شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_یک عمه بالاخره تسلیم دلبری حامد میشود و در آغوشش میگیرد؛ سر حامد
💔 حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، اون البته خیلی وضعش بدتر از من بود. عمه در گوشم زمزمه میکند: مادرش باهام دوسته، الهی بمیرم!معلوم نیس چی به سر تک پسرش اومده. دیگر نگاهشان نمیکنم و جوابی هم نمیدهم، برمی‌گردم سر بحث اصلی: دکتر گفت حامد باید دوباره عمل بشه! حامد با چشمان گرد شده میگوید: داری از خودت درمیاری؟ - نخیر! به دکترتم میگم بدون بیهوشی عملت کنه تا یاد بگیری وقتی مجروح شدی برگردی عقب! میخندد و صورتش از درد درهم میرود: باشه بابا فهمیدیم چقدر نگرانی، آبجی مغرور من! دوباره نیم نگاهی به تخت کناری می اندازم، پدر و مادر جوان گریه میکنند، چشمان خود جوان هم پر اشک شده اما میخواهد پدر و مادرش را آرام کند. لرزش شانه های مردانه پیرمرد، دل من را هم میلرزاند. تازه از بیمارستان مرخص شده و پای چپش تا زانو داخل گچ است، اما حاضر نیست یک گوشه بنشیند. بچه های نرگس و نجمه ریخته اند دورش و دارند از خجالتش در می آیند. گچ پایش را که پر از نقاشی کردند هیچ، الان از سر و کولش بالا میروند و صدای آه و ناله و خنده اش خانه را برداشته؛ همیشه دنبال بچه ها میگذاشت و انقدر باهم بازی میکردند که بچه ها از خستگی میافتادند، اما حالا نمیتواند دنبالشان بدود. نیما هنوز غریبی میکند؛ جو خانواده ما زمین تا آسمان با خانواده مادر فرق دارد، گوشه ای نشسته و با چشمانی پر اشک، حامد را نگاه میکند؛ وقتی گفتم حامد مجروح شده و برگشته، با مادر خودش را رساند برای عیادت. نمیدانستم انقدر به هم نزدیکند؛ منتظر است بچه ها دور حامد را خلوت کنند تا برود دیدنش. عمه بچه ها را صدا میزند که بستنی بخورند؛ من هم باشم بستنی را به عمو حامد پا شکسته ترجیح میدهم! دور حامد که خلوت میشود، نیما جلو میرود. حامد با شور و حال همیشگیش میگوید: به! داداش نیما! احوال شما؟ نیما کنار حامد مینشیند: سلام. میزند پشت نیما: خوبی؟ یکتاخانوم بهترن؟ - ممنون، بهتره! شما... یعنی تو... چی شدین؟ - هیچی بابا یه تیر سرگردون بود، جایی بهتر از پای من پیدا نکرد؛ اینام شلوغش کردن گفتن برو خونه! امدادگرم امدادگرای قدیم... یه قطره خون میبینن آدمو میفرستن بیمارستان فوق پیشرفته! انرژی حامد تمامی ندارد، خوش به حالش! میپرسد: بالاخره چه تصمیمی گرفتی؟ - میخوام کنکور بدم، یکتا هم‌ از بیمارستان مرخص شده، حالش خیلی بهتره، اونم درسشو ادامه بده تا بعد. - هنوزم دوستش داری؟ نیما سر تکان میدهد: خیلی فکر کردم؛ آره! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞