#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_65
دانیال نقشِ یه نابغه ی ساده رو به خودش گرفت و صوفی با عنوانِ دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلغِ داعش برایِ جذبِ نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از اینکه خودشون دارن رو دست میخورن.
بعد از یه مدت دانیال ژستِ یه مردِ عاشقو به خودش گرفت که تحت تاثیر صوفی، داره روز به روز به تفکراتِ داعشی نزدیک میشه.. از شکل و ظاهر گرفته تا افکارو اعتقادات.. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه احساس کرده بودین)
ریشهایِ بلند و سرِ تراشیده برادرم در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر قابل تحمل نبود و کتکی که برایِ اولین بار از دستش خورد.
حرفهای حسام درست ودقیق بود (ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیبهایِ هر روزتون میتونست دردسر ساز بشه هم واسه امنیت خودتونو دانیال، هم واسه ماموریتی که ما داشتیم.
یادمه اون شبی که از دانیال کتک خوردین، برادرتون اونقدر گریه کرد که فکر کردم، دیگه حاضر نمیشه به ماموریتش ادامه بده.
اما اینطور نشد و اون برخلاف تصورم، سختتر از این حرفا بود. و بالاخر بعد از یه مدت و فریبِ صوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمانِ اجرایِ عملیات اصلی...)
سوالهایِ مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برایِ یک یک آنها بیابم.
(اعتماد به پسری از جنسِ پدریِ سازمانی، کمی سخت به نظر میرسید.
احتمال برملا کردنِ نام و هویتِ رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود.)
حسام شوخ طبعانه سری تکان داد (دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟)
دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب محض توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید (نیاز به هول شدن نیست.. مزاح کردم.. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد.. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اونم در سمتهایِ بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست)
مگر میشد؟ (پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟)
دستی به محاسنش کشید (قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو سوریه به ما میرسوند.
خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بودم.)
با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم (
حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رسوندن چیت به ما، گلهایِ دیگه ایی هم کاشت. از جمله لو دادنِ چند تا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو سوریه و شمال عراق، که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد و از طرفی نیروهایِ داعش رو حساس به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده.
حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد.
تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهایِ تکفیریِ داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن.
اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه هایِ ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برایِ اون حرومزاده هایِ تکفیری..)
باورم نمیشد که تمامِ آتشها را برادرِ خوش خنده ی من به پا کرده باشد.
لبخند غرورآمیزش عمیق شد (شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن.. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن..
با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت بهم ریخت، طوری که برایِ شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن.
حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد.
پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش دادیم.
با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن، مثل صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد.
↩️
#ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞