eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 💟پدر بزرگم خیلی
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣ 💟تو کُلّ جلسه یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد. به ندرت به هم نگاه میکردیم، ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد اون لبخندو مي دیدم طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست💖 تو این مدت کوتاه یه احساس خاصی تو دلم رخنه کرده بود 💟خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه دوست داشتنی در انتظارشه. هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم: چرا بین این همه دختر، …؟با یه لبخند زیبا☺️ گفت: راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم، الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم 🕎یهو تموم وجودم گرم شد. دلم پر از ذوق شد😍 از تعریفاش. تو ذهنم مدام مراسمایی رو که دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم: لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و... 💟تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت: فقط اینو بدونید که میکنم، قول میدم. این حرفش چنان دلگرمی♥️ و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم. سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت: سکوت کردید، پس راضی هستید😉 💟از اتاق که رفتیم بیرون پرسید: خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟ از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده؟! آره⁉️ جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم😅 💟مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی🍱 تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد منی که اصلا به فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه ✍پ.ن: قشنگ ترین حس میدونید چیه؟ اینکه یه آقا اونم نه هرررر آقایی بلکه اونی که قراره بشه زندگیت ازت کلی تعریف کنه و اعتماد بنفست بره بالا 😊😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣ 💟سر اونقد ذوق زده بود که منو هم به هیجان می آورد. وقتی خطبه جاری شد و رو گفتم صورتمو چرخوندم سمتش تا بازم اون لبخند زیبای همیشگیشو ببینم😍 اما به جای اون لبخند زیبا اشکای شوقی رو دیدم که با تو چشاش حلقه زده بود. همونجا بود که خودمو زن دنیا دیدم 💟محرم که شدیم. دستامو گرفت و خیره شد به چشام، هنوزم باورم نمیشد بازم پرسیدم: چرا من…⁉️ از همون لبخندای دیوونه کننده تحویلم داد و گفت: قسمت من بودی و من قسمت تو قلبم از اون همه خوشبختی تند تند میزد💗 و فقط خدا رو شکر میکردم به خاطر عزیزی که بهم داده بود 💟هر روزی که از عقدمون میگذشت بیشتر به هم میکردیم. طوری که حتی یه ساعتم نمیتونستیم بی خبر از هم باشیم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم تا این حد مهربون و احساساتی باشه به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 میگرفت و غافلگیرم میکرد. وقتی صحبت از برگشتش به پیش اومد خیلی دلامون گرفت. بغض و از همون موقع تو چهره هردوتامون پیدا بود 💟وقتی که رفت یه دل سیر دور از چش همه گریه کردم😭بعدشم پناه بردم به دفترچه دلنوشته هام، تقریبا هر روز زنگ میزد سعی میکرد با شوخی و خنده دلتنگیامو کم کنه خیلی فکر بود. همه سعیشو میکرد تا من احساس ناراحتی نکنم، وقتی گفت داره میاد مرخصی، اونقده ذوق کردم😍 که همه خونواده خنده شون گرفته بود. هر بارم با گل و شیرینی مستقیم میومد خونه ی ما ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 4⃣ #قسمت_چهارم 💟سر #سفره_عقد اونقد ذو
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣ 💟طی یه سالی که از گذشت. روزای شیرین و خوشی رو کنار هم💞 سپری کردیم. طاقت دوری همو نداشتیم، میتونم بگم بهترین روزای زندگیمو اون ایام تجربه کردم وقتی تصمیم گرفتیم شروع کنیم. با آقا مهدی نشستیم واسه تصمیم گیری. نشست روبروم و یه لبخند دلنشین زد خنده م گرفته بود😅 💟پرسیدم: چیزی شده...؟! گفت: موافقی زندگیمونو کنیم…؟ پرسیدم: چطور⁉️گفت: مثلا جای مراسم عروسی و بریز و بپاش یه سفر بریم پابوس آقا (ع) اونقده ذوق کردم که از جا پریدم😃 خیلی خوشحال شده بودم. مدتی که با هم بودیم. معنویت زیبایی رو کنارش تجربه کردم 💟آرزوم این شده بود که شروع زندگیمونم یه سفر باشه. بهم گفت: همش نگرون این بودم که نکنه تو دلت آرزوی یه مجلل و زرق و برق دارو داشته باشی، از اولش از خدا خواستم دلامون اونقد به هم نزدیک بشه💞 که عقایدمون هم شبیه هم باشه خدارو شکر که تو اونقدر خوب و 💟سفر خیلی بیاد موندنی و زیبا بود. استاد خاطره سازی بود. اونم از نوع شیرین و فراموش نشدنی😍 زندگیمون با توسل به امام رضا (ع) شروع شد. خیلی خوشحال بودم که روزای دوریمون تموم شده و دیگه وارد روزای با هم بودنمون میشیم. ذوق زیادی داشتم میدونستم که زندگی باهاش زندگیِ شیرینی میشه👌 💟تموم فامیل به خاطر داشتن آقا مهدی بهم تبریک میگفتن و همیشه از تعریف میکردن منم خدارو شکر میکردم🤲 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣ 💟روزای اول یه روز دستمو گرفت و گفت: خانومی بیا پیشم بشین کارِت دارم. گفتم: بفرما آقای گلم☺️ من سراپا گوشم. گفت: ببین خانومی همین اول بهت گفته باشمااا، کار خونه رو تقسیم میکنیم☝️ هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی 💟گفتم: آخه شما از سر کار برمیگردی خسته میشی. گفت: حرف نباشه! حرف آخر با منه! اونم هر چی تو بگی. من باید بگم 😄 واقعاً هم به قولش عمل کرد. از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی، شروع میکرد کردن 💟مهمون که میومد، بهم میگفت: شما بشین خانوم از مهمونا پذیرایی ميکنم. فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن: خوش به حالت خانوم. آقای مهدی، واقعاً یه مرد واقعیه♥️منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم 💟واسه زندگی اومده بودیم . با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود. ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود. سر کار که میرفت میشدم. بر که میگشت میفهمید، با وجود خستگی میگفت: نبینم خانومی من دلش گرفته باشه هااا😉 پاشو حاضر شو بریم بیرون. میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم 💟اونقدر و بگو و بخند راه مینداخت که همه اون ساعتایی که کنارم نبود هم جبران میکرد و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣ #قسمت_ششم 💟روزای اول #ازدواج یه رو
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣ 💟از همون اول ازدواجمون طوری برنامه ریزی میکرد که اگه کم و کاستی تو خونه بود لیست برمیداشت📝 و میرفت خرید میگفت: شما سختته بخوای بری بیرون خرید کنی. من که بیرونم هر چی لازم باشه میخرم تا به زحمت نیفتی همین قد که تو خونه زحمت میکشی ... 💟یه بار زمستون بود. سرمای سختی خورده بودم با وجود مشغله زیاد زودتر از همیشه اومد خونه رو که از صبح بار گذاشته بود تو ظرفی کشید و نشست کنارم. من که از صبح تو رختخواب بی حال بودم. با وجود بی اشتهایی یه قاشق سوپ🍲 از دستش خوردم. اونقده خوشمزه بود😋 که حالمو کلا تغییر داد و از اون کسلی دراومدم 💟گفتم: واااای چقد خوشمزه شده دستت درد نکنه. تو اصلا کی وقت کردی سوپ درست کنی⁉️ گفت: آخه خانوم گلم مریض شده باید ازش پرستاری کنم دیگه شرمندم که سرکار بودم و نتونستم ازت مراقبت کنم تو که مریض میشی حال میگیره 💟این سوپو با به همسرم♥️ پختم تا عزیزم زودتر حالش خوب شه دستپخت بخور جون بگیری. گفتم: پس تو هم بخور دلم نمیاد تنهایی بخورم. خندید و پا شد یه کاسه و قابلمه سوپ و سفره رو آورد کنار رختخوابم گذاشت. هر دو خنده مون گرفته بود😄 واسه خودش سوپ کشید و گفت: حالا خیالت راحت شد...؟ بخور سوپتو اینقدم منو لوس نکن، دل کندن سخت میشه هااااا😉 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 8⃣ 💟اینقد لوسم نکن، دل کندن سخت میشه ها. بارها اینو ازش شنیده بودم وهر بارم یه شوقی تو چشاش میدیدم و دلم میریخت. یه سال و ۸ ماهی که با هم زندگی کردیم. میتونم به جرأت بگم خوشبختی رو به معنای واقعی حس کردم. هر روزش یه به یادموندنی بود 💟محبّتاش تمومی نداشت💕 از صمیم قلب مهربونش ميکرد و عجیب به دل شیدای من مینشست آرامشی که کنارش داشتم وصف نشدنیه یه شب که واسه قدم زدن رفتیم بیرون بهم گفت: 💟خانومی، تو از با من راضی هستی...؟! گفتم: نخیر…! با تعجب نگام کرد و گفت: واقعععاً...؟! گفتم: آره که راضی نیستم. من عاااشق♥️ زندگی در کنار تواَم. با صدای بلند خندیدیم و گفت: ببین خانومی من از با تو بودن خیلی احساس خوبی دارم. تو این یه سال و خورده ای که از زندگیمون میگذره. طعم شیرین واقعی و بی ریا رو هر دومون چشیدیم. اما به نظرت تو زندگیمون یه چیزی جاش نیست؟ 💟متعجب نگاش کردم و گفتم: چی مثلا…؟! با یه حالت لوس و خنده داری گفت: یه فسقلی🙈 که قراره بشه سرباز آقا. گفتم: تو چرا هر چی من تو دلم میگذره رو زودتر میگی...⁉️ آخه مگه تو علم غیب داری. خندید و گفت: آخه اگه من ندونم تو دل خانومم چی میگذره که مرد نیستم😉 خندیدیم و گفتم: امان از دست تو😄 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 8⃣ #قسمت_هشتم 💟اینقد لوسم نکن، دل کند
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 9⃣ 💟هیچ وقت جنسیت بچه واسمون مهم نبود❌ میگفتیم: همین که بتونیم یه تربیت کنیم خداروشکر بهم میگفت: خانوم نظرت درباره اسم بچه چیه...؟ گفتم: هر چی شما بگی قشنگه😀 دوران شیرینی بود مثه همه روزای دیگه ی زندگیمون، ولی با یه طعم متفاوت یه داشتیم. حس کسی که منتظر یه اتفاق بزرگ و مبارک و البته متفاوت تو زندگیشه 💟یه روز با یه شاخه گل🌹 اومد خونه دستامو گرفت و بوسید. با اینکه این کار واسش یه عادت دوست داشتنی بود. ولی گفتم: این چه کاریه آقا مهدی؟ گفت: تو خیلی زحمت خونه رو میکشی. همینجوری هم لطفتم. تازه خاطرت عزیزتر میشه میخوای مامان جونی هم بشی😍 💟از حس قشنگی که داشتیم اشک تو چشامون حلقه زد. همیشه منو شرمنده ابراز محبتاش💖 میکرد. بهش گفتم: به خدا، با تو برام عین بهشته حرف از زحمت نزن. من روزی هزااار بار خدا رو شکر میکنم بخاطر زندگی کردن حتی با وجود مشکلات و کم و کاستیاش 💟وقتی اطرافیان برخورداشو میدیدن ازم میپرسیدن، واقعاً آقا مهدی تو زندگی مشترک💞 اینقده بهت کمک میکنه...؟! این همه احترام و ارزش دور از ذهنه. ولی من با همون ادبیات روان ‌و دلنشینش واسشون توضیح میدادم که آقا مهدی زندگی ائمه علیهم السلامه ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣1⃣ 💟حالم خوش نبود رفتیم واسه آزمایش🌡 وقتی برگشتیم خونه. حس خوبی داشتم. حس یه اتفاق و . اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...! دستپختش مثه همیشه حرف نداشت😋 با اینکه اشتها نداشتم. ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه 💟صبح با صدای از خواب بیدار شدم. با یه لبخند زیبا😍 نشسته بود بالا سرم گفت: حالت بهتر شده خانومی...؟ داشتم میرفتم سرکار دلشوره داشتم. میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت⁉️ گفتم: نه بابا خوبم. به چشاش حالت ای داد و گفت: تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم 💟سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: درسته که تو همیشه خیییلی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا😉 بابا چیزیم نیست که، فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست. گفت: پس خیالم راحت...؟ حالت خوبه خوبهه؟ برررم...؟ گفتم: برو تا خودم بیرونت نکردم 💟فرداش رفت و جواب آزمایشو📄 گرفت. تو خیال خودم بودم که، دیدم با یه بلند و لبخند اومد تو خونه، یه جعبه شیرینی🍱 و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم. مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم، گفتم: آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟ گفت: بعععلهههه تبریک میگم کوچولووو، داریم مامان و بابا میشیم😍😍 💟احساسی که اون لحظه داشتمو هیچوقت فراموش نمیکنم. بهترین خبر بود، اونم از زبون فرد زندگیم اشک شوق میریختم😢 و خدا رو شکر میکردیم ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 💟حالم خوش نبود رفتیم و
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣1⃣ 💟از وقتی که فهمید مراقبتاش ازم چند برابر شده بود. بیشتر کارای خونه رو انجام میداد حتی پخت و پز🍲و رفت و روب هر چقد میگفتم: نکن بابا آخه مردی گفتن…زنی گفتن... تو از سرکار میای کارای خونه رو انجام نده دیگه 💟مگه تو کتش میرفت، میگفت: من کمکت کنم مولاعلی(ع) تو خونه عدس پاک میکرد و کمک به همسرو یه افتخار میدونست👌 ولی تو میدون جنگ شمشیر دستش بود مرد یعنی این من زندگیم ایشونه. تا جایی که میتونست بعد ساعت کاری فی الفور میومد خونه و تموم اوقات فراغتش با من سپری میشد 💟جنسیت بچه که مشخص شد، گفت: خدا کمکون کنه، تربیت کنیم که آقا امام زمان(عج)♥️ ازش راضی باشه. حالا که جنسیت بچه مشخص شده بگو چه اسمی رو دوست داری...؟ گفتم: هر چی تو بگی گفت: نه دیگه زحمت ۹ ماه حمل و سختیاشو تو میکشی اون وقت من اسمشو انتخاب کنم...؟ 💟هر کی در مورد اسم بچه میپرسید میگفت: هر چی خانومم بگه💕 خلاصه اونقده اصرار کرد تا اینکه گفتم: من از اسم همیشه خوشم میومد. با ذوق و شعف خاصی گفت: واقعا که خوش سلیقه ای منم این اسمو خیلی دوست دارم😍 ایشالا بشه سرباز آقا... 💟تو هر کاری ازم مشورت میگرفت تو تصمیم گیریاش سهیمم میکرد. همیشه میگفت: باس با کمک و همفکری هر دو نفر👥 ساخته بشه اینجوری لذت بخش تره ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ 💟قرار بود بره اونم یه هفته کلی عذر خواهی کرد که؛ یهو پیش اومده و باید یه مدت بذارم. دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست، اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون😀 وارد شد. انگااار که دنیا رو بهم داده باشن گفت: 💟هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم، خانوم من از میترسه. منم که حسااااااااس. وسایلتو جمع کن میفرستمت اینجوری خیالم راحت تره. مأموریتم که تموم شد میام دنبالت، دوتایی برمیگردیم 💟گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم. آخرین ماه های همزمان شده بود با زمستون. همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم. گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد😍 فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد اسفند اون سال خودش یه تنه کرد حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد 💟طوری برنامه ریزی کرده بود که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه میگفت: یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم همشو ردیف می کنم برات❤ اونقد شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💟قرار بود بره#مأمو
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣1⃣ 💟شب سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم، از عصر اون روز درد😣 خفیفی رو احساس میکردم مثل همیشه حواسش به حال و هوام بود. گفت: ؟ میخوای بریم دکتر...؟ دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن 💟آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش، تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد. دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان، باید بستری🛌 میشدم. تنها ناراحتیم این بود که باید دور از چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم 💟به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون💞 زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم. دمدمای صبح بود که امید پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش♥️ گذاشت. یکی از لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم اون روز اشکای بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی 💟دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید دستامو تو دستاش گرفت و گفت: بخاطر زحمتی که واسه حمل امید کشیدی واسه اذیتهایی که شدی . خداروشکر که هر دوتون سالمین. خیلی ازت ممنونم عزیزم😍 لحظه به لحظه با ابراز محبتش💖 به من و امید خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد 💟 که خوند با همون ذوقی که داشت، با خونواده ها تماس گرفت و خبر تولد و سلامتی من و امید و بهشون داد😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ 💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟! 💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ‌ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم 💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد 💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت و دعا عادت کرده، اذیتش نکن 💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: از دست تو زدیم زیر خنده😄 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم 💟داخل خونه گاهی می
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣1⃣ 💟شب مهمون داشتیم رفته بود خرید تو يه دستم امير و با دست دیگه کار میکردم. دیگه اشکم داشت در میومد. خدا خدا میکردم زودتر آقا مهدی بیاد که از در اومد تو. خریدا رو ازش گرفتم و گفتم: بچه خیلی بیقراره کلی کارام مونده. دستت درد نکنه، بیا بچرخونش گمونم بهونه تو رو کرده. 💟خندید بچه رو گرفت. مثه همیشه به سینه ش چسبوند. با یه نگاه خاص که هم حس محبت درش بود و حالتی نافذ داشت نگاش کرد و پیشونیشو بوسید و گفت: سلام پسر بابایی خدانکنه پسر گلم گریه کنه. ميدونی که من طاقت اشکاتو ندارم، تو باید مرد خونه بشی پسرم♥️دوباره پیشونیشو بوسید و تو گوشش نجوا کرد 💟گریه هاش کمتر شده بود تا اینکه کاملاً آروم گرفت داشت براش قرآن میخوند، یاد حرف ظهرم افتادم و آروم گفتم: آقا مهدی الان فرصت خوبیه یه لحظه نخون. همین که صداش قطع شد بچه زد زیر گریه. با تعجب و خنده همو نگاه میکردیم. نجواشو ادامه داد و باز بچه آروم شد. تا اینکه کاملا خوابش برد 💟صدای دلنشین و کلام تاثیرگذارش همونطور که منو از وادی بیخیالی مجردی یه عاشق دلداده کرده بود اونو هم مسحور کرده بود. عشق و محبت آقا مهدی جای جای زندگیمون موج میزد و با تولد بچه مون دو چندان شده بود.با همه وجودم احساس خوشبختی و آرامش میکردم ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ 💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی 💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم:‌ شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟ 💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه. 💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم 💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو زن دنیام آقا مهدی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 💟یه روز تماس گرفت
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣1⃣ 💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت: 💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن باس برم " طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد 💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم زد زیر خنده و نشست کنارم 💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 8⃣1⃣ 💟اومد و نشست کنارم با یه ذوق بچه گانه ای گفت: "قرار شده یه، یه هفته ای برم واسه دوره..." با تعجب پرسیدم: تنها ؟! گفت: "نه خانوم گلم مگه میشه بدون شما برم؟ نه خدااایی ... جااان من...؟! اصلا بدون شماها بهم خوش میگذره...؟ اگه خدا بخواد و آقا بطلبه با هم میریم 💟کلی ذوق کردم. هیچ وقت واسه رفتن به مشهد مثل این بار خوشحال نبود. از وقتی که کرده بودیم تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود چون آغاز زندگی مشترکمون از مشهد بود و خیلی ساده قشنگی اینجا داشتیم 💟آقا هم هر سال میطلبیدمون. ماهم میرفتیم پابوسشون آقا مهدی همیشه میگفت: "هر چی تو زندگی داریم از برکت وجود امام رضاست. صبحا میرفت به محل مأموریتش ظهرا که برمیگشت اکثراً غذایی که بهشون میدادنو نمیخورد و می آورد خونه میگفتم: "آخه تو خسته و گرسنه از صبح سرکار غذاتو هم نگه میداری تا اینجا...! ضعف میکنی که عزیزم" 💟میگفت: "نمیتونم بدون شما چیزی بخورم دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم و البته دست پخت خانوم گلمو بخورم" همیشه خونواده دوستی و محبتشو تو عمل نشون میداد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم 💟اومد و نشست کنارم ب
♥️ ↲به روایت همسرشهید 9⃣1⃣ . 💟خاطرات سفر خیلی بیاد موندنی بود خوب یادمه; یه روز که از سر کار برگشته بود خونه بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش سفره ناهارو که انداختم دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآورد با نگرونی نگاش کردم و گفتم : "سرماخوردی…؟" 💟خندید و گفت : "نه خانومم یه چیزی واستون آوردم" مات و مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال...! یه دونه شو داد به من یه دونه شو به پسر بزرگمون یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون ذوق زده بود و با شعف گفت: "بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته" تازه فهمیدم که قضیه چیه برنج نذری گرفته بود 💟با تعجب پرسیدم "حالا چرا سه تا دونه…؟!" با لبخند قشنگی گفت "تبرّكی میدادن تو حرم منم ۴ تا دونه گرفتم یکیشو خودم خوردم سه تاشم آوردم واسه شما پیش خودم گفتم بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن..." 💟گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!" خندید و گفت: "ای بابا…مهم نیّته خانوم کم و زیادش فرقی نداره نذری گرفتن یعنی همین نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی" (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣2⃣ . 💟نمازمون که تموم میشد میشِستیم تو یکی از صحنای بعدِ زیارتنامه و شروع میکرد به حرف زدن و سفارش کردن صمیمانه و ساده ولی دلنشین بعضی وقتام فقط ساکت و آروم خیره خیره زل میزد به طلای و اشک تو چشاش حلقه میزد حس میکردم تو نگاش یه حرف داره که داره به آقا میگه نمیدونم زیر لب چی زمزمه میکرد ولی قشنگی داشت که هنوز جلو چشام حسشون میکنم کنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میکردم 💟خاطراتی که با مرورشون سیر نمیشم و برام تکراری نمیشن از حرم برمیگشتم نزدیکای خونه بودیم که یکی صداش زد"مهدی…مهدی..." شهید شنائی بود آقا مهدی گفت"چی شده...؟! چرا سراسیمه ای…؟!" با خنده و پر انرژی گفت " خورده بهمون باید بریم تهران." 💟قرار شد همگی با قطار برگردیم خیلی کنجکاو بودم بدونم قضیه چیه…؟! تا اینکه آقا مهدی بی مقدمه گفت "اگه یه روز ما شیم شما چیکار میکنین...؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه کردن چی میگین از ما...؟ مایی که نتونستیم اون جوری که لایقشین. واستون درست کنیم" 💟جا خوردم گفتم : "نگید تو رو خدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میکنه بعد از شما دنیا رو هم بهمون بدن میخوایم چیکار...؟ وقتی آرامش نداریم وقتی شما نباشین." خندید و گفت: "ای بابا سعادت از این بالاتر که بهتون میگن...؟!" جوابی نداشتیم جز دلشوره و اضطرابی که به جون هر دومون افتاده بود (همسر شهید مهدی خراسانی) . . ... . . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 0⃣2⃣ #قسمت_بیستم . 💟نمازمون که تموم می
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 1⃣2⃣ 💟روزای سختی بهم میگذشت یه روز قبل اعزامش حس غریبی داشتم گیج و گنگ بودم مدام تو خونه چرخ میزدم و نمیدونستم چیکار کنم یه گوشه نشسته بود و نگام میکرد سنگینی نگاشو به خوبی حس میکردم اومد کنارم ایستاد دستامو گرفتبا حالتی معصومانه نگام کرد و گفت : "بیا بریم بیرون یه دور بزنیم و برگردیم من و تو دونفره...💕" 💟نگاش اونقده معصوم و دلنشین بود که هنوز تو خاطرم مونده سر به سرم میذاشت تا حال و هوام عوض شه اصرار داشت ما همون روز بریم شهرستان تا خیالش راحت شه ولی من قبول نکردم دلم میخواست تا آخرین لحظه ها کنارش باشم. شاید گفتنش عجیب باشه ولی هنوز کنارم بود و نرفته بود دلم براش تنگ شده بود فکر دیوونه م میکرد 💟شب آخر نشست کنارم و گفت: "طاهره جان ازم راضی هستی...؟"" گفتم : "چرا نباشم…!؟ تو اونقد خوبی که باورم نمیشه این آرامشی که کنارت دارم من واقعا کنار تو خوشبختم" سرشو انداخت پایین با حالت شرمندگی گفت: "منو ببخش نتونستم همیشه کنارت باشم وقتایی که نبودم تنها بودی توی شهر غریب... تو خونه. نتونستم زندگی ای رو که دوست داری... برات درست کنم...😔" 💟دستاشو گرفتم و گفتم:"این چه حرفیه میزنی…؟ من همیشه تو رو همینجوری خواستم... وجودت مایه آرامشمه...💕 که با دنیا عوضش نمیکنم..." مکثی کردم و... زل زدم به چشاش و گفتم: "تو چی…؟!ازم راضی هستی…؟😢"سرمو گرفت و...محکم بوسید...😘 گفت: "من راضی راضی ام...💕 خدا هم ازت راضی باشه..." 💟صبح طبق عادت نون گرفت مثه همیشه که وقتی میدید خوابم سماورو روشن میکرد چایی و سفره رو آماده میکرد اون روزم سنگ تموم گذاشت (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 2⃣2⃣ 💟این چند وقت که قریب ۲۰ روز تا اعزامش میشد اکثر اوقات خونه بود تموم بدهکاریاشو صاف کرد بجز یکی که اونم طلب داداشش بود نشسته بودم کنارش گفت "ببین خانومی الان پول تو دست و بالم نیست اسرع وقت که پول دستت رسید امانت داداشو بده" دلم با هر جمله ش میریخت غوغایی بود تو دلم سر نمازام گریه میکردم و میگفتم "خدایاسپردمش اول به خودت بعد به امام زمان(عج) و حضرت فاطمه(س) راضی ام به رضای تو..." 💟کم حرف شده بودم اون حرف میزد و من فقط نگاش میکردم تو دلم یه دنیا حرف بود ولی انگار نمیشد حرفی بزنم آخرش یه روز نشستم کنارش دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم. "مهدی جان تو همه مایی تو رو خداااا مراقب خودت باش...برگرررد...😢" 💟لبخندی زد پیشونی و دستامو بوسید ولی قول برگشتن نداد مثه همیشه به شوخی گفت "ای باباما اگه تا آسمونم بریم شما و یادتون میکشونتمون پایین" با شوخ طبعیش سعی میکرد ماها رو بخندونه دلشوره و اضطراب تو چهره و رفتارم پیدا بود دلواپسیمو که دید گفت . …. "هر چی خدا بخواد همون میشه هر تقدیری واسه من و زندگیم رقم بزنه شُکر" 💟خییییلی سخته عزیزترین کست تکیه گاهت کسی که مثه کوه پشتته و از نظر عاطفی و احساسی شدیداً بهش وابسته ای ازش دور شی ورفتن و برگشتنش معلوم نباشه (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_دوم 💟این چند وقت که
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣2⃣ . 💟نشستم پشت در و های های زدم زیر گریه دست خودم نبود بغضم ترکید تو حال خودم بودم بچه ها حیرون نگام میکردن که یهو زنگ در به صدا در اومد پیش خودم میگفتم : "نکنه برگشته باشه..." درو باز کردم اشکامو تندتند پاک میکردم از حالت بچه ها و صدای لرزونم سریع همه چی رو فهمید 💟بدون اینکه نگام کنه رفت تو اتاق دنبالش رفتم و گفتم : "چرا برگشتی...؟! گفت :"حوله رو جا گذاشتم...! یه لحظه نگامون به هم گره خورد پرسید: "داری میکنی…؟!مگه قرار نشد اشکتو نبینم...؟!😔" ولی خودشم بغض امونش نداد حدود یه دقیقه به هم نگاه کردیم اشکاش سراریز شد سرشو تکونی داد و رفت 💟خدایااا چقد سخت بود اون لحظات آخر ناراحت بودم از اینکه چرا اشکشو در آورده بودم عذاب وجدان سختی داشتم گوشیمو برداشتم تا حلالیت بطلبم انگار مطمئن شده بودم که دیگه برنمیگرده "سلام مهدی عزیزتر از جانم اگه تو این چند سال زندگی اذیتت کردم یا زن خوبی نبودم، مهدی عزیزم من و بچه ها منتظرتیم، مواظب قلبم باش...❤" 💟بعد چند دقیقه جواب اومد "تو منو حلال کن اگه کم گذاشتم واست تو این چند سال من حلالت کردم و راضی راضی ام ازت❤" خیالم راحت شد و سپردمش به خدا. آخرین تماسش ساعت ۱۲ بود که گفت : دیگه نمیتونم زنگ بزنم خداحافظ رسیدیم تماس میگیرم با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد دیگه حتی صداشو هم نمیشنیدم این خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود . (همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣2⃣ . 💟خونه برادر شوهرم مهمون بودیم دلم شور میزد حالا که اینجاییم نكنه زنگ بزنه خونه!! تو همین فکر و خیال،تلفنشون زنگ خورد تماس گرفته بود خونه مادرم وقتی کسی جواب نداد زنگ زده بود خونه داداشش دلم عجیب واسش تنگ شده بود متوجه حالم شده بود گفت : "چی شده خانومی...؟ بچه ها چیکار میکنن...؟" 💟با زحمت بغضمو خوردم و گفتم : "تا یه چیز میشه سریع گریه میکنن" خندید و گفت: "دلشون واسه باباشون تنگ شده" گفتم :"آره به خدا" از لحن و حالت حرف زدنم خنده ش گرفت دیگه بغض امونم نداد پرسید:چیزی شده خانومی؟" گفتم :راستش دل ما هم تنگ شده! با خنده گفت: ای بابا مگه ما هم داریم…؟" گفتم:"آره"گفت:پس اینو بگووو بچه ها بهونن" 💟دیگه اشکام بوضوح سرازیر شده بود و گفتم: "آقا مهدی کی میای…؟"گفت:"با خداست" صداش خسته بود مثل قبلنا که زنگ میزد نبود الان که فکرشو میکنم میبینم انگار یه چیزی میخواست بهم بگه که بیقراریام اجازه نداد حرف دلشو بزنه گفتم :خوش میگذره…؟ با لحن خاصی که خالی از حس دلتنگی نبود گفت: "بدون شما مگه قرار بگذره...؟" اشکامو پاک کردم سعی کردم بغضمو بخورم تا نفهمه تا مثه همیشه خوشحال کنه 💟مکثی کرد و گفت:”خطا خرابه معلوم نیست بتونم زنگ بزنم نگران نباش مراقب خودتون باشید خداحافظ..." و این آخرین تماسش بود تا ۳_۴ روز خبری ازش نبود دل تو دلم نبود خیلی دلواپس بودم همه ش منتظر بودم که خبری بهمون بدن جرأتم نداشتم به کسی زنگ بزنم وخبری بگیرم تو بی خبری سرکردن خیلی سخته خیییلی(همسر شهید مهدی خراسانی) ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 4⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_چهارم . 💟خونه برادر
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 5⃣2⃣ 💟آروم و قرار نداشتم همه ازم میپرسیدن چرا ناراحتی…؟ منم هر بار بهونه می آوردم دلواپسیم واسه آقا مهدی باعث شده بود واسش صدقه بدم تا شاید یه نمه دلم آروم شه حس غریبی داشتم انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده ولی نمیخواستم باور کنم. از وقتی که رسیده بود یه روز در میون تماس میگرفت منم خونه مادرم بودم خیلی صحبت نمیکردیم 💟احساس آشکاری تو حرف زدن و طریقه پیامش بود که دلمو بیشتر بیقرارش میکرد تماس که میگرفت اصلا دلم راضی نبود گوشی رو قطع کنم از حال بچه ها میپرسید بعد کمی مکث میکرد و میگفت: "خودت چطوری… خوبی…؟مشکلی که ندارین…؟" سعی میکردم طوری جواب بدم که دلواپس نشه میگفت :"صبر کن خانومم زود تموم میشه..." خوب میدونست چقد سختمه که خونه کسی باشم اونم با دو تا بچه تحمل دوریش واقعاً واسم سخت بود همه اينا رو خوب میدونست 💟میگفت: "میام و میریم خونه مون جبران میکنم" مدام به خاطر غیبتش ازم عذرخواهی میکرد حالشو که میپرسیدم،میگفت:"خوبم ...شکر..." ولی لحن کلامشو خوب میشناختم اکثراً شبا زنگ میزد اگه بچه ها بودن باهاشون حرف میزد واز پشت گوشی میبوسیدشون عادتم داده بود به یه روز در میون زنگ زدن ؟منم همیشه منتظر تماسش بودم یک نگام به بچه ها بود و یک نگام به تلفن (همسر شهید،مهدی خراسانی) ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 6⃣2⃣ 💟یه حسی بهم میگفت: "دیگه زنگ نمیزنه"مدام تو خیالات و دلواپسی بودم سر نمازام گریه میکردم و دور از چشم بقیه میرفتم امامزاده های شهرمون و با گریه و ناله خودم تسکین میدادم.اون روزا دلشوره ی عجیبی افتاده بود به جونم تا اینکه یه روز ساعت ۲ بعدظهر بودکه داداشم گریون و لرزون وارد خونه شدگفتم:"چیه…؟!" هق هق کنان گفت هیچی بخدا ونگاشو ازم دزدید 💟همون روزا پدر شوهرم مریض شده بود و بیمارستان بستری بود ذهنمو به هر جایی میبردم غیر اون وقتی داداشمو با اون حال و روز دیدم با نگرونی پرسیدم:"چیه…؟پدرشوهرم چیزیش شده…؟" "گفت:"نه…نه ..."دیگه مطمئن شدم دلشوره هام بی دلیل نبود بی اختیار از خونه زدم بیرون حالم دست خودم نبود راه میرفتم و با خودم حرف میزدم گفتم :"مهدی میدونستم" نشستم تو ماشین داداشم و گفتم: "بیا بریم...بگو کجاست…؟" مامانم و آبجیم آوردنم تو خونه خواهرم دستمو گرفت تو دستش و گفت: "لباس بپوش آبجی چه خبرته…؟چیزی نیست که..." 💟دست و پام میلرزید بیقرار بودم هی میرفتم تو اتاق و هی میومدم تو پذیرایی نمیتونستم خودمو کنم سوار ماشین شدم وبا مامان و آبجی و داداشم راهی روستا شدیم پرسیدم:"چرا اونجا...؟!" داداشم گفت:"زخمی شده آوردنش خونه مادرش" داشتم دیوونه میشدم خدایا چه سخت بود اون لحظات با یادآوریش حتی بعد چند سال دست و پام سست میشه آخه چجوری با شنیدن این خبر ساکت و آروم بودم…؟! سوال هم نمیکردم فقط نگاه میکردم بهم نگفته بودن چی شده میترسیدم بپرسم 💟تو مسیر فقط می فرستادم راه ۲۰ دقیقه ای قد یه روز برام گذشت نمیدونم چرا نمیرسیدیم دلم میلرزید وارد خونه پدر شوهرم که شدم دیدم همه لباس مشکی پوشیدن و تو حیاط نشستن و گریه میکنن و میزنن به سرشون اونجا بود که فهمیدم فقط دادمیکشیدم نشستم رو زمین و خاک میریختم رو سرم بی حال شده بودم دست و پامو گرفتن و بردنم تو خونه مادر شوهرم در حالی که داشت گریه میکرد،گفت"چیزی نیست دارن میارنش زخمی شده..." داد زدم: "فدای سرش هر چی باشه نفسش بیاد خودم نوکریشو میکنم" 💟همه میدونستن بااون همه احساس محبت و علاقه ای که بینمون بودچی به سرم اومده رفتم تو یه اتاق وفقط نمازمیخوندم و تند تند دولا،راست میشدم تا آروم شم همه وجودم آشوب بودهر چی از حال و وضع اون روزام بگم بازم نمیشه توصیف کنم که چی بهم گذشت تا صبح نخوابیدم حتی قرص خواب هم تاثیری رو بیقراریام نداشت قرار بود فردا بیارنش بچه ها رو خواهرم برده بود خونه یکی از اقوام تا من و بیقراریامو نبینن بعدظهر بود که بجای قامت مهدی عزیزم تابوتشو آوردن گفتن بریم واسه ... (همسرشهید مهدی خراسانی) ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣2⃣ #قسمت_بیست_و‌_ششم 💟یه حسی بهم می
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣2⃣ 💟 تابوتشو که دیدم و اون خیل عظیم جمعیتو تو دلم نجوا کردم"الحمدلله که به آرزوت رسیدی ملائک و فرشته ها زیر تابوتتو گرفتن خوش به سعادتت ولی قرار نبود تنهام بذاری عزیزم" همونجا بودکه به خودم اطمینان دادم دیگه رفت بقیه راهو باس برم بدون اون خنک شدم اون داغ و حرارتی که تووجودم بودباخاکسپاریش سرد سرد شده بود. تموم آرزوها و دنیامو با خاک کردم 💟خیلی دلم میخواست واسه آخرین بار چهره ی دلنشین و لبخند قشنگشو ببینم ولی هیچ چی ازش ندیدم دلم پیشش گیر بود دورادور با نگام عزیزمو بدرقه میکردم و آب میشدم بعدها فهمیدم که شهیدم جنازه ای نداشت چون تو تانک پر از مهمات بود و بدنش کاملا سوخته بودتنها یه استخون از پاش مونده بود حسرتش دیدنش تا آخر عمر به دلم میمونه 💟باورم نمیشد اون قامت قشنگ و زیبا روجا داده باشن تو این جعبه چوبی تا اینکه شب که با زحمت خوابیدم خوابشو دیدم خیلی خوشحال بود دستمو گرفت از رفتنش پرسیدم گفت "خودم میخواستم شم اگه میومدم پیشتون دوباره باس میرفتم، قراره ِ همه بچه ها رو بیارن" کمی میوه واسم گرفت ودور زدیم و صحبت و خنده انگار واقعی بود 💟صبح که پاشدم سبک شده بودم انگارخدا و (س) صبری بهم داده بودن تابتونم این فراقوتحمل کنم. نزدیک خونه مون مزارچند بود زیادمیرفتیم اونجابیشتر نمازای مغرب عشامونو اونجا میخوندیم صبحای هم پاتوق ش بود شبای قدرم همیشه اونجا بودیم 💟اعتقاد داشت اینجور جاها آدم آرامش میگیره و از دنیا کنده میشه واقعا هم همینطور بودوقتی که میخواستیم برگردیم یه نگاه با حسرت به مزار شهدا مینداخت و میگفت: ای کاش مارم تو جمعتون راه بدین یادمه ۳۰سالگیشو که پر کرده بود بهم گفت "احساس عجیبی دارم..." پرسیدم چجور حسی...؟ گفت"حس میکنم هر روزی که از عمرم میگذره دارم به مرگ نزدیک میشم" میگفت "خدایا میشه ما هم عاقبت بخیرشیم و عمر با عزت نصیبمون کنی...؟" عاقبت بخیر شدن ورد زبونش بود چه خوب هم عاقبت بخیر شد 💟حضورتو حس میکنم.. ولی نبودنتو نمیفهمم... چه زود گذشت سالهای بی تو...💔 هر سال... با اومدن داغمون تازه میشه... گاهی میخوایم فراموش کنیم و صبوری ولی حرفای بی دردها داغمون میکنه بی پدر شدن بچه‌هاتو که هر وقت عکستو میبینن یه خاطره ازت میخوان تا آروم شن و جای خالیتو با مال دنیا میسنجن💔 واسمون دعا کن عاقبت بخیر شیم وصبور باشیم و هر روز داغ کردن دیگران باعث فولادی شدنمون شه نه شکستنمون الهی آمین... (همسر شهيد مهدى خراسانی ) . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh