eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣6⃣4⃣ 🌷 💠خاطره پدرشهید 🔰بار که می خواست بره عراق اومد خونمون که از ما خداحافظی👋 کنه تو پارکینگ خونمون🏡 حدود دو ساعت قدم زدیم و حرف زدیم که بتونم راضیش کنم نره🚫 عراق 🔰هرچی استدلال آوردم و زور زدم نشد❌جوابام رو با آیه های میداد تا جایی که دیگه بهش گفتم باشه من تسلیمم✋ 🔰اومدم بالا قبل این که خودش بیاد به گفتم من نتونستم🚫 قانعش کنم که نره خودش هم اومد بالا که با مادرش هم خدافظی کنه که مادرش هم شروع کرد به گریه کردن😭 که نرو… 🔰بعد بعنوان تیر ترکش بهش گفته بود تو بچه داری اگه بلایی سرت بیاد تکلیف بچه ات چیه⁉️ که برمی گرده می گه شما هستین شما نباشین همسایه ها 🏘هستن اینجا شیعه هستن مردم مشکلی پیش نمیاد✘ 🔰تازه اگر هیچ کدوم شما نباشین شما هست ولی اونجا تو ما با بچه هایی طرف هستیم که تکفیری👹 ها همه اعضای خانوادشون رو سلاخی کردن و به خاک و خون کشیدن😔 پس تکلیف اونا چی می شه⁉️ 🔰اونا کسایی هستن که بچه رو با سرنیزه زدن به دیوار 😭اگه ما نریم با اونا بجنگیم میان سمت مرزای خودمون و این اتفاقات برا می افته اینا رو گفت و مادرش رو هم قانع کرد✅ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣3⃣5⃣ 🌷 💠ویزای اربعین 🔰صبح بود قراربود شب ساعت8 حرکت کنیم ؛ 9 صبح بود هنوز نداشتم ویزاکه هیچی 😢 🔰جلوی در اداره بودم ،حسین زنگ زد📞،سلام داداش خوبی _نوکرم توخوبی؟ +گرفتی گذرنامه رو ازصبح استرس تو رو دارم😔 🔰داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس +باشه داداش گرفتی بهم بگو ردیف میشه،باشه چشم.قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود👥👥 پرسیدم گفتن کلا صادر نشده ❌باید بشینی شانست بزنه امشب🌙 بدن وگرنه فردا... 🔰بابغض😢 زنگ زدم حسین📞 بهش گفتم نمیشه من بیام شمابرید.حسین گفت: این چه حرفیه ماقرارگذاشتیم بریم توکل داشته باش درست میشه👌 اگه نشد فردا صبح میریم.گفتم نه برنامه هاتون خراب میشه 🔰گفت نه نهایتش بچه ها روراهی میکنیم من وتو با اتوبوس🚎 میریم دلمو گرم کرد❤️ داخل جا نبود بشینم ایستاده بودم 🔰ساعت شد ۶ عصر پیام داد چه خبر گفتم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه ⌚️اسم ۱۰ نفرمیخونن تحویل میدن گفت باشه داداش تااینجا اومدی بقیشم ردیف میکنه گفتم دارم ازاسترس😥 میمیرم 🔰گفت ی ذکر بهت میگم هربار گیرکردی بگو من خیلی قبول دارم✅ گره کارمنم همین باز کرد( اخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت) گفتم باشه داداش بگو گفت تسبیح داری📿 گفتم اره 🔰گفت بگو (س) حتما سه ساله ارباب نظر میکنه منتظرتم😊 قطع کردم چشممو بستم😌 شروع کردم الهی به رقیه س الهی به رقیه س... 10 تانگفتم که یهو گفت این 5 نفر اخرین لیسته📜 بقیش فردا توجه نکردم همینجور ذکر گفتم که یهو خوندن😍 🔰بغضم ترکید باگریه😭 گرفتم رفتم سمت خونه حاضر بشم؛وقتی رو دیدم گفتم درست شد اشک توچشمش حلقه زد😭 گفت (س) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣5⃣ 🌷 🔹شغل امیر طوری بود که به عنوان حفاظتی کشتی‌ها ⛴به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال بود ⚡️اما هیچ وقت از شهید شدن🕊 با من حرفی نمی‌زد 🔸اما چند ماه گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک 😭و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت دوست دارد شود من دلخور می‌شدم 😔و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. 🔹وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن🚫. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت اصلاً شهید می‌شویم و می‌خندید😄. 🔸من خیلی به امیر وابسته بودم💞 و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت⌚️ از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد☎️ یا پیام می‌داد که خوب است و نگرانش نباشم☺️. 🌾من ماندم  با همه 🎤همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
6⃣2⃣6⃣ 🌷 ❤️امین روزها وقتے در طول روز به من زنگ می‌زد☎️ و می‌پرسید چه می‌ڪنے؟ اگر می‌گفتم را دارم انجام می‌دهم می‌گفت: «نمی‌خواهد بگذار ڪنار وقتے آمدم انجام می‌دهیم.» ❤️می‌گفتم: «چیزے نیست🚫،مثلاً‌ فقط چند تڪہ ظرف ڪوچڪ🍶 است» می‌گفت: «خب همان را بگذار وقتے با هم می‌شوریم » ❤️مادرم همیشہ به او می‌‌گفت: «با این بساطے ڪه شما پیش می‌روید شما حسابے تنبل می‌شود ها☺️ » امین جواب می‌داد: «نه حاج خانم مگر زهرا من است⁉️ زهرا من است » ❤️بہ خانہ ڪه می‌آمد دستهایش را به علامت نظامے ڪنار سرش می‌گرفت و می‌گفت:" " نقل از خانم حسنوند همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اول ‌قرار شـد سـفـر کنـیـم رفـتـن نصـیـب او شـدو تـمنـا به مارسـیـد😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ 🔸 های شام دو تا بشقاب🍽 و یک قابلمه بود. رفتم سر ظرف شویی 🔹گفت: انتخاب کن، یا بشور من آب بکشم، یا میشورم تو آب بکش 🔸گفتم:مگه چقدر ظرف هست⁉️ گفت:هر چی هست، انتخاب کن انجام میدیم. راوے:همسرشهید❤️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣4⃣8⃣ 🌷 🔰جمکران بودیم؛ اردوگاه . یکی از روحانیان را دست انداختیم. با حالت استرس تندتند باهاش حرف می‌زدم😁 بنده‌خدا هاج‌و واج نگاهم می‌کرد😨 وارد شد و گفت: میگه من تازه‌مسلمونم تازه اومدم جایی رو بلد نیستم🚫 زنم گم‌شده! 🔰حاج‌آقا دستم را گرفت و برد طرف که برایم کاری بکند. خیلی دلواپس شده بود💗. به دوروبری‌ها می‌گفت که خوبیت ندارد برای این مایه بگذارید که احساس غربت نکند. به من دلداری می‌داد: غصه نخور❌! اینجا مملکت ! 🔰اصلا حواسش نبود که همه را به می‌گوید. من هم حالت غمگین☹️ به خودم گرفته بودم. هم همراهم می‌آمد👥 و ترجمه می‌کرد. آقای رسید. وقتی دید این حاج‌آقا خیلی خودش را به آب و آتش می‌زند گفت: که من از بچه‌های م هستم. 🔰حاج‌آقا باور نمی‌کرد😅 به آقای خلیلی می‌گفت: که الان وقت شوخی نیست❌ آقای خلیلی به من گفت: فارسی حرف بزن ببینم! در همان اردو باهم رفتیم و نماز امام‌زمان📿 خواندیم. 🔰تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی🍹 پیدا کنیم. ورودی مسجد🕌 دست‌فروشی و نوشابه می‌فروخت. بهش گفتم: بیا بریم از مغازه بخریم. گفت: نه این هم کاسبه بذار یه قرون💰 گیرش بیاد. 🔰دوتا دوغ خرید🍶. تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب به‌هم بخورد؛ . همان لحظه سروکله پیدا شد👤. محسن دست کرد توی جیب‌هایش. از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت ها🕸 را لمس می‌کند. 🔰با چشمانش👀 بهم فهماند که تو بهش کمک کن. با لب‌ولوچه‌ی آویزان☹️ گفتم: من از تو آس و پاس ترم. وقتی شد به فقیر گفت: من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد⁉️ طرف سری کج کرد و . 🔰محسن خندید😄 که دوغت را تکان بده تا بخوریم. چندقدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد👥 بهش گفتم: مثل اینکه امروز باید بخوری! از آن روز به بعد سر هر ماجرایی به هم می‌گفتیم: رو باید خوب به‌هم بزنی😂! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸خوشا #پروازتان با هــم ⚜بلند آوازتان #باهــم 🌸بہ ياد آريد ما را هــم ⚜در آن #پرواز ڪردن هـا🕊🌷 قاریان قرآن: #شهید_حسن_دانش #شهید_محسن_حاجی_حسنی #سلام_صبحتون_شهدایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣9⃣ 🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰روزی که آقا مهدی از من پرسید :اگر همسر آینده ات زیاد برود چه کار میکنی⁉️بدون معطلی گفتم :آن موقع دیگه هستن و هر امری کنند بر من واجبه✅ که اطاعت کنم.»😉 🔰حرفی که کار خودش را کرد و و خواهرش را روز شهادت امام هادی(ع) به در خانه ما🏡 کشاند . رفتیم که صحبت کنیم و آشنا شویم💞 🔰آقا مهدی به من گفت :من سیستان و بلوچستان خدمت کردم به امید الان هم قوه قضائیه هستم انشاءالله 🌷 همانجا فهمیدم چه روزهایی در پیش دارم😢ولی خودم را آماده بیش تر از اینها کردم💪 🔰این گونه شد که برای بله برون💍 به منزل ما آمدندو تمام مدتی که عاقد محرمیت را می خواند، تربت📿 (ع) را در دستش میدیدم،آن شب حجب و را در چشمان مهدی میدیدم😍. 🔰 اولین باری بود که یک دل سیر نگاهش کردم🙈من هروز بیشتر میشدم و برای اولین بار احساس میکردم تکیه گاه بزرگی در زندگی پیدا کردم😌. آقا مهدی شده بود 🔰وقتی اش را میدیدم گذر زمان⌛️ را فراموش میکردم و تمام دنیا را در خنده هایش میدیدم😍 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣4⃣9⃣ 🌷 💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ خاطره از: همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣4⃣9⃣ 💠شروع زندگی مشترک 🍃🌹سال ۱۳۹۱ با روح‌الله پاي سفره نشستم. زندگي‌ام با او كوتاه بود ولي طعم را با او چشيدم. آنقدر كه خودم را خوشبخت‌ترين دختر دنيا مي‌دانم. 🍃🌹دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روح‌الله در کاری به سر می‌برد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوری‌ها و ندیدن‌ها اصلاً ناراضی نبودم، چون می‌دانستم روح‌الله است و هیچ‌وقت گلایه نمی‌کردم تا با خیال آسوده انجام وظیفه‌اش را بکند و حتی ذره‌ای فکرش مشغول نباشد. 🍃🌹شهریور سال 92 من و روح‌الله در خانه‌ی کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگی‌مان ساده، زیبا و راه‌های ورود را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگی‌مان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم. 🍃🌹تداركات ازدواج را در حد و اندازه آبروي خانواده برگزار كرديم. همه چيز خيلي زود سر و سامان گرفت. البته مي‌دانستم قرار نيست به خانه مردي بروم كه همه امكانات زندگي‌ام از همان اول تأمين باشد. اما معتقد بودم كه كار مي‌كنيم و زندگي‌مان را مي‌سازيم. 🍃🌹رفتيم حوالي ميدان امام حسين(ع) خانه‌اي 45 مترمربعي اجاره كرديم و زندگي‌مان شروع شد. با اينكه خانه‌ام كوچك بود ولي براي من حكم داشت كه من بودم. از همان ابتدا مي‌دانستم با چه كسي ازدواج كرده‌ام. يعني مي‌دانستم و دفاع از كشور حرف اول روح‌الله است. حرف شهادت در خانه‌مان بود ولي فكرش را نمي‌كردم روح‌الله شهيد شود.» 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#شوخی_های_شهید🌷 💢محمودرضا گاهی #با_اهلش به‌قدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش می‌رفت😅 من به‌عنوان #برادرش هیچ‌وقت طرف شوخی او قرار نگرفتم❌ این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوری‌اش مرا #شرمنده می‌کند😔 💢محمودرضا #ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا می‌کرد👌 #باهم زیاد می‌خندیدیم. خیلی پیش می‌آمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف می‌کرد و می‌خندیدیم😂 اما #هیچ‌وقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم. ✍به نقل از برادر شهید #شهید_محمودرضا_بیضایی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣0⃣1⃣ ‌🌷 💠نجابت و حیای شهید 🔰دوستم گفت: سمیه، اون برادر👤 رو می‌بینی؟ اسمش س. می‌ره ی بسیج برادران. بگو این رو بگذاره تو ماشین🚙 🔰نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت🌳 بید مجنون ایستاده بودی☺️ آمدم جلو و گفتم: آقای صدرزاده، می‌شه این در🚪 رو بگذارین داخل وانت⁉️ ‌بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. 🔰یادم نیست کردم یانه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم💭 عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه یا خیابان🏘 یا هنگام صحبت با به زمین نگاه کنی یا به آسمان! 🔰مثل آن روزی که ی دوساله بغلم بود. از پارک🎡 برمی گشتم. گوشی ام📱 زنگ زد: کجایی ؟ _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در خونه م، صبر کن بیام برگردیم. 🔰فاطمه به بغل💞 می آمدم و به زیر بود. کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. کفش ها بودند با نوک گرد معمولی👞 از همان مدلی که می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی💕 به عقب برگشتم و صدایت زدم: ‌« کجا؟» _ اِ تویی عزیز😍 _ من نگاه نمی کنم، شما هم❓ ‌ ••• ‌‌ °•وصیت کرده بوده: بگویید از من راضی باشه. موقع خاک سپاری خاک را روی سرم بتکاند تا روی صورتم بریزد و جواز ورود من به بهشت🌸 شود... ‌‌ "همسر شهید" کتاب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
✍ #خاطرت_شهدا ✨ماه رمضان‌ ها #امکان_نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. ✨می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا #مبادا خواب بمانم. ✨من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و #باهم شهید می‌شدیم.. ✨آخرین دیدارمان در معراج_شهدا بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. ✨دوست داشتم برای روزی که #قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. 🖋 راوی:همسرشهید 🌹 #شهید_شعبان_نصیری🌷 #سردار_مدافع_حرم #ایام_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣3⃣1⃣1⃣ 🌷 💠وقتی جذب شدم اولین دوستی که پیدا کردم بود. خاطره ای که می خوام بگم مربوط میشه به دوران آقا محمدتقی 🔰یه بار پام👣 شکست و رفتیم پام رو گرفتیم زنگ زدم📞 به آقا محمد تقی؛ گفتم: من ولیعصر هستم شما با سرویس🚙 جلو درمانگاه بایستید تا من سوار بشم و نگیرم❌ 🔰گفت: باشه، اومد منو کرد، وسط خیابون واسه اینکه سر به سرم بزاره ، بلند "لا اله الا الله" می‌گفت😅 به خانومم زنگ زدم گفتم: ناهار🍲 چی داریم؟ گفت: ماهی🐟 و برنج درست کردم و روی اجاقه، رسیدین گرمش کنید♨️ و 🔰به رسیدیم آژانس🚕 گرفتم و به محمدتقی گفتم من که نمیتونم تنهایی برم🚷 بیا بریم خونه ما ناهار باشیم محمد تقی قبول نکرد و به اصرار زیاد بالاخره سوار آژانس شد، دم در خونه که رسیدیم🏡 بهش گفتم: تا دم ها منو ببر، من نمیتونم برم باز منو کول کرد تا پله و بالاخره به هر ترفندی بود😉 بردمش خونه 🔰بهش گفتم تا من لباسام👖 رو عوض می کنم تو غذای روی رو گرم کن و سفره رو پهن کن ۵ دقیقه ای⏰ کارم طول کشید. وقتی روبروی آقا محمد تقی رسیدم دیدم ماهی رو بلند کرد و با خنده بهم گفت: این ماهی که تنش چیزی نداره 😂 🔰کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم از نمی خورم ها باید ترسید. خواستم ای گفته باشم تا های دوستانه بین آقا محمدتقی و دوستانش👥 را هم به تصویر کشیده باشم صمیمیت و مهربانی💞 آقا محمد تقی به گونه‌ای بود که در کنارش احساس آرامش و راحتی😌 می کردیم. راوی: آقای محمدعلی هادیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞 #عاشقانه_شهدا🕊 🔸روسری قرمز 🔰هنوز #ازدواج نکرده بودیم. تو یکی از سفراش همراش بودم. تو ماشین🚘 یه هدیه🎁 بهم داد! #اولین_هدیه‌ ش به من بود. خیلی خوشحال شدم. همونجا بازش کردم، #روسری بود. یه روسری #قرمز با گلای درشت🌺 جا خورده بودم😯 با لبخند و شیرین گفت: "بچه‌ها دوست دارن #با_روسری ببیننت" 🔰می‌دونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا خانومی رو که #بی_حجابه با خودت میاری⁉️ خیلی سعی میکرد منو به بچه‌ها نزدیک💕 کنه. می گفت: "ایشون خیلی #خوبن اینطور که شما فکر می‌کنید نیست❌ به خاطر #شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن. ان‌شاءالله #خودمون یادش میدیم " 🔰نگفت این #حجابش درست نیست✘ نگفت مثه ما نیست✘ #نگفت فامیلش چنین و چنان هستن. این‌ رفتارش خیلی روم #اثر گذاشت. اون منو مثه یه بچه‌ی کوچیک قدم به قدم👣 جلو برد و به #اسلام آورد. نُه ماهِ زیبا😍 #باهم داشتیم ... راوی: خانم غاده جابر (همسر لبنانی شهید) #شهید_مصطفی_چمران🌷 #سالروز_شهادت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
👆👆👆👆👆 🕊این سه شهید بزرگوار شهید امرایی، حسن غفاری و محمد حمیدی هر سه تاریخ شهادتشون یکی بود. شهید شدند. در منطقه 🌹🍃هرسه برای باز کردن معبر که به دست اشغال شده بود عازم میشوند، با یک تویوتا مواد منفجره، معبر اول بمب گذاری میشه معبر دوم در حالی که داشتند مواد انفجاری میذاشتند، شهید حمیدی توی ماشین بود، شهید امرایی و غفاری مواد انفجاری کار میذاشتند و فاصله شهیدا با ماشین نیم متر بود که داعش با دوش پرتاپ کن ماشینو میزنه و این سه شهید به می‌رسند و هر کدام فقط چند تکه از بدنشون به ایران بر میگرده. 🌷 شادی روحشون 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم‌ دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند #همکار دست تقدیر #همرزمشون هم کرد👥 در جبهه‌های سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت. ♦️آخه هر دو، عاشق❤️ سینه چاک #امام_حسین بودند. ↼یکی‌شون شد؛ #فرمانده تیپ سیدالشهدا ↼یکی‌شونم #تخریبچی تیپ سیدالشهدا✅ ♦️القصه؛ #تخریبچی زودتر شهید شد🕊 اونم چه #شهیدی...! فرمانده هرچی که تو روضه‌ها خونده و شنیده بود حالا به چشم می‌دید😔 یه پتو آورد و شروع کرد به #جمع_کردن گلی که پرپر شده🌷 بود. ♦️تخریبچی شو تو بغل گرفت💞 و گفت: ای بی‌معرفت! #رفتی و منو با خودت نبردی؟ اما تخریبچی بی‌معرفت نبود. سه روز🗓 بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و #باهم پر‌کشیدند🕊 تا خود خدا. همون‌جایی که #حسین(ع) ساکن بود. ♦️خلاصه قصه شون هم شد: ⇜عشــ💖ـقِ سیدالشهدا ⇜ #تیپ سیدالشهدا ⇜محضر #سیدالشهدا #شهید_محمدحسین_محمدخانی (حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا #شهید_روح_الله_قربانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: دوست و همرزم شهید 💠دورفیقی که قراربود باهم صابرینی شوند 🔰آقا علیرضا بریری و بنده در هایی که از لشکر ۲۵ کربلا اعزام میشدیم🚌 اکثرا بودیم و مثل دو برادر در کنار هم👥 بودیم. 🔰علیرضا به عنوان گروهان، در گردان حمزه مشغول به خدمت بود و با اینکه در ماموریت بود، همیشه از علاقه💖 خودش برای ادامه خدمت در صحبت میکرد. 🔰میگفت: حتی شده به عنوان ، دوست دارم که در آنجا خدمت کنم✌️ و در ماموریت های متعدد و متنوعِ عملیاتی آنها انجام کنم... 🔰چون هم آمادگی جسمانی و هم اطلاعات نظامی بالایی داشت و این صحبت ها تا ماموریتِ سال ۹۵🗓 ادامه داشت. 🔰تا اینکه یکروز که در ، در "خانطومان" بودیم که سردار رستمیان، فرمانده وقت لشکر برای بازدید👀 به سمت ما و که فرمانده تَلِّ(تپه) ۲ بودند، آمدند... 🔰در آنجا، آقا علیرضا از خودش به ادامه خدمت در گردان صابرین با سردار صحبت کرد و آنقدر کرد که سردار اول خندید😄 و گفت که اگر از این ماموریت زنده برگشتیم🌷 و عمری بود با پیشنهادت موافقت میکنم✅ 🔰خلاصه آن ماموریت رو تموم کردیم ولی برگشتیم و...😔چند وقتی از آن ماموریت و علیرضا گذشت و رفتم خدمت سردار رستمیان و صحبت علیرضا🌷 با ایشون رو مجددا یادآوری💬 کردم. 🔰موافقت ایشون رو گرفتم⚡️ولی دیگر علیرضایی نبود🚫 که با هم دوره بریم و با هم انتقالی به گردان صابرین بگیریم😔 ولی باور دارم ک او است و من الان در گردان صابرین تنها نیستم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ مهدی (عج) جان♥️ خوشا آنان که در #دامت اسیرند به رخسار دل آرایت😍 بصیرند مکن❌ از بین ما گلچین که گفتند: کریمان خوب و بد #باهم پذیرند #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ مهدی (عج) جان♥️ خوشا آنان که در #دامت اسیرند به رخسار دل آرایت😍 بصیرند مکن❌ از بین ما گلچین که گفتند: کریمان خوب و بد #باهم پذیرند #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
داستان زیبای ... دو رفیق .. دو شهید👥 🔸همہ جا معروف شده بودن بہ بودن؛ تو جبهه حتی اگہ از هم جداشونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفی دوباره برمیگشتن پیش هم💞 🔹خبر رو ڪه آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم...😔 اول همه فڪر میڪردن رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجوری گریہ میکنہ 🔸بهش گفتن: مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محڪمہ، تو باید رو دلداری بدی همونجوری ڪه های های اشڪ می ریخت😭گفت: زانوهای محڪمم ڪجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم منم شهید شده🌷 اونا محالہ از هم جدا بشن؛ عهد بستن آخہ مادر ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن🚷 🔹مأمور ڪه خبر آورده بود ڪنار دیوار مونده بود و بہ اسمی ڪه روی پاڪت بعدی نوشتہ شده بود خیره مونده بود نوشتہ بود: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣ 💟تو کُلّ جلسه یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد. به ندرت به هم نگاه میکردیم، ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد اون لبخندو مي دیدم طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست💖 تو این مدت کوتاه یه احساس خاصی تو دلم رخنه کرده بود 💟خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه دوست داشتنی در انتظارشه. هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم: چرا بین این همه دختر، …؟با یه لبخند زیبا☺️ گفت: راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم، الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم 🕎یهو تموم وجودم گرم شد. دلم پر از ذوق شد😍 از تعریفاش. تو ذهنم مدام مراسمایی رو که دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم: لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و... 💟تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت: فقط اینو بدونید که میکنم، قول میدم. این حرفش چنان دلگرمی♥️ و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم. سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت: سکوت کردید، پس راضی هستید😉 💟از اتاق که رفتیم بیرون پرسید: خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟ از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده؟! آره⁉️ جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم😅 💟مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی🍱 تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد منی که اصلا به فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه ✍پ.ن: قشنگ ترین حس میدونید چیه؟ اینکه یه آقا اونم نه هرررر آقایی بلکه اونی که قراره بشه زندگیت ازت کلی تعریف کنه و اعتماد بنفست بره بالا 😊😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸خوشا با هــم ⚜بلند آوازتان 🌸بہ ياد آريد ما را هــم ⚜در آن ڪردن هـا🕊🌷 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ مهدی (عج) جان♥️ خوشا آنان که در اسیرند به رخسار دل آرایت😍 بصیرند مکن❌ از بین ما گلچین که گفتند: کریمان خوب و بد پذیرند 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh