخوانیم و بحث کنیم، تا جایی که می شد سعی می کردیم #قرارمان فراموش نکنیم❌
❣منزلمان همیشه با صوت🎵 زیبای #همسرم طنین انداز بود تا فرصت پیدا می کرد👌 شروع با نت خوانی برای گرم کردن #صداش می کرد☺️، مهمتر از بحث تلاوت #عمل به آیات قران بود که به جرات می توانم بگویم که در زندگی ما وجود داشت✅
راوی:همسرشهید
#شهید_حسن_دانش
#شهید_منا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا🌷 💞 به حمید گفتم: چی شده امروز بدون #عجله صبحونه میخوری ؟ [ حمید چون #تعقیبات نماز صبح
🔻 #عاشقانه_شهدا
🔰همسرم #پسر_عمه ام بود. آبان ۹۱ #عقد کردیم و ۱ ماه بعد همزمان با عید غدیر خم عروسی🎊 برگزار شد. #عشق واقعی اونه که چیزی رو بپسندی که محبوبت💞 رو راضی میکنه. از علاقه و شوقش برای رفتن به #سوریه و #شهادت🌷 آگاه بودم و بهمین دلیل برای رفتنش رضایت داشتم.
🔰اونشب تاصبح خوابم نمیبرد❌ وبه #همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم تاببینم نفس میکشه. ساعت۴🕰صبحانه آماده کردم و وقت رفتن #3بار توکوچه به پشت سرش نگاه کرد. چهره خندانش رو #هیچوقت فراموش نمیکنم😔 موقع خداحافظی گفت: دلم رو لرزوندی💓 اما #ایمانم رو نمیتونی بلرزونی❌
🔰بعد از#شهادتش شبی که در#معراج بود،ازش خواستم برای لرزوندن دلش منو ببخشه و #حلالم کنه. صبحی که میرفتن، گفتم: کاش شکمش درد بگیره، پاش درد بگیره نره🚷 دوباره ته دلم میگفتم: #نه، بخدا راضی نیستم دردبکشه💔
🔰دست زدم دیدم خیلی #سرد بود. وقتی دستاش سرد بودمیگفت: فرزانه با دستات گرمش کن😢 تو معراج تو اون ۱۵ دقیقه نمیدونستم چی بگم. فقط بغلش میکردم💞 میگفتم:
#خیلی_دوستت_دارم_عزیزم
#خیلی_دوستت_دارم❤️
🔰همه لحظات #حسش میکنم. خاکُ می بوسیدم ومیریختم روش. میگفتم #تا_ابد همسر منو ببوس. گفتم: تو چقداز من خوشبخت تری که میتونی تاقیامت #همسر منو درآغوش بگیری😭
🔰کفشاشومیپوشم👞 حس میکنم پاهام به پاهاش میخوره. همیشه وقتی ماموریت گل🌹 میخرید، بهش گفتم عزیزم از این به بعد #من باید برات گل بیارم. #شهادت پیام خوشیِ اما زجر آوره برای اونایی که میمونن😔
#همسنگر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
گزیده ای از وصیتنامه : همسر مهربان، عزیزتر از جانم، قربانت برم، فکر میکردم سختی کربلا را جیش اباعبد
#ماه_عسل با استخوان های همسر😔
✍ دلنوشتهای که همسر #شهید_علی_آقایی در حرم مطهر رضوی در مراسم تشییع #همسر_شهیدش🌷 نوشت:
💞"علی یادت هست میگفتی: شهناز تو رو از #حضرت_معصومه گرفتم❓یادت هست گفتی قول میدم یه بار ببرمت #حرمش ازش تشکر کنم؟
یادت هست #علی! بخدا من یادم هست😢
💞قول ماه عسل دادی برای #مشهد اون هم نه یک بار چندبار اسم نوشتیم📝 آماده شدیم داشتی به قولت عمل می کردی 💥اما هر بار #ماموریت، دوره و در آخر هم اعزام به #سوریه... #رفتی آن هم تنها تنهای تنها👤
💞گفتی: #خواهی_آمد. گفتی: تدارک ببینم؛ دیدم نیامدی⁉️ دیر شد خیلی دیر #چهار_سال تنها ماندم تنهای تنها؛ چقدر سخت بود💔 برایم و حالا خبرت رسیده که #میآیی...
💞میگویند: فقط چند تکه ا#ستخوانی یا یک تکه لباس یا یک #پلاک نمیدانم😔 اما همین را می دانم که من خواستم بد قول نشوی صدای آمدنت چنان زنگی به گوشم زد که دیوانه وار #آمدم به همه جا سر زدم و درخواست سفرمان را به #مشهد کردم. در خواست #ماه_عسل🌸
💞رفتم سپاه؛ دست به دامان #امام_مهربانیها شدم سپردم به خودت تا کارها رو ردیف کنی✅ تا به آرزوی دیرینهام بودن در #کنار_تو دست در دست تو، توی حرم🕌 باشم. امروز #بهترین روز زندگیمام هست 😌
💞علی ببین آمده ام #آوُردیم به سمت آرزویم. می دانستم تو بدقول نبودی❌ #قول ماه عسل داده بودی. نگاه کن #علی کنارت هستم👥 منم #معشوقهات دنیایت همسرت💖 ببین...
💞برایت #لباس_سفید آوردهام بیا بپوش سفارش خودت بود وقتی به خواب یکی از دوستانم آمدی پیام فرستادی💌 و گفتی #همسرم مرا از #امام_رضا(ع) بخواهد
خواستمت با اشک چشم😭
با قلب شکسته💔 و رنجورم
با غصههای #تنهاییام
💞گفتی برایم لباس سفید بخر خریدم
گفتی لباسم را #تبرک کن آن را هم با جان و دل کردم بلکه بازگردی. علی ببین امام رئوف رویم را زمین نینداخته #بپوش لباس سفیدت را ببینم به اندازه #دامادیت؛ به تنت می آید⁉️
💞لباس سیاه نپوش🚫 #سفید برازنده توست. خودم #سیاهت را می پوشم
سفید و سیاه بهم می آیند حتی اگر #عروس_و_داماد برعکس تنشان کنن...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-فکر کر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با #همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت #شلوغی را نداشت.
📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به #دستبند_اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔
عاقد خبر کردیم تا توی خانه #خطبه بخواند.
📖دو #شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
📖ایوب با دو نفر👥 برگشت.
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از #جبهه برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید....
📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. #عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهیـد ✍ مبارزه سخت افزاری کار ماست☝️ و نرم افزاری با #شما 👈کار فرهنگی کنید و #شیعه_واقعی ر
🔻همسر شهید
🔸حاج حمید واقعا تک بود👌 هم توی خانواده من و هم #همسرم، حتی در بین دوستانش. این چیزی نیست که من الان بعد از #شهادتش بگویم. همیشه میگفتم. حاج حمید کارهایی را در زمان حیاتش انجام میداد که از هیچ کس سراغ ندارم❌
🔹به عنوان نمونه همین مداومت حاج حمید بر #روزه. حاج حمید از سال ۶۲ یعنی زمان #شهادت پدرشان🌷 تا سال ۹۳، یعنی ۳۱ سال تمام هر روز #روزه بود.
🔸البته غیراز روزهای حرام مثل روز #عاشورا. اوایل زندگیمان اگر مسافرت بودند روزه نمیگرفتند🚫اما این اواخر حتی در سفرها هم روزه بودند. چون #کثیرالسفر حساب میشدند.
🔹از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان #نماز_شبشان بود. یاد ندارم که شبی #نماز_شب ایشان ترک شده باشد.
🗓 شهادت ۶ دی ماه ۹۳
#شهید_حمید_تقوی_فر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
ساعت 6 صبح پرواز🛫 داشت و شب قبلش در یکی از اتاقها نشست #وصیت نامه نوشت. هیچ وقت برای سفر رفتن ساک
2⃣5⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰اولین باری که بعد از #شهادتش چهره آقاحجت را دیدم خیلی نورانی✨ و زیبا شده بود، خیلی دوست داشتم یک ساعت با #همسرم خلوت کنم، با اقای برزگر هماهنگ کردم، نزدیک به 20 دقیقه با ایشان تنهایی👤 صحبت کردم.
🔰به آقاحجت گفتم مرا هم #شفاعت کرده و در تربیت فرزندان کمکم کند تا فرزندانم نیز بتوانند "راه پدرشان" را ادامه دهند. امروز مطمئنم آقا حجت بیشتر از زمانی که زنده بود من را در این راه کمک میکند👌 حضورش را در زندگی حس میکنم😍
🔰یک روز #مجتبی هنگام دیدن فیلم پدرش📺 گریه میکرد و میگفت من #بابامو میخوام، خیلی مستاصل شدم از طرف دیگه محمد حسین پسر کوچک شروع کرد به گریه کردن😭 نمیدانستم چه کار باید کنم؟
🔰به عکس آقا حجت نگاه کردم و گفتم: خودت یه کاری کن این بچهها آرام شوند😢 چند دقیقه بعد دیدم دوتا پسرام آرام شده و #خوابیدند. آقا حجت سریع الاجابه بود و خیلی زود به خواستههاش رسید🕊
🔰آقا حجت خیلی تاکید بر اقامه #نماز داشت و میگفت تنها راه نجات جوانان ما نماز است✅ به جوانها خرده نگیرید و خودش زیاد بر جوانان سخت نمیگرفت🚫 و میگفت کاری کنید که #جوانها حتما نماز بخوانند، نماز خودش این جوانها را نجات میدهد.
#شهید_حجت_اسدی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✨❤️✨چه زیبا گفت..
#ﺩﮐﺘﺮ_ﺍﻟﻬﯽ_ﻗﻤﺸﻪ_ﺍﯼ :
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ📹 ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ🖥 ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ #ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟😟
ﺑﺎ #ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟
ﺑﺎ #همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ "ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ" ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ🚫 ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ 🚫
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ #ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ🔄 ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ😰 ...
#ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ👌 .
♨️ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ هست؟؟!!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺سلام عزیز دل #خواهر، حالت که خوب است، آره حتما خوب است انقدر شوق شهادت🌷 داشتی که وقتی برایم زنگ میز
🔰تا اندکی دلش می گرفت می رفت سراغ تلفن☎️ می گفت صدای پدر و مادر یا #همسرم را نشنوم آرام نمی شوم. برای پسرش دلتنگی💔 می کرد و هر بار تماس می گرفت می پرسید #سیدمحمد توانست دوچرخه اش🚲 را رکاب بزند؟!
🔰اما با تمام دلبستگی هایش خداحافظی👋 کرد. #داوطلب شد و رفت. به دوستش گفت می دانم این بار دیگر #شهید می شوم. در خواب دیدم که از آسمان به پیکر خون آلود❣ خودم نگاه می کنم. همسر و فرزندم را به #خدا می سپارم.
#شهید_سیدرضا_طاهر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا 🌿به حدی به #حضرت_ابوالفضل علاقه داشت که وقتی اسمش را میشنید از خود بی خود میشد
🔻فرازی از وصیت شهید دهه هفتادی🌷
🔹از خواهران و برادرم می خواهم که در #راه_ولایت و #پشتیبان آن باشند و #حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید.
🔸 #همسرم از تو می خواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد.
🔹و بعد از شهادتم بخاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم.و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت.
ان شاءا… بتوانم جبران کنم.
🔸 #فرزندم، آقا #محمدیاسا، پسرم؛
نمی دانم چه زمانی این نامه را می خوانی؟ از تو می خواهم در زندگی ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی.
شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش.
یا علی.
#شهید_محمدحسین_میردوستی
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌀همسرم #علی زادهاکبر ۲۸ 📅مردادماه ۱۳۹۲ در دفاع از #حرم حضرت زینب(س) به #شهادت رسید.🕊 من از روز اول
7⃣1⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰من و علی قبل از #ازدواج هیچ گونه آشنایی با هم نداشتیم و جالب است که واسطه وصلت بین ما هم #شهدا شدند. #همسرم قبل از ازدواج با بخش فرهنگی بنیاد #شهید همکاری میکرد و از طریق کارمند بنیاد به #خانواده ما معرفی شد.
🔰وقتی که به #خواستگاری آمدند، همان ایام مادرم در خواب دیده بود سه کبوتر 🕊روی پشت بام خانه 🏘نشستهاند. مادر خواب را این طور تعبیر کرده بود که علیآقا به #شهادت میرسد و به من هم گفت که احتمال دارد #خواستگارت شهید بشود.
🔰همان روزها یکی از #اقواممان فوت کرد و خواب کبوترها را به فوت ایشان تعبیر کردیم. #مراسم عقد و عروسی🎊 ما خیلی ساده برگذارشد. حتی ماشین 🚘عروس را خودشان #تزییین کردند. اصلا جهیزیه زیادی دوست نداشتند و کاملا با #تجملات مخالف بود.
🔰به هرحال ازدواجمان #صورت گرفت و چندین سال بعد که همسرم به شهادت رسید، فهمیدم کبوتری🕊 که پر کشید علی بوده و آن که مانده است فرزندمان مهدی است که از نظر #خصوصیات اخلاقی خیلی شبیه پدرش است.
🔰علیآقا مرد #زحمتکشی بود و چون سختیهایی را در زندگیاش تحمل کرده بود، نسبت به رفع #مشکلات دیگران خیلی حساس بود. من از اینکه میدیدم #همسرم به فکر دیگران است و سعی میکند لقمه #حلال به خانه بیاورد خوشحال بودم.🙂
🔰مهدی خیلی شبیه #همسرم است. علی به مسجد 🕌و شرکت در #هیئتها علاقه زیادی داشت و مهدی هم درست مثل اوست. پسرم متولد ۱۳۸۲📅 است و هنگام #شهادت پدرش تنها ۱۰ سال داشت، اما خوب همه چیز را درک میکرد و متن زیبایی هم در #تشییع پدرش قرائت کرد که مورد استقبال مردم قرار گرفت.
🔰ما سعی میکنیم تا آنجا که میتوانیم پسرم مهدی و #دخترم فاطمه را طبق وصیت پدرشان ولایتمدار بار #بیاوریم.
#شهید_علی_زاده_اکبر🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃#گمنامی تنها برای #شهدا نیست❌ 🍃میتونی #زنده باشی و #سرباز حضرت زهرا «سلام الله علیها» باشی ✔️ 🍃ا
✨بســم رب الشهدا والصدیقین✨
5⃣2⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷
🔰از جبهه بر می گشتم. وقتی رسیدم میدان #خراسان دیگر هیچ پولی💵 همراهم نبود. به سمت خانه🏡 در حرکت بودم . اما مشغول فکر الان برسم خانه #همسرم و بچه هایم👫 از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم⁉️ سراغ کی #بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه #برادرم اما او هم وضع خوبی نداشت.😔
🔰سر چهار راه #عارف ایستاده بودم . با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند من اصلاً نمی دانم #چه کنم!
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم #ابراهیم سوار بر موتور🛵 به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در #آغوش کشید.
🔰چند دقیقه ای #صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد حقوق گرفتی ⁉️گفتم نه هنوز #نگرفتم ولی مهم نیست.دست کرد توی جیب ویک دسته #اسکناس در آورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم خودت احتیاج داری.
🔰گفت: این #قرض الحسنه است . هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از #مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.
خیلی دعایش🤲 کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال #مشکلات شده بود.
#شادیروحشهدامونصلوات🌷
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
•
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh•
#عاشقانه_شهدا 💞
💐رابطه #همسرم با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من #برخورد می کرد به #خصوص در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. یادم نمی آید که یک بار با #صدای بلند صحبت کرده باشد.
🌾 یک روز ص🌤بح که طبق معمول عازم #منطقه ☄جنگی بود، پرسیدم:شب🌙 برای شام هستی⁉️
گفت: #باخداست، کاری نداشتم حتما می آیم.برای اولین بار گفتم:آمدی نان🌭 هم بگیربا لبخندی☺️ گفت: اگر یادم ماند، چشم.
💐 تا ساعت ۱۲ 🕰شب #منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: این ها را از کجا #گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها #نان ببرم.
به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که
سپاه ورشکست نمی شود. گفت: موضوع
این نیست. موضوع #بیت_المال مسلمین است که باید رعایت کنیم.
🌾#امام_باقر علیه السلام فرمود :
اولین قطره💔 خون #شهید کفاره گناهان 🔞اوست مگر بدهیها، که کفاره آن ادای آن است.🍂
#شهید_حاج_علی_هاشمی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#عاشقانه_های_شهدا
در تلفنم، نام#همسرم را 📱
با عنوان #شهیدزنده ذخیره کرده بودم😳. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!🧐
به ایشان گفتم:
آنقدر#جوانمردی و اخلاق در شما میبینم😍
و عشق#شهادت داری که برای من #شهید زنده ای❤️
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد 🗣
و گفت: شماره اش را بگیرم😅
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان "شریک#جهادم و مسافر بهشت"🌹
ذخیره کرده بود
گفت: از اول#زندگی شریک هم بوده ایم ❤️
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است😢اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا میسپارم و میروم.😔
آنقدر مرا با خانواده#شهدا انس داده بود 👌
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم😊
شام#غریبان امام حسین علیهالسلام بود 🖤
که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بی بی#زینب(س)قبولش کند🤲
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،😇
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را#بیت الشهدا قرار دهم💐
#شهید_جواد_جهانی
#راوی_همسر_شهید
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت... 👇🏻
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❇️بسمہ رب الحق❇️
❣ازدواج_شهدایی❣
#همسر_شهید
#مدافع_حرم
#علی_شاهسنایی
شب عروسی هنگام برگشتن ازاتلیه ، #علی آقا به من گفتند
اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها ، اول برویم خانه خودمان و #نمازمان رابا هم بخوانیم ، یک #نماز دونفره #عاشقانه
و این هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان #زنگ می زدند که چرا نمی آیید ، مهمانها منتظرند
، من هم گفتم قبول ، فقط #جواب آنها باشما
ایشان هم گفتند مشکلی #نیست موبایلم را برای یک ساعت می گذارم روی #بی صدا تا متوجه نشویم
بعد با هم به #خانه پر از مهر و #محبتمان رفتیم و بعد از نماز
به پیشنهاد ایشان یک #زیارت عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم و بنای زندگیمان را با #معنویت بنا کردیم و به عقیده من این #بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم و من #آن شب بیشتر به #عمق اخلاص و معنویت #همسرم پی بردم و خواندن #زیارت_عاشورا کار همیشگی #ایشان بود .
#هرصبح و شام با تمام وجودشان می خواندند و سفارششان هم به من همین بود که هیچ موقع خواندن #زیارت_عاشورا را فراموش نکن که من هرچه دارم از#برکات همین است ، حتی از #سوریه هم که تماس می گرفتند مرتب این موضوع را یادآوری می کردند .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 📖-فکر کر
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣1⃣ #قسمت_نوزدهم
📖از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با #همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه😍 ولی ایوب سرش زود درد میگرفت🤕 طاقت #شلوغی را نداشت.
📖در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به #دستبند_اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
📖چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم😔
عاقد خبر کردیم تا توی خانه #خطبه بخواند.
📖دو #شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد"میروم شاهد بیاورم". رفت توی کوچه مامان چادر سفیدی🌸 که زمانی خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
📖ایوب با دو نفر👥 برگشت.
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از #جبهه برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید....
📖نشست کنارم💞 مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. #عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸🍃🌸
♡در تلفنم، نام #همسرم را
با عنوان #شهید_زنده ذخیره کرده بودم.
•یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
°به ایشان گفتم:آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم و عشق #شهادت داری که برای من شهید زنده ای.
🪴قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره اش را بگیرم...
-وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان "#شریک_جهادم و #مسافر_بهشت" ذخیره کرده بود💞
+گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به #خدا میسپارم و میروم.🥀
💐آنقدر مرا با #خانواده_شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم.
🔹شام غریبان #امام_حسین 《علیهالسلام》بود که در خیمه محلهمان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا #بیبی_زینب قبولش کند،
🔸من هم وقتی شمع روشن میکردم،دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،من نیز به #شهدا خدمت کنم و منزلم را #بیت_الشهدا قرار دهم...
🍃راوی #همسر_شهید
#شهید_جواد_جهانی 🕊🌸
#یا_زهرا_س
#امام_زمان_عج
#صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh