🌷شهید نظرزاده 🌷
💠معرفی کتاب6⃣1⃣ 📗 قصه دلبری 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا: 📖 کتاب قصه دلبری روایتی عاشقانه از 5 سال زندگی مشترک با
#همسر_شهید:
《هروقت #چای می ریختم می آوردم می گفت: بیا دو سه خط #روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!》
《قبلا چندربار خواستم #نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت :برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری کار درستی نیست! وقتی #عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره! هم میخوای بدی هم می خوای ندی؟》
📖
دلبرانه؛ #عاشقانه، جونشون براهم میره اما یه چیزدیگه ای هست اینقدر #پررنگ و عمیق که همه دلبستگی ها رو تحت شعاع قرارمیده اون هم ایمان و عشق به #اهل_بیت و حرم و حریم آل الله است...
🔺این قصه خیلی از #مدافعان_حرم هست.. ❣
🔷خوبه که درکنار جان فشانی ها و خاطرات #جنگ و دفاع #رزمندگان با بعد #خانوادگی شون هم آشنا بشیم. برکاتش قابل توجه است ان شاءالله...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
0⃣1⃣ #قسمت_دهم
💟حالم خوش نبود رفتیم واسه آزمایش🌡 وقتی برگشتیم خونه. حس خوبی داشتم. حس یه اتفاق و #تغییر. اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...! دستپختش مثه همیشه حرف نداشت😋 با اینکه اشتها نداشتم. ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه
💟صبح با صدای #مهربونش از خواب بیدار شدم. با یه لبخند زیبا😍 نشسته بود بالا سرم گفت: حالت بهتر شده خانومی...؟ داشتم میرفتم سرکار دلشوره داشتم. میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت⁉️ گفتم: نه بابا خوبم. به چشاش حالت #معصومانه ای داد و گفت: تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم
💟سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: درسته که تو همیشه خیییلی #مهربونی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا😉 بابا چیزیم نیست که، فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست. گفت: پس خیالم راحت...؟ حالت خوبه خوبهه؟ برررم...؟ گفتم: #آره برو تا خودم بیرونت نکردم
💟فرداش رفت و جواب آزمایشو📄 گرفت. تو خیال خودم بودم که، دیدم با یه #سلام بلند و لبخند اومد تو خونه، یه جعبه شیرینی🍱 و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم. مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم، گفتم: آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...!
خدایی ی ی...آره ه ه...؟ گفت: بعععلهههه
تبریک میگم #مامان کوچولووو، داریم مامان و بابا میشیم😍😍
💟احساسی که اون لحظه داشتمو هیچوقت فراموش نمیکنم. بهترین خبر بود، اونم از زبون #عزیزترین فرد زندگیم اشک شوق میریختم😢 و خدا رو شکر میکردیم
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 3⃣1⃣#قسمت_سیزدهم 💢مى آمدند، #همه_گونه مردم مى آمدند،...
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
4⃣1⃣#قسمت_چهاردهم
💢فقرا و #مساکین شهر از این خبر، #مطلع و #مسرور شدند....
چرا که #عطرولیمه_ازدواج_تو، اول سحورى در خانه🏘 آنها را نواخت....
و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند.
🖤دو_نوجوانى که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند...
گرچه از مقام #حسین مى آیند،
اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند.
هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى #شمشاد مى مانند.
هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند،
چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند.
💢 جان مى دهند براى #قربانى کردن پیش پاى #حسین ، براى #بازپس_دادن_به_خدا. براى #عرضه در بازار عشق.💗علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها #رخصت میدان رفتن #نداده است.
از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ منفى شنیده اند... #پیش از #على_اکبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است...
و این آنها را #بى_تاب_تر کرده است.
🖤علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت💕 تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و #توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.لوحى که پیش چشم توست.اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، #غرض از زادن چه بود؟
💢 اینهمه سال ، پاى دو گل🌸 نشسته اى تا به محبوبت #هدیه اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود.در #مدینه هم وقتى #قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند،...
اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، #نهم_محرم🚩 ، جایشان در #کربلاست!
🖤بى درنگ از #عبداالله خداحافظى کردى و به خانه #حسین درآمدى.
#بهانه زیستن پدید آمده بود،
و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان #رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، #شگفت_زده شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان #غافلگیر خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت...
💢 اما وقتى در نگاه وتبسم🙂 تو جز آرامش نیافتند، با #تعجب پرسیدند:مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى :
شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد #امام من جایى باشد #عون و #محمد من جاى دیگر؟
این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه #منتهى شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد⁉️
🖤اکنون هر دو #بغض 🙁کرده و لب برچیده آمده اند که :مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید.
محمد مى گوید:چرا مادر؟ تو #خواهر امامى ! #عزیزترین محبوب اویى.
و تو مى گویى : _به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که #من شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که #من دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که #من بیشتر از شما #شائقم به این ماجرا.
💢 گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى #معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها 💖را مى بیند و همه نیتها را مى خواند.
اما...اما من اینگونه #دلخوشترم . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید.
عون مى گوید: امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه #تلاشمان را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را #داغدار ببیند.
🖤اندوه شما را #تاب نمى آورند. این را #آشکارا از نگاهشان مى شود فهمید.
محمد مى گوید: ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!
تو چشم به #آسمان🌫 مى دوزى...
#ادامه_دارد.......
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh