4⃣7⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 شهیدی که میخواست پشت ماشین زندگی کنه😳
#شهید_ابراهیم_همت🕊❤️
🔹بهش گفتیم نمیخوای #ازدواج کنی؟💍
خیلی راحت گفت چرا نمیخوام؟
🔸فکر نمیکردیم اینقدر #راحت جواب بدهد
🔹مادرش گفت ننه کیو میخوای؟بگو تا برات بگیرم گفت من یه زن میخوام که بتونه #پشت_ماشین با من زندگی کنه
🔸مادرش گفت این دیگه چه صیغه ایه؟
گفت یعنی من #بشینم جلو اونم بشینه عقب، یعنی این
🔹مادرش گفت اخه کدوم دختری اینو #قبول میکنه ابراهیم گفت اگه میخواید من ازدواج کنم #شرطش اینه
🔸اول فک کردیم چون #خانه ندارد این حرف را میزند برایش خانه ساختیم و گفتیم تو همین شهر برات زن میگیرم اینم خونه زندگیت توهم راحت بکارت برس،
🔹گفت من زنی میخام که #همدمم باشه هرجا میرم اونم بیاد
بعد از مدتی از #پاوه برگشت گفت کسیو رو که میخواستم پیدا کردم ❤️
🔸به او گفتیم به همین #سادگی قبول کرد؟ گفت نه همچین ساده هم نبود، بیچارم کرد تا بله را گفت.
🔹دختر مورد علاقه او از #دانشجویانی بود که برای #خدمت به مردم در مناطق #محروم، شهر و دیار خود را رها کرده بود و رفته بود #کردستان
🔸حاجی چندبار از او #خواستگاری کرده بود ولی جواب رد داده بود در اخر او #نیت چهل روز دعای توسل و روزه میکند که پس از چهل روز حاجی مجددا از او خواستگاری میکند و جواب مثبت میگیرد.
✍راوی: پدر شهید همت
📚منبع: کتاب برای خدا مخلص بود
🌷نثار روح پاکش صلوات🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#شهید_علی_چیت_سازیان
💠اگر بنا بود #آمریکا را سجده کنیم...
انقلاب نمی کردیم ، ما بنده ی #خدا هستیم و⚡️فقط برای او سجده می کنیم...
سرِ حرفمان هم ایستاده ایم✊...
💠اگر #تمام_دنیا ما را محاصره ی نظامی و تسلیحاتی کنند، باکی نیست❌...
💠سلاح ما #ایمان ماست. ایمان بچه هاست که توی خلیج فارس 🌊با ناوهای غول پیکر می جنگند...
💠حاضریم که تمام سختی ها را #قبول کنیم، فقط #یک_لحظه قلـ❤️ــب امام عزیزمان شاد شود.
#همیـــن!"
💠هرکس بهش بر میخورد ، بخورد!!
پیام #شهدا سانسور شدنی نیست📛!!✊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌴 یاد شهید #محمد_زمانی به خیر؛
اگه کاری رو #قبول می کرد حتما انجام می داد.
وقتی می فهمید کسی به کار #نیاز داره بهش می گفت برات پیدا می کنم و #دنبال کارش رو می گرفت.
به هر کس می تونست #رو می زد.
حتی اگر طرف را چندان نمی شناخت،
#معرفش می شد. کارش رو راه می انداخت. 💖🍃
#شهید_تفحص
#شهید_محمد_زمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#تکلیف
💎هر چه بهش گفتیم و گفتند فایده ای نداشت. #حکمش آمده بود باید فرمانده گردان #عبدالله بشود،ولی زیر بار نرفت که نرفت.
💎روز بعد، #صبح زود رفته بود مقر تیپ.به فرمانده گفته بود:چیزی رو که ازم خواستین #قبول می کنم.
💎از همان روز شد #فرمانده گردان عبدالله.با خودم می گفتم:نه با این که اون همه #سرسختی داشت توی قبول کردن فرماندهی،نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده #تیپ.
💎بعدها،با #اصراری که کردم،علتش رو برایم گفت :
🔴شب قبلش امام زمان (سلام الله علیه) را #خواب دیده بود؛ حضرت بهش #تکلیف کرده بودن
#شهید_عبدالحسین_برونسی 🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
0⃣7⃣9⃣ #خاطرات_شهدا🌷
✍به روایت مادر شهید
🔰عباس، رشته رزمی را از همان دوران #کودکی دوست داشت و حدود 15 سالگی وارد رشته #رزمی شد. در رشته رزمی هم بسیار موفق بود و به #قهرمانیهای متعدد رسید و مدالهای زیادی کسب کرد. هاپکیدو رشتهای است که نمیتوانند به خارج بروند، از کره استاد میآوردند و او در اینجا در مبارزه #امتحان میگرفت و حکم قهرمانی را میداد. عباس قهرمان و #استاد رشته رزمی #هاپکیدو بود...
🔰همسرم عباس را از همان دوران خردسالی با خود به #تفحص_شهدا و پادگان میبرد. از دوران کودکی با تمام #سلاحها آشنا شده بود. بزرگتر هم که شد بهتر و بیشتر آشنا شد و در مسابقات #تیراندازی سپاه شهریار همیشه مقام اول را کسب میکرد. عباس بسیجی بود ولی به سپاه شهریار میرفت.
🔰بالاترین و #بهترین_قهرمانی عباس این بود که شهادتش را آقا حضرت عباس(ع) امضا کرد، چون هر کجا میرفت تا به سوریه برود، این کار نمیشد تا اینکه #اربعین سال 94 به کربلا رفت.
میخواست از کربلا به سوریه اعزام شود چون از کربلا راحتتر اعزام صورت میگرفت که آنجا هم اعزام نشد.
🔰وقتی برای زیارت به حرم صاحب اسمش حضرت عباس رفته و گفته بود: «یا حضرت عباس(ع)، 24 سال به اسم شما زندگی کردم، مامان، بابا و همه فامیل میگویند که یک سر سوزن از غیرت، شهامت، منش و خصوصیات شما را دارم، مامان میگوید که پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای، #نذر میکنم تا موقعی که مدافع حرم نشدم و به زیارت خانم زینب(س) نرفتهام، آب خالص نخورم.» آنجا نذر میکند که تا موقع رفتن به سوریه آب خالص نخورد.
🔰من همیشه در خانه به عباس میگفتم «عباس، پایت را جای پای حضرت عباس(ع) گذاشتهای» که میپرسید «از کجا میدانی مامان؟» میگفتم «از همانجایی که خودت میدانی.» عباس خودش متوجه شده بود که آقا نذرش را #قبول کرده است و خیلی سریع کارهای اعزامش انجام شد و به آرزویش رسید.
#شهید_عباس_آبیاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
💠عشق به سپاه
🔸زمانی که حسین میخواست وارد #سپاه بشه، ما مخالفت🚫 بودیم. دایی ها و عموهایش هم که سپاهی هستند, مخالف بودند. میگفتیم: حسین تحصیلات دانشگاهیت📚 رو تمام کن و با تحصیلات بالا برو #سپاه. این برات بهتره
🔹زمانیکه میخواست وارد سپاه بشه, در کنکور سراسری رشته #تکنسین اتاق عمل قبول شده بود. یه روز به من گفت: #بابا من اگر دکتر هم بشم, میخواهم برم سپاه. پس قبول کنید الان برم سپاه و تو اونجا ادامه تحصیل📖 بدم.
🔸من در انتخاب #شغل و تحصیل, بچه هام رو مختار گذاشته بودم و گفته بودم خودتان انتخاب کنید✅ و من هم #حمایتتان میکنم. راجع به #حسین هم همین کار رو انجام دادم. بهش گفتم اگه الان وارد سپاه بشی یک نیروی جزئی خواهی بود ولی اگر با #مدرک_دکتری وارد بشی فرد تاثیر گذاری میشی.
🔹حسین گفت: بگذار وارد سپاه بشم, قول میدم اونجا تا دکتری ادامه تحصیل بدم🙂 گفتم : چرا؟ گفت: "هیچ اعتباری نیست که من وارد دانشگاه بشم و با این #عقیده از دانشگاه خارج بشم. " و ما #قبول کردیم طبق خواسته ی خودش عمل کند.
به نقل از: پدر بزرگوار شهید
#شهید_حسین_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
8⃣2⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠حضور
🔰يادم افتاد روي تابلویي نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با #شهدا دو طرفه💞 است. اگر شما با آنها باشي آنها نيز #باتو خواهند بود.» اين جمله خيلي حرف ها داشت.
🔰 #نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شديم.
در راه به شهر #ايوان رسيديم. موقع غروب بود🏜 و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي🚗 و... هيچ هتل يا مهمان پذيري در شهر پيدا نكرديم😓
🔰در دلم گفتم: #آقا_ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب🔊 آمد. با خودم گفتم: اگر #ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مسجد🕌 ميرفت. ما هم راهي #مسجد شديم.
🔰نماز جماعت👥 را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب #سلام كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد⁉️ باتعجب گفتم: بله، چطور مگه😦 گفت: از #پلاك ماشين🚗 شما فهميدم.
🔰بعد ادامه داد: منزل ما🏡 نزديك است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد⁉️ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. ايشان گفت: #امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد.
🔰نميخواستم قبول كنم❌ #خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين #شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن✅
آنقدر خسته بودم كه #قبول كردم. با هم حرکت کرديم. شام مفصل🍲 بهترين پذيرايي و... انجام شد. #صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم.
🔰آقاي محمدي گفت: ميتوانم #علت حضورتان را در اين شهر بپرسم؟! گفتم: براي تكميل #خاطرات يك شهيد🌷 راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم😧 كدام #شهيد؟!
🔰گفتم: او را نمي شناسيد، از #تهران آمده بود، بعد عكسي📸 را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه كرد وگفت: اين كه #آقا_ابراهيم است!!! من و پدرم نيروي شهيد هادي🌷 بوديم. توي #عمليات ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ!
🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم😦 نميدانستم چه بگويم، #بغض گلويم را گرفت😢 ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شد. #ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را #اول_وقت خوانديم، #شما_هم... .
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
0⃣3⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰روز 🗓هشتم #عید بود ، پادگان بودم دیدم #محمدتقی آمد پیشم گفت: فردا قرار است یک عده #بسیجی طلبه بیایند🚌 پادگان برای آموزش، میتوانی بمانی کمکمان کنی⁉️
🔰من با اینکه می خواستم #مهمانی بروم ولی نمیتوانستم به تقی نه بگویم🚫 چون او را خیلی دوست داشتم❤️ #قبول کردم. فردای آن روز محمدتقی و #علی_عابدینی و یکی دیگر از بچه ها با هم ماندیم👥 و از #صبح شروع کردیم به آموزش دادن تا غروب🌘
🔰از آنجایی که وقت نداشتیم کلاسها خیلی #فشرده برگزار شده بود و مجبور بودیم با کمترین استراحت😪 کار را پیش ببریم. برای #تقی این موضوع مهم بود که اگر آموزش سلاح🔫 داشتیم خیلی #مختصر و مفید باشد طوری که بسیجیها خسته نشوند❌
🔰موقع اذان🔊 بود دیدم تقی با موتور دارد می آید، گفت: وقت #اذان شده آب آوردیم بچه ها در همین میدان موانع #وضو بگیرند و نماز📿 بخوانند. تقی همیشه به نماز اول وقت اهمیت می داد👌
🔰نماز که تمام شد گفت: بسیجیان را آزاد بذارید تا نیمه شب🌓 که کار #شبانه داریم. محمدتقی آرام و قرار نداشت🚫 #عاشق کارش بود؛ خیلی به بسیجیها علاقه داشت💞 و با #اشتیاق زیاد به آنها آموزش میداد.
🔰می گفت: ما که همیشه #نیستیم، باید نیروهایی را آموزش بدهیم که اگر خدای نکرده برای انقلاب✌️ مشکل پیش آمد آنها #آمادگی_لازم را داشته باشند.
🔰من چون خیلی کار داشتم به تقی گفتم اگر کاری نداری و #ناراحت نمیشوی بروم⁉️ مرا در آغوش گرفت و گفت: دمت گرم زحمت کشیدی تو برو به کارت برس #من_وعلی عابدینی هستیم.
🔰بعد از #شهادت محمدتقی یکی از بچه ها که آن شب در پادگان کشیک بود گفت: محمدتقی آن شب تا #اذان_صبح بیدار بود، وقتی که آمد از خستگی😓 #بدون_پتو روی کف زمین دراز کشید و خوابش برد😴 دلمان نیامد صدایش کنیم.
🔰یکی از آن #بسیجیها بعد از شهادتش🌷 به من میگفت: تمام افتخار من این است که زیر نظر #شهید_سالخورده آموزش دیدم. تقی با #اخلاق خوبش همه را شیفته خود کرده بود😍
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#من_هم_یک_سپاهی_ام
💠عشق به سپاه
🔸زمانی که حسین میخواست وارد #سپاه بشه، ما مخالفت🚫 بودیم. دایی ها و عموهایش هم که سپاهی هستند, مخالف بودند. میگفتیم: حسین تحصیلات دانشگاهیت📚 رو تمام کن و با تحصیلات بالا برو #سپاه. این برات بهتره
🔹زمانیکه میخواست وارد سپاه بشه, در کنکور سراسری رشته #تکنسین اتاق عمل قبول شده بود. یه روز به من گفت: #بابا من اگر دکتر هم بشم, میخواهم برم سپاه. پس قبول کنید الان برم سپاه و تو اونجا ادامه تحصیل📖 بدم.
🔸من در انتخاب #شغل و تحصیل, بچه هام رو مختار گذاشته بودم و گفته بودم خودتان انتخاب کنید✅ و من هم #حمایتتان میکنم. راجع به #حسین هم همین کار رو انجام دادم. بهش گفتم اگه الان وارد سپاه بشی یک نیروی جزئی خواهی بود ولی اگر با #مدرک_دکتری وارد بشی فرد تاثیر گذاری میشی.
🔹حسین گفت: بگذار وارد سپاه بشم, قول میدم اونجا تا دکتری ادامه تحصیل بدم🙂 گفتم : چرا؟ گفت: "هیچ اعتباری نیست که من وارد دانشگاه بشم و با این #عقیده از دانشگاه خارج بشم. " و ما #قبول کردیم طبق خواسته ی خودش عمل کند.
به نقل از: پدر بزرگوار شهید
#شهید_حسین_معزغلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1⃣7⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔻راوی: همسرشهید
🔰در یک #روستا زندگی می کردیم و نسبت دور فامیلی👥 با هم داشتیم. ایشان با #برادر بزرگ من دوست بود، من هم او را دیده بودم. خودش من را به خانوادهاش معرفی کردوبه #خواستگاری ام آمدند.
🔰در طول #خواستگاری صحبت خاصی باهم نکردیم❌ چون یکدیگر را از قبل می شناختیم. #ملاک من ✔️تدین خودش و خانواده اش بود ضمن اینکه در #سپاه پاسداران کار می کرد و به شغلش علاقه💖 داشتم.
🔰جشن نامزدی💍 گرفتیم و #عقد کردیم، یکی دو هفته قبلش #صیغه محرمیت خواندیم بعد از هفت ماه📆 جشن عروسی🎊 گرفتیم، نزدیک سه سال خانه #مادر_همسرم زندگی کردیم چون پدر و مادر پیری داشت
🔰ایشان #آخرین_فرزند خانه بود و میبایست از آنها نگهداری می کرد. بعد از چند سال یک خانه🏡 جدا در روستا گرفتیم و #مستقل شدیم. حسرت #دفاع_مقدس را داشتم، دلم می خواست سهمی در #جهاد داشته باشم
🔰گفت: ما چون #نظامی هستیم هرجا که بگویند باید برویم🚗 من هم #قبول کرده بودم و می دانستم اختیارش دست خودش نیست🚫 و اگر دستور #جهاد بدهند باید حضور داشته باشد، البته من هم #شغلش را دوست داشتم و مشکلی با آن نداشتم.
🔰اول ازدواج به یک دوره #شش_ماهه در کرج رفت. سه ماهش را در تابستان رفته بود و 10 روز بعد از عروسی🎉 به ادامه دوره رفت و فقط #پنجشنبه و جمعه ها📆 می آمد. مدتی هم به ماموریت سردشت رفت، در همان ماموریت خیلی از #شهادت صحبت می کرد و می گفت دعا کنید شهید شوم🌷
🔰همیشه در دعاهای نمازش📿 از خدا می خواست مرگش را #شهادت قرار دهد. تا زمانی که در خانه کنار هم💞 بودیم متوجه نبود #حضورش نمی شدم اما به محض اینکه پایش را از خانه بیرون🏘 می گذاشت دلتنگی هایم💔 شروع می شد. دلم می خواست #بیشتر در منزل باشد اما چون #راهش را دوست داشتم حرفی نمی زدم✘
#شهید_الیاس_چگینی
#شهید_مفقودالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش👨✈️ جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل #بچههای_جنگ باشد...
🔸ولی آن روز شلوار کتان👖 پوشیده بود و خیلی #شیک شده بود. جلو رفتم و گفتم: #سید! شما هم ؟! سید گفت :
به نظر تو از لحاظ شرعی اشکالی داره⁉️
🔹گفتم: نه! گشاده، هیچ علامتی هم نداره❌ ولی برای #شما خوب نیست. گفت: میدونم؛ ولی امروز رفته بودم با یه سری از #جوون ها فوتبال بازی⚽️ کنم! بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به #هیئت.
🔸بعد هم گفت: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون👥 باهاشون حرف میزنی بیشتر حرفت رو #قبول میکنند.»
✍ راوی : دوست شهید
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣ #قسمت_چهارم
📖گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره #جانبازیتان به خانواده من نگویید❌ من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: #قران. سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍
📖گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید: چه شرطی؟؟
نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
📖ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار #قبول نکردید.
نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند
چند لحظه مکث کرد. #شهلا؟
📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و #صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️بسیارشوخ طبع بود و بالطبع، این شوخ طبعی را در خانه🏡 هم داشت، درست است زمان زیادی درخانه نبود ولی #حضورش درخانه کیفیت خوبی داشت بسیار اهل بازی کردن با بچه ها بود.
♦️دخترمان #فاطمه وابستگی زیادی به پدرش داشت و زمانی که همسرم به شهادت رسید، 9ساله📆 بود، درعین حال اگر اشتباه بچه را میدید به راحتی از آن نمیگذشت📛
♦️مثلا یکبار بچهها چیزی ازپدرشان خواستند اما ایشان #قبول نکرد✘ و بااینکه خودش هم ناراحت بود ولی این کار را به #صلاح بچهها میدانست، محبتش به بچه ها باعث نمی شد از خطاهای آنان به راحتی بگذرد و این #ویژگی های خوب👌 اخلاقیاش بود
♦️خصوصیت دیگرش دلبزرگ و صاف و ساده اش♥️ بود، همکارانش میگویند #نماز اول وقتش را به هیچ عنوان ترک نمیکرد سر نماز حالت خاصی داشت، در قنوت🤲 دستش را طوری بالا میآرود که به #شوخی می گفتم همه چیز را برای خودتان میخواهید، میگفت خدا فرموده همه چیز را از من بخواهید.
♦️روی #بیت_المال خیلی حساس بود مدتی در محل کار مسئول خرید🛒 شده بود جالب اینجاست برای خرید وسایل سرکار همه تلاشش رامیکرد که کمترین پول💰 بیت المال را خرج کند امابرای وسایل منزل اینطور #حساس_نبود.
#شهید_الیاس_چگینی🌷
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♦️بسیارشوخ طبع بود و بالطبع، این شوخ طبعی را در خانه🏡 هم داشت، درست است زمان زیادی درخانه نبود ولی #حضورش درخانه کیفیت خوبی داشت بسیار اهل بازی کردن با بچه ها بود.
♦️دخترمان #فاطمه وابستگی زیادی به پدرش داشت و زمانی که همسرم به شهادت رسید، 9ساله📆 بود، درعین حال اگر اشتباه بچه را میدید به راحتی از آن نمیگذشت📛
♦️مثلا یکبار بچهها چیزی ازپدرشان خواستند اما ایشان #قبول نکرد✘ و بااینکه خودش هم ناراحت بود ولی این کار را به #صلاح بچهها میدانست، محبتش به بچه ها باعث نمی شد از خطاهای آنان به راحتی بگذرد و این #ویژگی های خوب👌 اخلاقیاش بود
♦️خصوصیت دیگرش دلبزرگ و صاف و ساده اش♥️ بود، همکارانش میگویند #نماز اول وقتش را به هیچ عنوان ترک نمیکرد سر نماز حالت خاصی داشت، در قنوت🤲 دستش را طوری بالا میآرود که به #شوخی می گفتم همه چیز را برای خودتان میخواهید، میگفت خدا فرموده همه چیز را از من بخواهید.
♦️روی #بیت_المال خیلی حساس بود مدتی در محل کار مسئول خرید🛒 شده بود جالب اینجاست برای خرید وسایل سرکار همه تلاشش رامیکرد که کمترین پول💰 بیت المال را خرج کند امابرای وسایل منزل اینطور #حساس_نبود.
#شهید_الیاس_چگینی🌷
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
2⃣7⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌼🍃
یکی از #شرطهایش این بود که چون #رزمنده مدافع حرم هستم دوست دارم باز هم به #عنوان مدافع حرم باقی بمانم و #نمیخواهم ازدواج مانعی برای اعزام مجددم شود. در پاسخ گفتم دقیقاً من هم از #همسر آیندهام این انتظار را داشتم که حداقل یکبار هم شده برای #دفاع از حرم بیبی زینب (س) گامی برداشته باشد. پس چه بهتر که شما خودتان مشتاق این امر هستید.🌼🍃
همسرم از #شرط من خیلی تعجب کرد. زیرا هر کجا که رفته بود و این شرط اعزام شدن مجدد خودش را به #سوریه اعلام کرده بود طرف مقابل نپذیرفته بود. 🌼🍃
حتی خود# شهید به من گفت شما چرا قبول کردید؟ خیلی از #دخترهای نسل امروزی در این وادیها نیستند. عجیب است که شما پذیرفتید.🌼🍃
بنده این شرط را #قبول کردم چون به این موضوع خیلی #اعتقاد داشتم که مرگ در دست خداوند است حتی اگر در هر شرایطی قرار بگیرید تا زمانی که خود خدا نخواهد چیزی نمیتواند به شما آسیب وارد کند.🌼🍃
برگشتم به #خواستگارم گفتم اگر قرار است برای شما اتفاقی بیفتد چه شما برای دفاع از بیبی #زینب(س) در سوریه باشید یا در خانه خود نشسته باشید حتماً اتفاق میافتد.🌼🍃
پس بهتر است که #مرگمان به شهادت ختم شود که در برابر خداوند ارزش معنوی داشته باشد. من #خودم به عنوان یک خانم نمیتوانستم برای دفاع از حرم #زینب (س) حضور داشته باشم چرا به شریک زندگیام که توانایی این کار را دارد #اجازه ندهم برود.🌼🍃
شاید باورتان نشود از روزی که همسرم برای اعزام مجدد میخواست راهی شود خودم پا به پایش او را همراهی کردم.🌼🍃
حتی خود #شهید به علت اعتقادی که داشت به من میگفت چون تو #دختر سید هستی فرم مشخصات بنده را بنویس ارسال کن تا کارهایم زودتر انجام شود. از آنجا که #شهید در اعزامهای قبلی توسط دشمن شناسایی شده بود برای اعزام مجدد با مشکل رو به رو بود🌼🍃
در هر حال من دوست نداشتم در رفتن همسرم به سوریه «نه» بیاورم که حتی #حسین آقا برگشت از من پرسید تو واقعاً از ته قلبت راضی هستی که من به سوریه اعزام شوم.🌼🍃
در جواب گفتم هرچه خدا صلاح میداند همان خواهد شد و نمیخواستم در روز محشر #شرمنده حضرت بیبی زینب (س) باشم.🌼🍃
#شهید_حسین_حریری🌼🍃
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣ #قسمت_پنجم
.
🔴#بعد از یک هفته که خواستیم برگردیم
آقایوسف میگفت «بمونید. #حسن آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.»
اما من باید برمی گشتم. #کلاس داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃
🔶این یک هفته که #شیراز بودم، بیش تر از شغل #نظامی و ارتشی بدم آمد.
«این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات #خبر نداری.»
#مخصوصا از شانس ما به حسن مأموریت #خورده بود.🍃
🔵سه ماه بعد یک روز #عصر که از #دانشگاه برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان.
خاله ریز ریز #می خندید😃 و همانطور که با #مادرم حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم
گفت «اومدم #خواستگاری تو» تعجب کردم. این خاله ام #پسر نداشت.🍃
🔶گفتم «شما که #پسر نداری خاله.»
گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم. #یادت نیست❓ رفته بودی #شیراز، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️
گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر#ازدواج و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن #نظامی جماعت نمی شم.»🍃
🔴خاله جواب داد:
«یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری. #نجیب و سر به راه. #ماشاءالله از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره. #شغلش هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.»
هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد» #قبول نکرد.🍃
🔷#اصرار کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک #جلسه با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود، #استخاره کن. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃
🔶#وقتی دیدم خاله دارد ناراحت می شود
گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.»
خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.»
فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃
🔵#گفته بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا #مادرش خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود #خواستگاری. خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
(خاطرهای_ناب_از_حاج_قاسم)
🍂زدیم #بغل. وقت نماز بود.
گفتم: «حاجی قبول باشه.»🌸
گفت: «خدا #قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی #جبهه هم نخوندم.
🍃ــ حاجآقا شما همه #نمازهاتون قبوله.☺️قصهاش فرق میکرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا #رئیسجمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامهاش را گفت❗️. صدایش پیچید توی سالن.
🍂 بعد هم ایستاد به نماز. همه #نگاهش میکردند. میگفت در طول عمرش همچین لذتی از #نماز نبرده بوده.
پایان نماز پیشانیاش را #گذاشت روی مهر. به خدای خودش گفت:
☘«خدایا این بود #کرامت تو، یه روزی توی #کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا #نماز خوندم.» ✌️
✍راوی: ابراهیم شهریاری
منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#دلمان_سخت_تنگ_شماست
#سردار_جان
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
#کلام_شهید🍁
⏳عمریست شب🌔 و روزم را به عشق💞 #شهادت گذرانده ام...
و همیشه #اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی #بندگی میرسم...
🌿خیلی #تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام #موفق باشم...
🍃چشم امیدم فقط به کرم خدا و اهلبیت است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم #قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند...
🌿که اگر این چنین شد؛ الحمدالله رب العالمین...اگر روزی خبر #شهادت این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ #علت آن را جز کریمی و رحیمی خدا ندانید...اوست که رو #سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا #یاری می کند...
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣ #قسمت_چهارم
📖گفتم:
_اما شما این جزئیات را درباره #جانبازیتان به خانواده من نگویید❌ من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: #قران. سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍
📖گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید: چه شرطی؟؟
نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، #شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
📖ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار #قبول نکردید.
نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند
چند لحظه مکث کرد. #شهلا؟
📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و #صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh