『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و دوم...シ︎ داوود مهرور
⊰•🐌•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و سوم...シ︎ _حس می کنم دیگه خانواده ام رو نمی بینم . شانه اش توی مشت کنار دستی فشرده می شود ؛ _این چه حرفیه . پسر ؟ _من نگران خودم نیستم ؛ نگران پدر و مادرم هستم . دوباره اشک ها جاری می شود ‌. ( السلام علیک یا ثارالله و بن ثاره و الوتر الموتور ) خیس می شود . صدای زنگ تلفن ، سنگینی سکوتی را که در اتوبوس حاکم شده ، می شکند . علی رضایی ، برای این که صدایش مزاحم برای کسی ایجاد نکند ، دست دور دهانه ی گوشی می گیرد . توی جایش جا به جا می شود ؛ گوشی را نزدیک تر می گیرد : _ گفتم که ... از طرف دانشگاه ماموریت دارم . نه ، خانم ! خیلی وقته جنگ تموم شده .الان قراره اونجا دانشگاه بسازن و من هم به خاطر تجربه هام انتخاب شده ام رایزنی . ‌. . صدای انفجار خنده ی داوود مهرورز ، خواب آلودگی اهالی اتوبوس را می پراند . علی رضایی ، گوشی را با عجله قطع می کند تا صدای خنده باعث شک همسرش نشود . داوود همچنان کنایه گو می خندد : _ رایزنی ؟ دانشگاه ؟ . ‌. . * * * آسمان کم کم رو به سپیدی می رود . از دور ، برج آزادی ، پیچیده در غبار دیده می شود . کش و قوس ها شروع می شود . پرده های اتوبوس برای دیدن چهره ی آلوده ی تهران کنار کشیده می شوند . ماشین ها ، زیر نگاه مسافران رشت _ تهران ، آرام آرام جلو می روند . قرار است بچه ها به قرنطینه بروند . یک روز آنجا ماندن . فرصت مهیا کردن مدارک و گذرنامه را هم می دهد . قرار است آن هایی که مداک شان ناقص است ، برگردانده شوند . این حرف ها دلهره می ریزد توی دل تک تک مسافر ها ؛ نگران برگشت خوردن شان شوند ‌. قرنطینه ، سالن بزرگ مستطیل شکلی ست با تخت های چند طبقه . پتوهای پاکیزه و بدون چروک ، پذیرای تن خسته ی مسافران است . همه دراز کش از هر دری گفت و گو می کنند . بابک ، کنج اتاق ، روی تخت پایینی دراز کشیده و خیره شده به فنرهای تخت بالایی . حسین نظری ، از تخت کناری ، حواسش به بابک است . از همان روز های اول آموزشی ، متوجه کم حرف بودن و خجالتی بودن بابک شده بود ؛ انا حالا این حجم از سکوت چه معنی دارد ؟ از دیشب ، هربار چشمش به بابک افتاده ، او در حال خواندن قرآن بوده . یعنی بابک به چه چیزی فکر می کرد که ان طور گریه می کرد ؟ و حالا دارد به چه چیزی فکر می کند که این طور به تخت خیره شده ؟ می خواهد سوالی بکند . خودش را روی تخت جلو می کشد و خم می شود سمتش . چشم های بابک بسته می شود ، سوال های حسین بی جواب می ماند. نویسنده:فاطمه رهبر . ⊰•🐌•⊱¦⇢ ⊰•🐌•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii