🌷شهید نظرزاده 🌷
جوانمرد؛ رفتی صحیح و #سلامت اما حتی #پلاکت هم سالم برنگشت... پلاک و انگشتر شهید مدافع حرم #شهیدمس
2⃣3⃣4⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠انگشتر و پلاک
🔰قبل ازعملیات باهم قرار گذاشته بودیم که اگر #شهید یامجروح شدیم وسائل مهم مثل بی سیم 📞جی پی اس همدیگروبرداریم،همینطور ساعت ها⌚️ وانگشترامون ازهمه مهمتر انگشترها💍بود
🔰وقتی بانگ توپ بیست و سه بلندشد و #مسعود وهمرزم هاش روی زمین افتادن،رسیدم بالاسرش بی سیم📞 و جی پی اسش رو برداشتم مسعود رو کشیدم عقب و سوار بر ماشین🚙 به سمت #درمانگاه،تو درمانگاه صحرایی اشک تو چشمام جمع شد😭 و یادحرفمون افتادم.
🔰خواستم انگشترو💍 دربیارم. انگشت روکمی حرکت دادم اما دلم نیومد💔،انگشت ها دستان و بدن مسعود #پرازترکش بود دلم نیومد انگشتر رو از روی زخم ها به زور دربیارم،دوباره سواربرماشین بعدی به سمت عقبه و قسمت #شهدا برگشتیم
🔰خیلی پیگیر #انگشترمسعود بودم بادعوا وارد قسمت شهدا🌷 شدم و ازمسئولش پرسیدم گفت نگران نباش میرسه دست صاحبش👌 وقتی به ایران🇮🇷 امدیم و انگشتر رو دست #مادرشون دیدم دلم اروم گرفت.
#راوی:همرزم شهید مسعود عسگری
#شهید_مسعود_عسگری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مردےآسمـــــانے🕊🌷 🔹من #محمدتقی را از همان دوران خردسالی ودوران مدرسه📚 میشناختم و بعدها باهم در #آ
4⃣3⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠وقتی جذب #سپاه شدم اولین دوستی که پیدا کردم #آقامحمدتقی بود. خاطره ای که می خوام بگم مربوط میشه به دوران #مجردی آقا محمدتقی
🔰یه بار پام👣 شکست و رفتیم پام رو #گچ گرفتیم زنگ زدم📞 به آقا محمد تقی؛ گفتم: من #درمانگاه ولیعصر هستم شما با سرویس🚙 جلو درمانگاه بایستید تا من سوار بشم و #آژانس نگیرم❌
🔰گفت: باشه، اومد منو #کول کرد، وسط خیابون واسه اینکه سر به سرم بزاره ، بلند "لا اله الا الله" میگفت😅 به خانومم زنگ زدم گفتم: ناهار🍲 چی داریم؟ گفت: #ناهار ماهی🐟 و برنج درست کردم و روی اجاقه، رسیدین گرمش کنید♨️ و #بخورین
🔰به #نکا رسیدیم آژانس🚕 گرفتم و به محمدتقی گفتم من که نمیتونم تنهایی برم🚷 بیا بریم خونه ما ناهار #باهم باشیم محمد تقی قبول نکرد و به اصرار زیاد بالاخره سوار آژانس شد، دم در خونه که رسیدیم🏡 بهش گفتم: تا دم #پله ها منو ببر، من نمیتونم برم باز منو کول کرد تا پله و بالاخره به هر ترفندی بود😉 بردمش #داخل خونه
🔰بهش گفتم تا من لباسام👖 رو عوض می کنم تو غذای روی #اجاق رو گرم کن و سفره رو پهن کن ۵ دقیقه ای⏰ کارم طول کشید. وقتی روبروی آقا محمد تقی رسیدم دیدم #اسکلت ماهی رو بلند کرد و با خنده بهم گفت: این ماهی که تنش چیزی نداره 😂
🔰کلی با هم خندیدیم. بهش گفتم از #نمی_خورم نمی خورم ها باید ترسید.
خواستم #خاطره ای گفته باشم تا #شوخی های دوستانه بین آقا محمدتقی و دوستانش👥 را هم به تصویر کشیده باشم صمیمیت و مهربانی💞 آقا محمد تقی به گونهای بود که در کنارش احساس آرامش و راحتی😌 می کردیم.
راوی: آقای محمدعلی هادیان
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
رفیق شهید :
یه شب من بیمار شدم و #شهید بابڪ نورے هم منو رسوند #درمانگاه بعد از
درمانگاه.
باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشے و باهم یه چیزے خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم #سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...
من اولش جدے نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده
ولے به فیض بزرگ #شهادت نائل شد .. 🕊
هنوز که
دارم میسوزم.. :)
#شهیدبابڪنورے•♥️•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق شهید :
یه شب من بیمار شدم و #شهید بابڪ نورے هم منو رسوند #درمانگاه بعد از
درمانگاه.
باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشے و باهم یه چیزے خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم #سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...
من اولش جدے نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده
ولے به فیض بزرگ #شهادت نائل شد .. 🕊
هنوز که
دارم میسوزم.. :)
#شهیدبابڪنورے •♥️•
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
با دوستات بیا اینجا👆🏻🥰