💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_هشت
- عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟
هانیه خانم می نشاندم روی زمین و می گوید :
- اروم باش دخترم ... چرا هول میکنی؟
شاید یه شباهت کوچیکه...
خودش هم می داند این حرف توجیهی بی معناست ، صدای یا الله گفتن عمو می آید ، نجمه دختر کوچک هانیه خانم ، با عمو تعارف میکند بیاید داخل ، عمو و نجمه بی خیال از همه جا وارد می شوند ، عمو با دیدن حال من ، سرجایش خشک می شود ...
زن عمـو با صدای خش داری به عمو می گوید :
-فهمید ! بلاخره فهمید رحیم...
بااین حرف میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند می شود ، عمو متحیر و شوکه ، فقط می تواند به سختی بگوید : حوراء!
هانیه خانم در آغوشم می گیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم : چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟
زن عمو خطاب به عمو گله می کند : چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه ؟
هانیه خانم به نرگس نهیب می زند : برو به حامد زنگ بزن ببین کجاست؟ بگو آب دستشه بزاره زمین !
.....
با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک می ریزم ، دست خودم نیست ، دست خودم نیست که بعد از شنیدن ماجرا ، کلمه ای حرف نزده ام و هیچی نخورده ام ... مگر می شود؟
با حرف های هانیه خانم ، که حالا فهمیده ام عمه من است ، قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده می شوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞