🌷شهید نظرزاده 🌷
#نمازعاشقانه آقا سجاد نمازهایش را با #توجه و دقت بسیار می خواند.👌 هرچه زمان بیشتر می گذشت نمازهایش
از #قم آمده بود به رشت
در مزارشهدا🌷 دیدمش...
گفت : آمده ام به #مادرم سربزنم و بروم. ماموریتی در پیش دارم.
اگر همدیگر را ندیدیم😓 #حلالم_کن برادر. بعد رفت سمت قبور مطهر #شهدا 🌷
می دیدم گردنش را کج کرده 😔
و با نگاه معصومانه ای😢 به #قبور_شهدا خیره شده است
#شهید_سجاد_طاهرنیا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💠خنده به یاد ماندنی
قبل از #اعزام برای دیدنم به پایگاه ساجدی مسجد عمار آمد. تلفنی از قبل هم پیگیر بود که حتماً من را ببیند. وقتی آمد همدیگر👥 را دیدیم. یک نوجوانی از نزدیکانش هم همراهش بود او را معرفی کرد و گفت این #نوجوان را به شما میسپارم تا در مسجد از او استفاده کنید. نگذارید حال و هوایش عوض شود.
گفت: علیرضا قدر این جوانان مسجد را بدان. برای اینها هر چه کار کنی کم است. کار برای این جوانان مثل #جهاد است. خداحافظی کرد👋 گفتم محمد چه قدر #جدی خداحافظی میکنی (چون قبلا هم خداحافظی داشتیم با هم) گفت دیگه دعا کنید.
دیدم واقعا خودش دارد اعلام می کند که این سفر #رفتنی است. لحنش جدی شده بود. گفتم پس #حلالم_کن، من را هم یاد کن، خندید☺️ خندهاش دلم را برد. همان لحظه گفتم کمی صبر کن یک عکس بگیریم📸 این عکس مال #همان_لحظه است، و آن خنده به یادماندنی.
#محمد قطعا خبر داشت. رفتن این بار با دفعههای قبل فرق داره و این بار رفتنی است🕊 که بازگشت ندارد❌ همچنین خداحافظی و همچنین #وصیتی سابقه نداشت.
#شهید_محمد_جاودانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانہ_شهدا🌷 ❣همسرم💞 شهید ڪمیل خیلے #با_محبت بود☺️ مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من
💢شب آخر که قرار بود #کمیل بره محل کارش. به من گفت #بابا منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم☺️کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد
💢تو راه به من گفت بابا ازم #راضی هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم😍 گفتم من ازت راضیم #خدا ازت راضی باشه، بعد گفت بابا #حلالم_کن. وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی👋 کردیم.
💢کمیل گفت #بابا تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس🚎 طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه⏰ از اتوبوس پیاده شد. #دوباره منو بوسید
💢چشماش پر از اشک بود😢 و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من #دل ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم #کمیل_رفتنیه🕊
به نقل از #پدر_شهید
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهدای_صابرین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#وصیت_شهید📜 ✍اگر #شهادت نصیبم شد و جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول #بی
💠شهادت
🍂در #مزار_شهدا دیدمش از آن دوست هایی بود که هروقت رشت میآمد حتما یک شام🍜 در منزل ما مهمان بود. و یا اگر من قم می رفتم حتما منزلشان میرفتم
🍃آن روز هم دعوتش کردم. اما گفت: آمدهام به مادرم سر بزنم و بروم، گفت که #ماموریتی در پیش دارم اگر همدیگر را ندیدیم #حلالم_کن برادر♥️
🍂گفتم این چه حرفی است اما آن حلالیت طلبی خیلی جدی بود بعد رفت کنار قبور مطهر #شهدا. می دیدم گردنش را کج کرده😔 و با نگاه #معصومانه ای به قبور شهدا🌷 خیره شده است و گریه میکند.
فکر کنم حاجت را گرفت و #شهید_شد
#شهادت
#شهید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 💟قرار بود بره#مأمو
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
💟شب #تحویل_سال سفره هفت سینو با کمک و سلیقه هم چیدیم، از عصر اون روز درد😣 خفیفی رو احساس میکردم مثل همیشه حواسش به حال و هوام بود. گفت: #خانومی_خوبی؟ میخوای بریم دکتر...؟ دستامو تو دستش گرفت و شروع کرد آروم آروم نوازش کردن
💟آیت الکرسی میخوند و با لبخند زیباش، تحمل اون لحظاتو برام شیرین و ممکن میکرد. دردم شدیدتر شد و رفتیم بیمارستان، باید بستری🛌 میشدم. تنها ناراحتیم این بود که باید دور از #آقامهدی چند ساعت با درد دست و پنجه نرم میکردم
💟به قدری ارتباط معنوی و قلبیمون💞 زیاد بود که تموم اون لحظات حضورشو کنارم حس میکردم. دمدمای صبح بود که امید پا به دنیای زیبا و عاشقونه من و باباش♥️ گذاشت. یکی از #بهترین لحظات زندگیمونو کنار هم روز عید سال نو جشن گرفتیم اون روز اشکای #شوقمون بعد از در آغوش کشیدن بچه مون خاطره ای شد بیاد موندنی
💟دستای کوچولوشو گرفت و با لبخند نگاشون میکرد و میبوسید دستامو تو دستاش گرفت و گفت: بخاطر زحمتی که واسه حمل امید کشیدی واسه اذیتهایی که شدی #حلالم_کن. خداروشکر که هر دوتون سالمین. خیلی ازت ممنونم عزیزم😍 لحظه به لحظه با ابراز محبتش💖 به من و امید خوشحالی وصف ناشدنیشو نشون میداد
💟 #نماز_شکرشو که خوند با همون ذوقی که داشت، با خونواده ها تماس گرفت و خبر تولد و سلامتی من و امید و بهشون داد😍
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم
💟یه روز تماس گرفت وگفت: مأموریتی پیش اومده که باید بره و کلی عذر خواهی بابت اين كه شب تنهامون میذاره. بغضمو خوردم و گفتم: امیر هست #تنها نیستیم. مراقب خودت باش. سعی کردم متوجه بغضم نشه، ولی هر وقت از هم دور میشدیم، زندگی واسم میشد بی معنی
💟اون روز امیر هم مدام گریه میکرد. انگار که دلتنگ باباش بود و شبش نمیخوابید. حدودای ۵ صبح خوابم برد صبح که پا شدم دیدم آقا مهدی کنار امیر خوابیده...! خیلی خوشحال شدم سفره صبحونه رو حاضر میکردم. که هر دوشون بیدار شدن. صورتمو کج و کوله کردم و با خنده گفتم: شما مگه مأموریت نبودی مرررد؟؟
💟گفت: قرار بود صبح برگردیم کارا که تموم شد بقیه موندن ولی من اجازه گرفتم و برگشتم دلم نیومد تنهاتون بذارم. دلم واقعاً تنگ شده بود وقتی رسیدم و دیدم چطور کنار بچه بیهوش شدی کلی شرمندت شدم. بغلش کردم که سر و صداش بیدارت نکنه.
💟نمازمو که خوندم سوپو گرم کردم که بخوره دیدم انگار از منم گرسنه تره فهمیدم اذیتت کرده و شام هم نخورده. تو بغلم خوابش برد منم همونجا کنارش خوابیدم. نگاشو به چشام دوخت و دستامو تو دستاش و گفت: ببخش خانومی #حلالم_کن این همه سختی بهت دادم ولی کنارم موندی و کمکم کردی ازت ممنونم
💟حرفاش مثه همیشه ساده بود اما از عمق جونش عجیب مینشست به دلم همین چیزاش بود که منو دیوونه ش کرده بود. اشکام بی اختیار سرازیر شد و گفتم: من کنار تو #خوشبخت_ترین زن دنیام آقا مهدی
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_دوم 💟این چند وقت که
❣﷽❣
📚 #رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_و_سوم
.
💟نشستم پشت در و های های زدم زیر گریه دست خودم نبود بغضم ترکید تو حال خودم بودم بچه ها حیرون نگام میکردن که یهو زنگ در به صدا در اومد پیش خودم میگفتم : "نکنه برگشته باشه..." درو باز کردم اشکامو تندتند پاک میکردم از حالت بچه ها و صدای لرزونم سریع همه چی رو فهمید
💟بدون اینکه نگام کنه رفت تو اتاق دنبالش رفتم و گفتم : "چرا برگشتی...؟! گفت :"حوله رو جا گذاشتم...! یه لحظه نگامون به هم گره خورد پرسید: "داری #گریه میکنی…؟!مگه قرار نشد اشکتو نبینم...؟!😔" ولی خودشم بغض امونش نداد حدود یه دقیقه به هم نگاه کردیم اشکاش سراریز شد سرشو تکونی داد و رفت
💟خدایااا چقد سخت بود اون لحظات آخر ناراحت بودم از اینکه چرا اشکشو در آورده بودم عذاب وجدان سختی داشتم گوشیمو برداشتم تا حلالیت بطلبم انگار مطمئن شده بودم که دیگه برنمیگرده "سلام مهدی عزیزتر از جانم#حلالم_کن اگه تو این چند سال زندگی اذیتت کردم یا زن خوبی نبودم، مهدی عزیزم من و بچه ها منتظرتیم، مواظب قلبم باش...❤"
💟بعد چند دقیقه جواب اومد "تو منو حلال کن اگه کم گذاشتم واست تو این چند سال من حلالت کردم و راضی راضی ام ازت❤" خیالم راحت شد و سپردمش به خدا. آخرین تماسش ساعت ۱۲ بود که گفت : دیگه نمیتونم زنگ بزنم خداحافظ رسیدیم تماس میگیرم با شنیدن این جمله دنیا رو سرم خراب شد دیگه حتی صداشو هم نمیشنیدم این خیلی سخت بود ولی چاره ای نبود
. (همسر شهید مهدی خراسانی)
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢شب آخر که قرار بود #کمیل بره محل کارش. به من گفت #بابا منو میبری ترمینال⁉️ گفتم چرا که نه، آره پسرم☺️کمیل خودش رانندگی میکرد عجله داشت، موتورو تند میبرد
💢تو راه به من گفت بابا ازم #راضی هستی؟ یه بوسه به صورتش زدم😍 گفتم من ازت راضیم #خدا ازت راضی باشه، بعد گفت بابا #حلالم_کن. وقتی رسیدیم ترمینال باهم خداحافظی👋 کردیم.
💢کمیل گفت #بابا تو برو واسه رفتنم صبر نکن اتوبوس🚎 طول میکشه حرکت کنه. کمیل سوار اتوبوس شد. بعد از چند ثانیه⏰ از اتوبوس پیاده شد. #دوباره منو بوسید
💢چشماش پر از اشک بود😢 و بغض کرده بود. دوباره بهم گفت بابا تو برو من #دل ندارم برام صبر کنی. همونجا فهمیدم #کمیل_رفتنیه🕊
به نقل از #پدر_شهید
#شهید_کمیل_صفری_تبار
#شهدای_صابرین
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh