شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_یک محمد چند بار اب دهانش رو قورت میدهد و گلویش را صاف می کند : وال
💔 محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد : ما فکر کردیم شما در جریان ماموریتش هستـید ! رفته برای امنیت زوار ، سامرا ، گفت اگه کربلا شلوغ شد شاید کربلام بره ... هانیه خانم کنار سفره رها می شود و میزند زیر گریه : این بچہ اخرش خودشو به کشتن میده .. جمله آخر محمد ‌ بدجور تکانم می دهد و نگرانی به وجودم چنگ می اندازد ، نگران غریبه ای شده ام که الان آشنا در آمده... نـگرانم .... نگران مجهولی که حالا از هر معلومی معلوم تر است ، نگران واژه غریبی به نام برادر ، یادم نمی آید برای نیما نگران شده باشم.. بااینکه از یک مادر هستیم ولی چندان علاقه ای به او ندارم ، نمی دانم باید درباره این برادر جدید چه حسی داشته باشم؟ نرگس که تا الان با گوشی اش کشتی می گرفت ، ناگاه می گوید: بلاخره روشن شد ! الان بر می داره ! هانیه خانم بر می گردد با اظطراب می گوید : بزار رو بلندگو! .... نرگس اطاعت می کند ، بعد از چندبار بوق زدن ، صدای ناواضحی از پشت خط می گوید : -جانم مادر؟ هانیه خانم خودش را به نرگس می رساند و گوشی را می قاپد : تو کجا سرتو زیر انداختی رفتی بچه ؟ صدای خنده می اید : شرمنده تون شدم مادر ، ببخشید ، اخه پروازم داشت دیر می شد، این ماموریتم نمی شد کاریش کنم ، باید میرفتم حتما ، شرمنده ... نویسنده خانم فاطمه شکیبا... ... 💞 @aah3noghte💞