eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
اینجا👆👆 از شدت خستگیِ زیاد بیھوش شده بود... ما براے انقلاب یڪ دقیقہ از #استراحت وخوابمان نمیزنیم، آ
🌺🌼‍دل تنگی هایمـ💔 کار دست دلم داده است. به هر سو که می روم من هستم و اشک و 🌸امروز هم حکایتِ افتخاری اش، به گمانم مرتضی عطایی🌷 کنار روضه ی "خرابه ی شام" را خواند و با نوحه ی ، دم ِعشق را گرفت که با پروازِ🕊 به مقصدِ حاجت روا شد. 🌺آنقدر عکس و فیلم🎞 از مدافعان حرم برای خانواده ی شهدا سوغات آورد که شد. 🌸هربار با رفتنش، همسرش💞 به رسم عشق چله ای برای سلامتی اش در امام رئوف می گرفت. اشک های همسرش سبب شد که مدتی با نام ِمدافع دلتنگ شود برای دوستانش که بار سفر را بستند و رفتند😔 🌺چه سخت است حال ای که دلش تنگ و چشمانش بارانی😭 است 🌸شاید سفارش دوستان پیش ارباب بود یا رضایت دل شکسته💔 اش برای شهادت یا مناجات خودش در روز ِ با معشوق که با تیری که به اصابت کرد💥 به آرزویش رسید. 🌺 بی بی، دیگر نگران نباش. در روز قیامت شرمنده ارباب نمی شوی. چون تو هم خونی است. فقط تو را به "اشک های بعد از شهادتت" دعایمان کن🙏 🔹باید گذشت از این دنیا🌎به آسانی 🔸باید مهیا شد از بهر 🔹سوی رفتن با چهره خونی 🔸زین سان بود زیبا انسانی 📅تاریخ تولد: ۱۳۵۵/۱۲/۰۴ 📆تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۶/۲۱ 🗺محل شهادت: لاذقیه.سوریه 🗺محل دفن: بهشت رضا.مشهد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠رفقا همین شهیدی که عکسش رو میبینید👆 خیلی کارا می تونست با همین زیباییش به دست بیاره 🚫❌ اما از خدای
🍂«علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. 🍂علاوه بر آنکه در کنار ❣ سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در تربیت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان👥 دوستان به ویژه شهید «علی ناصر»🌷 نقش پدری دلسوز داشت 🍂که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند «علی ناصر» خود را دیدند😔 (لبنانی) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
انا لله و انا الیه راجعون🖤 حاج محمدسلیمانی پدر شهیدان والا مقام قاسم ویعقوب سلیمانی🌷 به فرزندان پیوست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃💐🍃 💟●می دانستم که شهید شده است. که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به شهدا ببرم تا حسین را ببینید. با هم رفتیم.💐 💟در آنجا به طوری که 😢 در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.💐 💟●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر می آید💐 . 💟در همان ، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا می کنی❓ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از قلب💞 حلالت می کنم. من هم گفتم: حلال ِ حلال.💐 💟‌●چند روز بعد، آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.🍃💐🍃 ‌‌✍روای: مادر شهید 📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص» 🍃💐🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 2⃣3⃣#قسمت_سی_ودوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حید
❣﷽❣ 📚 💥 3⃣3⃣ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. 💢 در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. 💢 زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. 💢همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. 💢 دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» 💢 ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» 💢با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. 💢از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. 💢 یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. 💢 با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜شهید مدافع #امنیت پاسدار مرتضی ابراهیمی متولد ۱۳۶۳📅 و فرمانده گردان #امام حسین(ع) ملارد بود که در ن
1⃣2⃣3⃣1⃣🌷 🔰از بچگی در امام حسین🚩 بزرگ شد، شوخ‌طبع بود و با همه شوخی می‌کرد، بگو و 😃 زیادی داشت، دل هیچ کس را نشکست. 🌱 🔰هیچ کس از او بدی ندید و همه وقتی خبر را می‌شنوند ناراحت می‌شوند. خدا را شکر که به بالاترین که می‌توانست یعنی رسید. لیاقتش شهادت بود👌، اگر می‌مرد برای ما داشت، نوکر و مداح امام حسین(ع) بود، همیشه در برای امام حسین(ع) می‌خواند، نمی‌دانم آن سال چه‌چیزی و چگونه خواند که عین علی اکبر امام حسین(ع) به رسید و او را اِربا اِربا کردند.🥀 🔰قاتل پسرم یک نفر نبود، یک او را دوره کردند و به رساندند. مرتضی برای خودش یلی بود و به‌تنهایی کسی نمی‌توانست باشد. قد و قامت بلندی داشت و تابوتی⚰ اندازه‌اش نمی‌شد. برای او تابوت ساختند، مثل صاحب اسمش رشید و قوی بود، همیشه به من می‌گفت “مادر، نترس من همه هستم”. 🔰رابطه مرتضی با مدافع حرم خیلی خوب بود با شهید صدرزاده و آژند و ابیاری اهل یک 🏴 بودند و در هیأت با هم دوست شده بودند، همیشه می‌گفت “مامان، دعا 🤲کن برایم. من از عقب مانده‌ام. آن‌ها همه شهید شدند. مصطفی و رفتند اما من مانده‌ام”. در نهایت هم به دوستان پیوست.🍃 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
∞💎🌿∞ 🌼آنها ... 🌿بارِ #سفر ، 🌼بستند و رفتند ... . 🌸و ما #امّا دل💓 ‌بسته شدیم به #مسافرخانه دنیا . .
2⃣3⃣3⃣1⃣🌷 💢بارها شده بود از میخواستم از بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده....اما هربار به یه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمیتونست جوابم رو بده! 💢 دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال شب🌙 حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس ، خون بالا میاورد....🥀 و چند دقیقه بیشتر.... 💢 درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار دشمن،👹 هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه،🥀لذا گمان اینکه نکنه جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد...😔 همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه شده بود.. 💢 پیکر رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. 💢 چون روی اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس👕 و صورتم از خون 💔پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... و چند ماه بعد هم با ناگفته های زیادی که در سینه اش ماند به رفیق پیوست.... ✨ 🕊 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🔅سردار رمضانزاد از دیار گیلان شهرستان رودسراین عزیز ازدست رفته در های حق علیه باطل حضور فعال و داشتن بطوریکه از ۸ سال دفاع مقدس ۷ سال و۶ ماه از جوانی خودرا دفاع و حفاظت و پاسداری از خاک و ناموس خود در جبهه ها گذرانید. 🔅سرانجام این عزیز در ۱۲ بهمن سال ۹۸ 📅پس از سال ها مجاهدت و پیروی از دستورات رهبر انقلاب و همچنین پس از تحمل درد و ناشی از شیمیایی و ترکش های که در بدنش وجود داشت و درحالیکه فقط ۱ ماه از شهید بزگوار حاج قاسم سلیمانی نگذشته بود به یاران پیوست.🕊 نثار روحش صلوات 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🖤🌷🖤🌷🖤 🔺مادر همت به فرزند پیوست😔 🔹حاجیه نصرت همت به دلیل کهولت سن شامگاه در سن ۹۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. 🌷🍂 یادش با ذکر فاتحه و 🌸 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
☆بسم ربّ الزهرا(س)☆ 🍃عشق (ع) در بندبند وجودش و او را مجنون و شیدا کرده‌بود. این را از تلاش‌هایش برای رفتن هم میشد فهمید. وقتی دید نمی‌تواند از اعزام شود، خود را به پایگاه بسیج رساند. از آنجا به تهران و بعد به دمشق رفت. 🍃صبح روزی که از خانواده‌اش خداحافظی کرد، می‌دانست دیگر برگشتی در کار نیست، اما آنقدر آرام و مطمئن بود که گویی به خاص دعوت شده‌است. واقعیت هم همین بود. در میدان سفره‌ای گسترده شده‌بود برای بندگانی که زمین برای روح بلند آنان کوچک بود. 🍃در شام #۱۲صفر، در عملیاتی که در رقم خورد، عبدالحمید با تهذیب و هایی که در طول عمرش انجام داده‌بود، به بلندای اهدافش رسید.* 🍃با آمدن به خودش می‌آید و سریع روی پاهایش می‌ایستد. اشکی از گوشه چشمش می‌جوشد و گونه‌اش را خیس میکند. هنوز هم باورش برایش سخت است. یاد قول می‌افتد: آن روز در بندرعباس گفت تو یکبار دیگر آقا را می‌بینی. من قول میدهم. و او اکنون با دو یادگار همسر در چند متری ایستاده‌است. جایی که حتی در خواب هم خودش را آنجا نمی‌دید. *امام علی(ع): بر بلندای اهداف نرسند، مگر کسانی که اهل (نفس) و مجاهدت‌اند. ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۵ 📅تاریخ شهادت : ۳ آذر ۱۳۹۴ 📅تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : هرمزگان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_بابک_نوری🌷 #سالروز_شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃به یاد آن روزی، که لابلای هوای گرگ و میش صبح، میان مزه شیرین هوای پاییز🍂 سیمای عاشقانه ات تا ابد بر لوح نقش بست. 🍃بابک نوری، شهیدی که معروف شده بود به ، مانند نام خانوادگی اش، چهره اش💖 زبانزد بود... 🍃شاید آن اشک های😭 شاعرانه برای مولای ، هرکدام همچو منشور، پرتویی از رنگین کمان🌈 را بر چهره اش نقش میبستند. 🍃پرستوی عاشقی که سرزمین های غرب، با آغوش باز پذیرای اقامتش بودند، اما بلیط📨 در دستانش، گذر و یکطرفه ای بود به . زمین، نردبان صعودش بود و آسمان، دل مشغولی اندیشه اش. 🍃شرط گزینش آزمون سبکبالان، زیبایی رخساره دل♥️است. غافل از آنکه هم ظاهر و هم باطن تو، هردو مملو از زیبایی حضور بود. تو مجوز پرواز🕊 گرفتی و ما نیز که مفتخر بودیم به سیمای مزین، با قلب تاریکمان دوباره جاماندیم و و جاماندیم... ✍نویسنده : 📅تاریخ تولد: ۲۱ مهر ۱۳۷۱ 📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۹۶ 🥀مزار شهید: رشت 🕊محل شهادت: بوکمال سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzade
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سالروز_شهادت #شهید_عبدالحمید_سالاری 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
☆بسم ربّ الزهرا(س)☆ 🍃عشق (ع) در بندبند وجودش و او را مجنون و شیدا کرده‌بود. این را از تلاش‌هایش برای رفتن هم میشد فهمید. وقتی دید نمی‌تواند از اعزام شود، خود را به پایگاه بسیج رساند. از آنجا به تهران و بعد به دمشق رفت. 🍃صبح روزی که از خانواده‌اش خداحافظی کرد، می‌دانست دیگر برگشتی در کار نیست، اما آنقدر آرام و مطمئن بود که گویی به خاص دعوت شده‌است. واقعیت هم همین بود. در میدان سفره‌ای گسترده شده‌بود برای بندگانی که زمین برای روح بلند آنان کوچک بود. 🍃در شام #۱۲صفر، در عملیاتی که در رقم خورد، عبدالحمید با تهذیب و هایی که در طول عمرش انجام داده‌بود، به بلندای اهدافش رسید.* 🍃با آمدن به خودش می‌آید و سریع روی پاهایش می‌ایستد. اشکی از گوشه چشمش می‌جوشد و گونه‌اش را خیس میکند. هنوز هم باورش برایش سخت است. یاد قول می‌افتد: آن روز در بندرعباس گفت تو یکبار دیگر آقا را می‌بینی. من قول میدهم. و او اکنون با دو یادگار همسر در چند متری ایستاده‌است. جایی که حتی در خواب هم خودش را آنجا نمی‌دید. *امام علی(ع): بر بلندای اهداف نرسند، مگر کسانی که اهل (نفس) و مجاهدت‌اند. ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۱۳۵۵ 📅تاریخ شهادت : ۳ آذر ۱۳۹۴ 🥀مزار شهید : هرمزگان 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh